کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

1572

گفت کجا بریم؟! گفتم: هر جا که دوس داری. گفت: یه جای سبز باشه، چمن. گفتیم: بریم! دو قدم هنوز برنداشته بودیم که مادربزرگم را دیدیم. دستش سبزی بود. سلام کردیم و احوال پرسیدیم و رفت. ما هم رفتیم سمت تاکسی‌ها. از جلوی یکی‌شان که رد می‌شدیم گفت: عه! بیا یه دقه بریم پیش اینا! یه چیز جالبی دارن! رفتیم سمت مردی که جلوی تاکسی ایستاده بود و چیزی توی دستش می‌چرخید. سلام کردیم. گرم علیک گفت و دست‌هایمان را فشرد و گفت: بفرمایید. درِ تاکسی را باز کرد و رفتیم تو. توش انگار که اتاقی باشد. چند تا دانه مبل. یک تخت. یک میز با دو تا صندلی. روی یکی از مبل‌های زنی نشته بود و انگار بچه‌ای، نوزادی، بغلش بود. به نوزادِ توی بغلِ زن نگاه کرد و بم گفت: این رو می‌گفتم! چقد قشنگه! یه عکس ازش بگیریم، بعد بریم؟! لبخند زدم و دوربین را در آوردم. نوزاد انگار که دوربین را دیده باشد یکهو از جاش پرید و راه افتاد. نوزاد نبود. سگ بود. رفت بین پاهای زن پنهان شد. بین‌ ساق‌هاش. ازش دو تا چشم معلوم بود و دو تا گوش. بم گفت:‌ عکس قشنگی میشه، بگیر از همین! چشاش برق می‌زنن. دست که بردم به دوربین دیدم هیچ دوربین خودم نیست. یک دوربین عجیبی بود، شبیه هیچ یک از دوربین‌هایی نبود که دیده بودم تا به حال اما انگار بلد بودم ازش استفاده کنم. زوم کردم بین ساق‌های زن و عکس را گرفتم. وقتی با هم نگاه کردیم به نتیجه، همه چیز توش بود. سگِ لایِ ساق‌ها گم شده بود توی عکس. همه‌ی اتاق توی عکس افتاده بود. حتا من و او که پشت به دوربین بودیم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر