گفتیم برویم هم را ببینیم. آخرینشان را که دیده بودم شش ماه پیش بود، بعضی را دو سال میشد ندیده بودم. دوتاشان آمدند دنبالم. قرار شد شام بگیریم برویم خانهی سومی توی نواب. بچهها که منتظر شام بودند رفتم مسجد لولاگر. توی دستشوییش یک چیز خنده داری نوشته بودند در مورد رعایت نظافت که حالا یادم نیست، ولی خندهدار بود. یکی دیگرمان توی یک روسری فروشی کار میکرد، دور میدان نواب. تا من از دستشویی بیایم آن یکیمان داشت قیمت عطری که زنش براش گرفته بود را از دوست روسریفروش میپرسید. عطر هم میفروختند آنجا. رفتیم خانهی سومی. تازه وسط شام بود که تلفن اولی زنگ زد. خواهرش بود، حرف نمیزد، گریه میکرد فقط. هی اولی ازش میپرسید چی شده؟! چته؟! مامان طوریش شده؟! خواهر اما فقط گریه میکرد، تا اینکه مادرش گوشی را گرفت. توی حرکت چانهاش دیدم خیالش کمی راحت شد، مادر سالم بود. از وقتی پدرش آنطور شده بود همیشه زنگ تلفن براش علامت خطر بود. مادرش گفت: فاطمه خانوم اینا، تصادف کردن، خودش و دو تا دختراش. تو که تهرانی برو یه سر بیمارستان ببین چطورن.
فاطمه خانوم دخترخالهی مادرش بود و همسایهشان از سالها پیش حوالی کرج. توی اتوبان ساوه داشتند با پراید تازه خریدهشان میرفتند که تصادف کردند. فاطمه خانوم در دم مُرده بود. یک دخترش همه جاش شکسته بود و دیگری هم وضعش وخیم بود. برای آن که بسیار شکسته بود همه جاش، آمبولانس مخصوص لازم بود. دیگری را مثل اینکه آورده بودند یک بیمارستانی توی خیابان سمیه. اینها را اولی توی راه بهمان گفت. من و اولی و دومی و دوست روسریفروشمان وسط شام پا شدیم رفتیم سمت بیمارستان. دم در توی ماشین ماندیم تا اولی رفت تو و یک ربع بعد برگشت. دخترک تمام کرده بود.
چارتایی یک ساعتی دم در بیمارستان ایستاده بودیم که آمبولانس آمد، با یک پراید مشکی پشت سرش. از توی آمبولانس یک چیز سراسر گچگرفتهای آوردند بیرون که گویا دختر دیگر بود. از توی پراید یه پیرمردی آمد بیرون و زیر بغل جوانکی که از در سمت شاگرد پیاده میشد را گرفت. امیر دوید سمتشان. جوانک مادر و یک خواهرش مُرده بودند، آن یکی هم تمام توی گچ بود. پیرمرد انگار داییش بود. اولی باید پسرک را میبرد پلیس راه ساوه. تجربهاش را داشت. هفت سال پیش که پدرش تازه بازنشست شده بود با رفقاش رفتند دریای شمال که جشن بگیرند. باباش توی آب غرق شد، نصفه شب زنگ زدند و اولی راه افتاده بود سمت شمال. حالا بعد از هفت سال جوانک را سوار ماشینش کرد و راه افتادند سمت ساوه، با همان ماشین هفت سال پیش.
ما سه تا نم نمک، ساعت یازده و نیم شب، راه افتادیم سمت پل کالج. خیابان پر بود از مامور، اجلاس سران نامتعهد شهر را کرده بود پادگان. هی داد میزدند چراغ خاموش! چراغ خاموش! هیچکس هم ما را سوار نمیکرد! همین طور تا نزدیکیهای فردوسی پیاده رفتیم تا یک پیرمردی سوارمان کرد. میخواستیم برویم نظام آباد خانهی دوست روسریفروش ماشین برداریم. از راننده پرسیدم چرا هی میگن چراغ خاموش؟! گفت: میخوان توی ماشین رو ببینن. پیاده شدیم و رفتیم ماشین را گرفتیم.
باید دومی را میرساندیم قلعهحسنخان، خانهی برادرش. توی راه دومی بم گفت بیوفا شدهام. منِ احمقِ نصفه شبی گفتم اتفاقا جدیدا یه شعری دیدهم، بخونم برات؟! گفت: ایول! توی همایون بخون! گفتم: خوراکش دشتیه گرچه، من اما این چیزا که سرم نمیشه. تو دماغی میخوای بخونم به جاش؟! خندید و گفت بخون! گفتم: آشنایی کهنه چون گردید بیلذت بود / کوزهی نو یک دو روزی سرد سازد آب را. بهم گفت: دستت درد نکنه دیگه! جوابمو گرفتم! دیدم ای بابا! گند زدم رفت که! گفتم خب: این بیت به نظرم یک جوری خلاصهی فیلم بیترمون باشد، نه؟! دومی گفت: حالا هر چی! مهم جواب من بود که گرفتم! چیزی نگفتم! خیره شدم به روبرو. سمت خروج از تهران زیاد مامور نبود. همه آن طرف بودند. ساکت بودیم که دوست روسریفروش گفت: راس میگه خب! دومی گفت: چی؟! روسریفروش گفت: همین شعره! باز هم چیزی نگفتیم! تا رسیدیم به حوالی قلعهحسنخان. بعد دومی برایمان از آن میدان گفت و خانههایی که یکی یکی ساخته میشدند و از آینده صحبت کرد و از خانواده گفت و ما گوش کردیم.
رساندیمش و دوتایی برگشتیم سمت تهران. گفتم: چی کار کنیم پس؟! گفت: بیلذت شده دیگه! گفتم: ینی راهی نیست؟! تا آمد چیزی بگوید دیدیم یکی پرچم میزند که خطا کردی! بایست! ایستادیم! جوانکی نوزده بیست ساله، لباس سرباز وظیفگی به تن آمد جلو و گفت پیاده شین، مدارک ماشین! دوستم مدارک را داد و پیاده شدیم. ما را گشت! بعد گفت: چاقو؟ قمه؟! آبکی؟! چی دارین؟! دوستم زد روی شانهش و گفت: ینی من داشته باشم بت میگم آخه؟! گفت: به من دست نزن! صندوقو وا کن! دو تا ظرف خالیِ مایع دستشویی اَوِه را باز کرد و بو کرد. زیر زاپاس را گشت. توی داشبورد را. پشت صندلیها را. دوباره ما را گشت. همین طور مثل سرگردانها میگشت که مافوقش بهش علامت داد. مدارک را پس داد و گفت: این دفعه رو کارتون ندارم! برین! رفیقم پقی زد زیر خنده! سوار شدیم و راه افتادیم! بش گفتم: خب! راهی نیست؟! بم گفت: میبینی که! گفتم: اینا که بازیه! از دست اینام در رفتم من! اما فایده نداره! هیچی فرق نمیکنه! گفت: من که هنو در نرفتم! نمیدونم فرق میکنه یا نه! گفتم: یه چیزی خراب شده، توی خود ما، هر جا بریم وضع همینه! جذامیها بهتره همه برن با هم توی جزیرهی آبسکون! باشن همونجا تا کل جزیره بره زیر آب! گفت: شاهای ترسو هم جاشون همون جاس.
ساکت شدیم بعدش، منظورش به شاه محمد خوارزمشاه بود حتما! بعد از آنکه بخارا و سمرقند را دو دستی تقدیم چنگیز کرد انداختندش توی جزیرهی آبسکون، بین جذامیها، تا مُرد. مادرش ترکان خاتون را - که ولیعهدی را از جلالالدین گرفته بود چون مادرش قبچاقی نبود - میگفتند میبستند جلوی چادر چنگیز و گاه گاه امیرِ مغول تکه استخوانی میانداخت جلوش، تا مُرد. سلطان جلالالدین بیچاره هم این در و آن در زد آنقدر تا مُرد. اینها را توی کتاب چنگیزخان خوانده بودم، پانصد تومان از کتابفروشی هنرمند خریده بودمش، دست دو، چاپ مسکو، نوشتهی واسیلی یان. آن روزها شوق داشتم، هر روز بعد از مدرسه سه چهار ساعت را توی کتاب دست دو فروشیها میگذاراندم. وقتی رسیدم خانه، بابام نشسته بود توی هال، پشت لپتاپش! به نظرم نگران بود زنده نرسم خانه. مرا که زنده دید، رفت خوابید.
فاطمه خانوم دخترخالهی مادرش بود و همسایهشان از سالها پیش حوالی کرج. توی اتوبان ساوه داشتند با پراید تازه خریدهشان میرفتند که تصادف کردند. فاطمه خانوم در دم مُرده بود. یک دخترش همه جاش شکسته بود و دیگری هم وضعش وخیم بود. برای آن که بسیار شکسته بود همه جاش، آمبولانس مخصوص لازم بود. دیگری را مثل اینکه آورده بودند یک بیمارستانی توی خیابان سمیه. اینها را اولی توی راه بهمان گفت. من و اولی و دومی و دوست روسریفروشمان وسط شام پا شدیم رفتیم سمت بیمارستان. دم در توی ماشین ماندیم تا اولی رفت تو و یک ربع بعد برگشت. دخترک تمام کرده بود.
چارتایی یک ساعتی دم در بیمارستان ایستاده بودیم که آمبولانس آمد، با یک پراید مشکی پشت سرش. از توی آمبولانس یک چیز سراسر گچگرفتهای آوردند بیرون که گویا دختر دیگر بود. از توی پراید یه پیرمردی آمد بیرون و زیر بغل جوانکی که از در سمت شاگرد پیاده میشد را گرفت. امیر دوید سمتشان. جوانک مادر و یک خواهرش مُرده بودند، آن یکی هم تمام توی گچ بود. پیرمرد انگار داییش بود. اولی باید پسرک را میبرد پلیس راه ساوه. تجربهاش را داشت. هفت سال پیش که پدرش تازه بازنشست شده بود با رفقاش رفتند دریای شمال که جشن بگیرند. باباش توی آب غرق شد، نصفه شب زنگ زدند و اولی راه افتاده بود سمت شمال. حالا بعد از هفت سال جوانک را سوار ماشینش کرد و راه افتادند سمت ساوه، با همان ماشین هفت سال پیش.
ما سه تا نم نمک، ساعت یازده و نیم شب، راه افتادیم سمت پل کالج. خیابان پر بود از مامور، اجلاس سران نامتعهد شهر را کرده بود پادگان. هی داد میزدند چراغ خاموش! چراغ خاموش! هیچکس هم ما را سوار نمیکرد! همین طور تا نزدیکیهای فردوسی پیاده رفتیم تا یک پیرمردی سوارمان کرد. میخواستیم برویم نظام آباد خانهی دوست روسریفروش ماشین برداریم. از راننده پرسیدم چرا هی میگن چراغ خاموش؟! گفت: میخوان توی ماشین رو ببینن. پیاده شدیم و رفتیم ماشین را گرفتیم.
باید دومی را میرساندیم قلعهحسنخان، خانهی برادرش. توی راه دومی بم گفت بیوفا شدهام. منِ احمقِ نصفه شبی گفتم اتفاقا جدیدا یه شعری دیدهم، بخونم برات؟! گفت: ایول! توی همایون بخون! گفتم: خوراکش دشتیه گرچه، من اما این چیزا که سرم نمیشه. تو دماغی میخوای بخونم به جاش؟! خندید و گفت بخون! گفتم: آشنایی کهنه چون گردید بیلذت بود / کوزهی نو یک دو روزی سرد سازد آب را. بهم گفت: دستت درد نکنه دیگه! جوابمو گرفتم! دیدم ای بابا! گند زدم رفت که! گفتم خب: این بیت به نظرم یک جوری خلاصهی فیلم بیترمون باشد، نه؟! دومی گفت: حالا هر چی! مهم جواب من بود که گرفتم! چیزی نگفتم! خیره شدم به روبرو. سمت خروج از تهران زیاد مامور نبود. همه آن طرف بودند. ساکت بودیم که دوست روسریفروش گفت: راس میگه خب! دومی گفت: چی؟! روسریفروش گفت: همین شعره! باز هم چیزی نگفتیم! تا رسیدیم به حوالی قلعهحسنخان. بعد دومی برایمان از آن میدان گفت و خانههایی که یکی یکی ساخته میشدند و از آینده صحبت کرد و از خانواده گفت و ما گوش کردیم.
رساندیمش و دوتایی برگشتیم سمت تهران. گفتم: چی کار کنیم پس؟! گفت: بیلذت شده دیگه! گفتم: ینی راهی نیست؟! تا آمد چیزی بگوید دیدیم یکی پرچم میزند که خطا کردی! بایست! ایستادیم! جوانکی نوزده بیست ساله، لباس سرباز وظیفگی به تن آمد جلو و گفت پیاده شین، مدارک ماشین! دوستم مدارک را داد و پیاده شدیم. ما را گشت! بعد گفت: چاقو؟ قمه؟! آبکی؟! چی دارین؟! دوستم زد روی شانهش و گفت: ینی من داشته باشم بت میگم آخه؟! گفت: به من دست نزن! صندوقو وا کن! دو تا ظرف خالیِ مایع دستشویی اَوِه را باز کرد و بو کرد. زیر زاپاس را گشت. توی داشبورد را. پشت صندلیها را. دوباره ما را گشت. همین طور مثل سرگردانها میگشت که مافوقش بهش علامت داد. مدارک را پس داد و گفت: این دفعه رو کارتون ندارم! برین! رفیقم پقی زد زیر خنده! سوار شدیم و راه افتادیم! بش گفتم: خب! راهی نیست؟! بم گفت: میبینی که! گفتم: اینا که بازیه! از دست اینام در رفتم من! اما فایده نداره! هیچی فرق نمیکنه! گفت: من که هنو در نرفتم! نمیدونم فرق میکنه یا نه! گفتم: یه چیزی خراب شده، توی خود ما، هر جا بریم وضع همینه! جذامیها بهتره همه برن با هم توی جزیرهی آبسکون! باشن همونجا تا کل جزیره بره زیر آب! گفت: شاهای ترسو هم جاشون همون جاس.
ساکت شدیم بعدش، منظورش به شاه محمد خوارزمشاه بود حتما! بعد از آنکه بخارا و سمرقند را دو دستی تقدیم چنگیز کرد انداختندش توی جزیرهی آبسکون، بین جذامیها، تا مُرد. مادرش ترکان خاتون را - که ولیعهدی را از جلالالدین گرفته بود چون مادرش قبچاقی نبود - میگفتند میبستند جلوی چادر چنگیز و گاه گاه امیرِ مغول تکه استخوانی میانداخت جلوش، تا مُرد. سلطان جلالالدین بیچاره هم این در و آن در زد آنقدر تا مُرد. اینها را توی کتاب چنگیزخان خوانده بودم، پانصد تومان از کتابفروشی هنرمند خریده بودمش، دست دو، چاپ مسکو، نوشتهی واسیلی یان. آن روزها شوق داشتم، هر روز بعد از مدرسه سه چهار ساعت را توی کتاب دست دو فروشیها میگذاراندم. وقتی رسیدم خانه، بابام نشسته بود توی هال، پشت لپتاپش! به نظرم نگران بود زنده نرسم خانه. مرا که زنده دید، رفت خوابید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر