زغالسنگ چوبیست که خاطرهی میلیونها سال تحمل فشار و تاریکی را توی دلش دارد، چوبی که بهش بخشیده دلسنگی، شکستهای پی در پی. اما فرقش با چوب چیست؟ یک کندهی پنج کیلیویی چوب سپیدار توی دو ساعت میشود خاکستر، یک خاکانداز زغال سنگ اما یک شب تا صبح میسوزد. یعنی فرق تحمل میلیونها سال تنگی و تاری زمین همین است، فقط چند ساعت؟! حتما این نیست.
سه ما پیش که نصفه شب نشسته بودم جلوی بخاری و به زغالسنگهای گداختهی توش نگاه میکردم، هیچ فکر این چیزها نبودم. سال نو بود، بیرون هنوز صدای آتشبازی میآمد، ما خوابیده بودیم در اتاقی توی خانهای قدیمی که با هر بادی که میوزید از دل و رودهاش صداهای مهیب در میآمد. قرار بود از دو هفته بعد شروع کنند به خراب کردن و از نو ساختنش.
تختی که توش خوابیده بود پیشتر مال پیرزنی بود که حالا روزهای آخر عمرش را توی خانهی سالمندانی همان حوالی میگذراند. من توی مبلِ جلوی بخاری فرو رفته بودم و کتاب جنگل نروژی توی دستم بود. توی آن صفحهی کتاب همه جا را برف گرفته بود و دخترکی خودش را از درختی دار زده بود. انگشتم لای صفحهی دار زدن، زل زده بودم به زغالسنگها. درخشان بودند و گداخته، مثل چشم هزاران گرگِ منتظر توی سرما و برفی، زیر درختی که دخترک خودش را بش دار زده بود.
حالا که پشتم شوفاژ است و توی تختم کسی نیست و صدایی جز جریان آبِ توی شوفاژ نمیآید، باز فکر زغالسنگ و چوب افتاده توی سرم. این بار اما یک چیزی از چوب و زغالسنگ توی سرم برجسته شده. آتشی که درخت سپیدار توش میسوزد مثل اسب وحشی سرکش است. شعلههای بالا میروند و بالاتر. یک آن به یک شکل نمیمانند، تا خاکستر شوند. زغالسنگ اما، بیحرکت است، مثل چراغ چشم گرگی پیر، منتظر توی برف نشستهاند، تا خاکستر شوند.
از گرگها کسی چیزی نمیبیند الا دو چشم سرخ گداخته، مثل دو دانه زغالسنگ، و البته سایه. از زغالسنگها خاکستر میماند از گرگها سایه. مث دخترک توی قصه که خودش را دار زده بود و از آن به بعد ازش هیچی نمانده بود جز سایهای که به طور اغراقآمیزی افتاده بود روی تمام ابعاد خواب و بیداری پسرکی که حالا سواحل ژاپن را داشت متر میکرد از سر ناچاری، تا سرانجام بفهمد باید زندگی با این سایه روی همه جاش را قبول کند، تا خاکستر شود.
سه ما پیش که نصفه شب نشسته بودم جلوی بخاری و به زغالسنگهای گداختهی توش نگاه میکردم، هیچ فکر این چیزها نبودم. سال نو بود، بیرون هنوز صدای آتشبازی میآمد، ما خوابیده بودیم در اتاقی توی خانهای قدیمی که با هر بادی که میوزید از دل و رودهاش صداهای مهیب در میآمد. قرار بود از دو هفته بعد شروع کنند به خراب کردن و از نو ساختنش.
تختی که توش خوابیده بود پیشتر مال پیرزنی بود که حالا روزهای آخر عمرش را توی خانهی سالمندانی همان حوالی میگذراند. من توی مبلِ جلوی بخاری فرو رفته بودم و کتاب جنگل نروژی توی دستم بود. توی آن صفحهی کتاب همه جا را برف گرفته بود و دخترکی خودش را از درختی دار زده بود. انگشتم لای صفحهی دار زدن، زل زده بودم به زغالسنگها. درخشان بودند و گداخته، مثل چشم هزاران گرگِ منتظر توی سرما و برفی، زیر درختی که دخترک خودش را بش دار زده بود.
حالا که پشتم شوفاژ است و توی تختم کسی نیست و صدایی جز جریان آبِ توی شوفاژ نمیآید، باز فکر زغالسنگ و چوب افتاده توی سرم. این بار اما یک چیزی از چوب و زغالسنگ توی سرم برجسته شده. آتشی که درخت سپیدار توش میسوزد مثل اسب وحشی سرکش است. شعلههای بالا میروند و بالاتر. یک آن به یک شکل نمیمانند، تا خاکستر شوند. زغالسنگ اما، بیحرکت است، مثل چراغ چشم گرگی پیر، منتظر توی برف نشستهاند، تا خاکستر شوند.
از گرگها کسی چیزی نمیبیند الا دو چشم سرخ گداخته، مثل دو دانه زغالسنگ، و البته سایه. از زغالسنگها خاکستر میماند از گرگها سایه. مث دخترک توی قصه که خودش را دار زده بود و از آن به بعد ازش هیچی نمانده بود جز سایهای که به طور اغراقآمیزی افتاده بود روی تمام ابعاد خواب و بیداری پسرکی که حالا سواحل ژاپن را داشت متر میکرد از سر ناچاری، تا سرانجام بفهمد باید زندگی با این سایه روی همه جاش را قبول کند، تا خاکستر شود.