هوشنگمون صبحی سر صبحونه اینو واس آقاکمال تعریف کرد. حالا ما واستون بازتعریف میکنیم.
امروز یه مسافری داشته هوشنگمون، همونطور که نشسته بود پشت موتور، به شکل عجیبی توی اون باد و طوفان صداش به طور واضحی میاومد به گوشش. به هوشنگ گفته: شنیدی میگن ویرگول خیلی مهمه؟! هوشنگمونم گفته: خب آره! یارو پرسیده چی بوده جریانش؟! هوشنگمون گفته: که بخشش لازم نیس، اعدامش کنید و بخشش، لازم نیس اعدامش کنید؟! یارو گفته: آره! آفرین! حالا میدونی ساکن چقد مهمه؟! هوشنگمون گفته: چقد؟! یارو گفته: یه روز یه کارمندی بوده، رو تابلو اعلانات میبینه واس ماه رمضون قرار بشون یک تن ماهی بدن. هیچی دیگه، اینم میره خونهی خودشو و ننهشو و فک و فامیل میگه یخچالا رو خالی کنین، قرار بمون یه تن ماهی بدن، باس همه رو جا بدیم. روزی ام که قرار بوده ماهی رو بدن با سه تا وانت و فک و فامیل رفته دم اداره توی صف، دست آخر چی دادن دستش؟! یه تنِ ماهی دویست گرمی!! دقت داری پسرجون؟! واس خاطر یه ساکن عنتر و منتر فامیل و اداره شد.
هوشنگمونم رو کرده به بارو گفته: ای آقا! حالا این مثالا رو میسازن به بچهها دستورزبون یاد بدن دیگه! یارو یهو یه مکثی کرد و گفت: میدونی سر اون یارو چی اومد بعد از اون روز؟! هوشنگمون دید که یارو ول کن نیس! حالام که تا راهآهن خیلی مونده، پس گفت: بگو بمون عمو! یارو ادامه داد: یارو تن ماهی بدست از پارکینگ اداره اومد بیرون که چشش به همکاراش و فک و فامیلش نیفته و بعدم یه راست رفت راه آهن. یه بیلیط گرفت و پرید توی قطار. ازینا که هر کوپهش شیش تا تخت داره. بعدم رفت اون تخت بالایی. جوراباشو در آورد و کتشو گذاشت زیر سرش و خوابید. هوشنگمون گفت: خب! بعد چی شد؟! یارو به هوشنگمون گفت: بعد که هیچی، هنوز خوابه. اما دیگه وقت بیدار شدنشه. باس برم سراغش، الانم دارم میرم از راهآهن برش دارم. طرفای میدون ولیعصر بود که هوشنگمون یهو ترمز پاییِ مخصوصش رو صورت داد و فنری هوندا رو کشوند لب جوب و برگشت و نیگا کرد تو صورت یارو.
یارو یه لبخندی داشت، محو و ملیح. هوشنگمون گفت: من هوشنگم، شما؟! یاروئم گفت: منم همونم که ویرگول واسش بعد از بخشش اومد. ازون موقهم کارم کمک کردن به قربانیهای این بازیهاس. کمک کردن به اونا که تاوان بازی بقیه رو میدن! اونایی که نبود میشن تا حالا شاید بقیه یه درسی چیزی بگیرن. امروزم باس برم سراغ این رفیق تن ماهیمون. چن ساله روی اون تخت توی اون کوپهی شیش تخته خوابیده بوده. حالا دیگه وقتشه بیدارش کنم و ببرمش خونه. هوشنگمون فنری هوندا رو دوباره راه انداخت و تا خود راهآهن یک کلام هم حرف نزدن. وقتی رسیدن، یارو به هوشنگمون گفته: بیا بام. دس تنهام. خلاصه رفتن و کوپه رو پیدا کردن و دو تایی دست یارو رو گرفتن و آوردن سوار فنری هوندا کردنش و هوشنگمون جفتشون رو برد رسوند خونه. جای کرایهی موتور هم یه تنِ ماهی دویس گرمی دادن دست هوشنگمون.
امروز یه مسافری داشته هوشنگمون، همونطور که نشسته بود پشت موتور، به شکل عجیبی توی اون باد و طوفان صداش به طور واضحی میاومد به گوشش. به هوشنگ گفته: شنیدی میگن ویرگول خیلی مهمه؟! هوشنگمونم گفته: خب آره! یارو پرسیده چی بوده جریانش؟! هوشنگمون گفته: که بخشش لازم نیس، اعدامش کنید و بخشش، لازم نیس اعدامش کنید؟! یارو گفته: آره! آفرین! حالا میدونی ساکن چقد مهمه؟! هوشنگمون گفته: چقد؟! یارو گفته: یه روز یه کارمندی بوده، رو تابلو اعلانات میبینه واس ماه رمضون قرار بشون یک تن ماهی بدن. هیچی دیگه، اینم میره خونهی خودشو و ننهشو و فک و فامیل میگه یخچالا رو خالی کنین، قرار بمون یه تن ماهی بدن، باس همه رو جا بدیم. روزی ام که قرار بوده ماهی رو بدن با سه تا وانت و فک و فامیل رفته دم اداره توی صف، دست آخر چی دادن دستش؟! یه تنِ ماهی دویست گرمی!! دقت داری پسرجون؟! واس خاطر یه ساکن عنتر و منتر فامیل و اداره شد.
هوشنگمونم رو کرده به بارو گفته: ای آقا! حالا این مثالا رو میسازن به بچهها دستورزبون یاد بدن دیگه! یارو یهو یه مکثی کرد و گفت: میدونی سر اون یارو چی اومد بعد از اون روز؟! هوشنگمون دید که یارو ول کن نیس! حالام که تا راهآهن خیلی مونده، پس گفت: بگو بمون عمو! یارو ادامه داد: یارو تن ماهی بدست از پارکینگ اداره اومد بیرون که چشش به همکاراش و فک و فامیلش نیفته و بعدم یه راست رفت راه آهن. یه بیلیط گرفت و پرید توی قطار. ازینا که هر کوپهش شیش تا تخت داره. بعدم رفت اون تخت بالایی. جوراباشو در آورد و کتشو گذاشت زیر سرش و خوابید. هوشنگمون گفت: خب! بعد چی شد؟! یارو به هوشنگمون گفت: بعد که هیچی، هنوز خوابه. اما دیگه وقت بیدار شدنشه. باس برم سراغش، الانم دارم میرم از راهآهن برش دارم. طرفای میدون ولیعصر بود که هوشنگمون یهو ترمز پاییِ مخصوصش رو صورت داد و فنری هوندا رو کشوند لب جوب و برگشت و نیگا کرد تو صورت یارو.
یارو یه لبخندی داشت، محو و ملیح. هوشنگمون گفت: من هوشنگم، شما؟! یاروئم گفت: منم همونم که ویرگول واسش بعد از بخشش اومد. ازون موقهم کارم کمک کردن به قربانیهای این بازیهاس. کمک کردن به اونا که تاوان بازی بقیه رو میدن! اونایی که نبود میشن تا حالا شاید بقیه یه درسی چیزی بگیرن. امروزم باس برم سراغ این رفیق تن ماهیمون. چن ساله روی اون تخت توی اون کوپهی شیش تخته خوابیده بوده. حالا دیگه وقتشه بیدارش کنم و ببرمش خونه. هوشنگمون فنری هوندا رو دوباره راه انداخت و تا خود راهآهن یک کلام هم حرف نزدن. وقتی رسیدن، یارو به هوشنگمون گفته: بیا بام. دس تنهام. خلاصه رفتن و کوپه رو پیدا کردن و دو تایی دست یارو رو گرفتن و آوردن سوار فنری هوندا کردنش و هوشنگمون جفتشون رو برد رسوند خونه. جای کرایهی موتور هم یه تنِ ماهی دویس گرمی دادن دست هوشنگمون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر