راه که می روم کفش هام غژ غژ می کند، مثل در توری کهنه خانه مادربزرگ، وقتی باز می شد و بسته. هر قدم که بر می دارم از قدم، انگار یکبار می روم توی آن اتاق وسطی و یک بار می آیم بیرون. منتها دیگر هیچکس بهم نمی گوید صدای در را در نیاروم...
گاهی کسی باید باشد که بگوید صدای در را درنیاوری. اصلا دنیایی که کسی توش بِت نگوید صدای در را درنیاوری، به چه درد می خورد؟ همین است که توش هی می روی و می روی، با کفش هات که غژغژ می کنند، مثل صدای در توری اتاق وسطی خانه مادربزرگ، اما هیچ نمی رسی.
هیچ نمی رسی...
گاهی کسی باید باشد که بگوید صدای در را درنیاوری. اصلا دنیایی که کسی توش بِت نگوید صدای در را درنیاوری، به چه درد می خورد؟ همین است که توش هی می روی و می روی، با کفش هات که غژغژ می کنند، مثل صدای در توری اتاق وسطی خانه مادربزرگ، اما هیچ نمی رسی.
هیچ نمی رسی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر