کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

1539

گفتیم برویم هم را ببینیم. آخرین‏شان را که دیده بودم شش ماه پیش بود، بعضی را دو سال میشد ندیده بودم. دوتاشان آمدند دنبالم. قرار شد شام بگیریم برویم خانه‎ی سومی توی نواب. بچه‎ها که منتظر شام بودند رفتم مسجد لولاگر. توی دستشوییش یک  چیز خنده داری نوشته بودند در مورد رعایت نظافت که حالا یادم نیست، ولی خنده‏دار بود. یکی دیگرمان توی یک روسری فروشی کار می‏کرد، دور میدان نواب. تا من از دستشویی بیایم آن یکی‎مان داشت قیمت عطری که زنش براش گرفته بود را از دوست روسری‎فروش می‏پرسید. عطر هم می‏فروختند آنجا. رفتیم خانه‏ی سومی. تازه وسط شام بود که تلفن اولی زنگ زد. خواهرش بود، حرف نمی‏زد، گریه می‏کرد فقط. هی اولی ازش می‎پرسید چی شده؟! چته؟! مامان طوریش شده؟! خواهر اما فقط گریه می‏کرد، تا اینکه مادرش گوشی را گرفت. توی حرکت چانه‏اش دیدم خیالش کمی راحت شد، مادر سالم بود. از وقتی پدرش آن‏طور شده بود همیشه زنگ تلفن براش علامت خطر بود. مادرش گفت: فاطمه خانوم اینا، تصادف کردن، خودش و دو تا دختراش. تو که تهرانی برو یه سر بیمارستان ببین چطورن.

فاطمه خانوم دخترخاله‏ی مادرش بود و همسایه‏شان از سال‏ها پیش حوالی کرج. توی اتوبان ساوه داشتند با پراید تازه خریده‏شان می‎رفتند که تصادف کردند. فاطمه خانوم در دم مُرده بود. یک دخترش همه جاش شکسته بود و دیگری هم وضعش وخیم بود. برای آن که بسیار شکسته بود همه جاش، آمبولانس مخصوص لازم بود. دیگری را مثل اینکه آورده بودند یک بیمارستانی توی خیابان سمیه. این‏ها را اولی توی راه بهمان گفت. من و اولی و دومی و دوست روسری‏فروش‏مان وسط شام پا شدیم رفتیم سمت بیمارستان. دم در توی ماشین ماندیم تا اولی رفت تو و یک ربع بعد برگشت. دخترک تمام کرده بود.

چارتایی یک ساعتی دم در بیمارستان ایستاده بودیم که آمبولانس آمد، با یک پراید مشکی پشت سرش. از توی آمبولانس یک چیز سراسر گچ‏گرفته‏ای آوردند بیرون که گویا دختر دیگر بود. از توی پراید یه پیرمردی آمد بیرون و زیر بغل جوانکی که از در سمت شاگرد پیاده می‏شد را گرفت. امیر دوید سمتشان. جوانک مادر و یک خواهرش مُرده بودند، آن یکی هم تمام توی گچ بود. پیرمرد انگار داییش بود. اولی باید پسرک را می‏برد پلیس راه ساوه. تجربه‏اش را داشت. هفت سال پیش که پدرش تازه بازنشست شده بود با رفقاش رفتند دریای شمال که جشن بگیرند. باباش توی آب غرق شد، نصفه شب زنگ زدند و اولی راه افتاده بود سمت شمال. حالا بعد از هفت سال جوانک را سوار ماشینش کرد و راه افتادند سمت ساوه، با همان ماشین هفت سال پیش.

ما سه تا نم نمک، ساعت یازده و نیم شب، راه افتادیم سمت پل کالج. خیابان پر بود از مامور، اجلاس سران نامتعهد شهر را کرده بود پادگان. هی داد می‏زدند چراغ خاموش! چراغ خاموش! هیچکس هم ما را سوار نمی‏کرد! همین طور تا نزدیکی‏های فردوسی پیاده رفتیم تا یک پیرمردی سوارمان کرد. می‏خواستیم برویم نظام آباد خانه‏ی دوست روسری‏فروش ماشین برداریم. از راننده پرسیدم چرا هی می‏گن چراغ خاموش؟! گفت: می‏خوان توی ماشین رو ببینن. پیاده شدیم و رفتیم ماشین را گرفتیم.

باید دومی را میرساندیم قلعه‏حسن‏خان، خانه‏ی برادرش. توی راه دومی بم گفت بی‏وفا شده‏ام. منِ احمقِ نصفه شبی گفتم اتفاقا جدیدا یه شعری دیده‏م، بخونم برات؟! گفت: ایول! توی همایون بخون! گفتم: خوراکش دشتیه گرچه، من اما این چیزا که سرم نمیشه. تو دماغی می‏خوای بخونم به جاش؟! خندید و گفت بخون! گفتم: آشنایی کهنه چون گردید بی‏لذت بود / کوزه‏ی نو یک دو روزی سرد سازد آب را. بهم گفت: دستت درد نکنه دیگه! جوابمو گرفتم! دیدم ای بابا! گند زدم رفت که! گفتم خب: این بیت به نظرم یک جوری خلاصه‏ی فیلم بیترمون باشد، نه؟! دومی گفت: حالا هر چی! مهم جواب من بود که گرفتم! چیزی نگفتم! خیره شدم به روبرو. سمت خروج از تهران زیاد مامور نبود. همه آن طرف بودند. ساکت بودیم که دوست روسری‏فروش گفت: راس میگه خب! دومی گفت: چی؟! روسری‏فروش گفت: همین شعره! باز هم چیزی نگفتیم! تا رسیدیم به حوالی قلعه‏حسن‏خان. بعد دومی برایمان از آن میدان گفت و خانه‏هایی که یکی یکی ساخته می‏شدند و از آینده صحبت کرد و از خانواده گفت و ما گوش کردیم.

رساندیمش و دوتایی برگشتیم سمت تهران. گفتم: چی کار کنیم پس؟! گفت: بی‏لذت شده دیگه! گفتم: ینی راهی نیست؟! تا آمد چیزی بگوید دیدیم یکی پرچم می‏زند که خطا کردی! بایست! ایستادیم! جوانکی نوزده بیست ساله، لباس سرباز وظیفگی به تن آمد جلو و گفت پیاده شین، مدارک ماشین! دوستم مدارک را داد و پیاده شدیم. ما را گشت! بعد گفت: چاقو؟ قمه؟! آبکی؟! چی دارین؟! دوستم زد روی شانه‏ش و گفت: ینی من داشته باشم بت می‏گم آخه؟! گفت: به من دست نزن! صندوقو وا کن! دو تا ظرف خالیِ مایع دستشویی اَوِه را باز کرد و بو کرد. زیر زاپاس را گشت. توی داشبورد را. پشت صندلی‏ها را. دوباره ما را گشت. همین طور مثل سرگردان‏ها می‏گشت که مافوقش بهش علامت داد. مدارک را پس داد و گفت: این دفعه رو کارتون ندارم! برین! رفیقم پقی زد زیر خنده! سوار شدیم و راه افتادیم! بش گفتم: خب! راهی نیست؟! بم گفت: می‏بینی که! گفتم: اینا که بازیه! از دست اینام در رفتم من! اما فایده نداره! هیچی فرق نمی‏کنه! گفت: من که هنو در نرفتم! نمی‏دونم فرق میکنه یا نه! گفتم: یه چیزی خراب شده، توی خود ما، هر جا بریم وضع همینه! جذامی‏ها بهتره همه برن با هم توی جزیره‏ی آبسکون! باشن همونجا تا کل جزیره بره زیر آب! گفت: شاهای ترسو هم جاشون همون جاس.

ساکت شدیم بعدش، منظورش به شاه محمد خوارزمشاه بود حتما! بعد از آنکه بخارا و سمرقند را دو دستی تقدیم چنگیز کرد انداختندش توی جزیره‏ی آبسکون، بین جذامی‏ها، تا مُرد. مادرش ترکان خاتون را - که ولیعهدی را از جلال‏الدین گرفته بود چون مادرش قبچاقی نبود - می‏گفتند می‏بستند جلوی چادر چنگیز و گاه گاه امیرِ مغول تکه استخوانی می‏انداخت جلوش، تا مُرد. سلطان جلال‏الدین بیچاره هم این در و آن در زد آنقدر تا مُرد. این‏ها را توی کتاب چنگیزخان خوانده بودم، پانصد تومان از کتابفروشی هنرمند خریده بودمش، دست دو، چاپ مسکو، نوشته‏ی واسیلی یان. آن روزها شوق داشتم، هر روز بعد از مدرسه سه چهار ساعت را توی کتاب دست دو فروشی‏ها می‏گذاراندم. وقتی رسیدم خانه، بابام نشسته بود توی هال، پشت لپ‏تاپش! به نظرم نگران بود زنده نرسم خانه. مرا که زنده دید، رفت خوابید. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر