چانهاش میلرزید و هر چه رگ و پی بالای سینه و توی گردنش بود برجسته شده و به چانهی لرزانش ختم میشد. انگار که رودهای سراسر بدنش میریخت توی دلتای گردن و راهی اقیانوس جاریای میشد که اشک روی چانهش راه انداخته بود. شانهها مثل موجهایی میانهی اقیانوس، هی بالا میرفتند و پایین میآمدند. سایههایی که نورِ لای کرکرهها و آباژورِ گوشه ی اتاق روی تمامِ این رود و موج و دلتا و رود میساختند شبیه حرکت مارپیچ اژدهایی بود که مالک تمام و کمال این جلوهها بود انگار.
من باید چه کار میکردم؟ میرفتم و بغلش میکردم؟ گونهش را و موهاش را میبوسیدم و درست همان موقع که فشار بازوهام را دور تنش بیشتر میکردم میگفتم هیچی نیست؟! همه چیز مرتب است؟!
نمیدانم. من اما توی آن لحظهی پر اشک و آه و نور و سایه این سوال نمیدانم از کجا توی سرم افتاده بود که اگر الان میخواستم بروم به یک رستوران مورد علاقهم و یک غذای مورد علاقهم رو بخورم، که خیلی مخصوص باشد و مثلا منحصر بفرد کند امشب را، کجا میرفتم و چی میخوردم، و هیچ جوابی هم براش نداشتم. حس میکردم صدای هقهق و تصویر محو شانههایی که هی بالا پایین میشدند جلوی تمرکزم را گرفته. احساس میکردم همهی ادامهی زندگیم بستگی به جواب همین سوال دارد و اینجا اصلا نمیشود امیدِ جوابی براش را داشت.
یکهو گفتم: الان که صُبحه، ولی اگه امشب بخوایم بریم یه جای مخصوص واسه شام کجا بریم؟ جوابی نشنیدم جز هق هق. پا شدم و رفتم مسواک بزنم. نمیدانم چقدر طول کشید مسواک زدنم، توی اتاق که برگشتم اقیانوس خشک شده بود و نور تمام قد میریخت توی اتاق و اژدها انگار لابلای کرکرههای جمعشده خوابیده بود. خبری از دلتا نبود و گونهها جای خیس، سرخ بودند. گفت: بریم صبحونه؟! چیزی نگفتم. ولی رفتم سمت لباسهام. خوبی این هتلها این است که صبحانه روی کرایهی اتاق است.
من باید چه کار میکردم؟ میرفتم و بغلش میکردم؟ گونهش را و موهاش را میبوسیدم و درست همان موقع که فشار بازوهام را دور تنش بیشتر میکردم میگفتم هیچی نیست؟! همه چیز مرتب است؟!
نمیدانم. من اما توی آن لحظهی پر اشک و آه و نور و سایه این سوال نمیدانم از کجا توی سرم افتاده بود که اگر الان میخواستم بروم به یک رستوران مورد علاقهم و یک غذای مورد علاقهم رو بخورم، که خیلی مخصوص باشد و مثلا منحصر بفرد کند امشب را، کجا میرفتم و چی میخوردم، و هیچ جوابی هم براش نداشتم. حس میکردم صدای هقهق و تصویر محو شانههایی که هی بالا پایین میشدند جلوی تمرکزم را گرفته. احساس میکردم همهی ادامهی زندگیم بستگی به جواب همین سوال دارد و اینجا اصلا نمیشود امیدِ جوابی براش را داشت.
یکهو گفتم: الان که صُبحه، ولی اگه امشب بخوایم بریم یه جای مخصوص واسه شام کجا بریم؟ جوابی نشنیدم جز هق هق. پا شدم و رفتم مسواک بزنم. نمیدانم چقدر طول کشید مسواک زدنم، توی اتاق که برگشتم اقیانوس خشک شده بود و نور تمام قد میریخت توی اتاق و اژدها انگار لابلای کرکرههای جمعشده خوابیده بود. خبری از دلتا نبود و گونهها جای خیس، سرخ بودند. گفت: بریم صبحونه؟! چیزی نگفتم. ولی رفتم سمت لباسهام. خوبی این هتلها این است که صبحانه روی کرایهی اتاق است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر