کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه

1534

آدم‌ها پیرتر که می‌شوند، سخت‌تر می‌شوند. مثل مواد مذاب می‌مانیم ما ابناء بشر انگار. اول‌هاش همه روانیم، سُرخیم، سرخوشیم، آماده‌ی پذیرشیم. سختی معنی ندارد، گرمای روزهای روشنِ پیش رو پیش می‌بردمان. کم‌کم که جلوتر می‌رویم سرد می‌شویم، شکل جایی که روش روان هستیم را می‌گیریم، آهسته آهسته می‌ایستیم. ما دو تا، که در وقت مذاب بودن و روان بودن بارها از روی سر و کول هم رد شده‌ایم، بارها هم را گم کرده‌ایم. باز، هم را دیده‌ایم، حالا، که دیگر سرد شده‌ایم، سنگ شده‌ایم، رسیده‌ایم باز روبروی هم. چشم‌ها حتا سردند، سنگند، دست‌ها هم. نه یارای تغییر هست، نه توان پذیرش. سرنوشت از این غم‌انگیزتر هم می‌شود؟! سرنوشت ازین محتوم‌تر هم می‌شود؟!

غم‌انگیز، محتوم، انگار آینه‌ی هم باشیم، نشسته‌ایم روبروی هم، سنگ شده، هی این کلمات را تکرار می‌کنیم. آن لحظه‌ی آخرِ پیش از سنگ شدن کِی بود؟! چه کار می‌کردیم آخرین لحظه؟! منِ سنگ شده دستم دراز است، انگشت‌‌هاش را اگر نگاه کنی، مثل بشقاب ایستاده‌اند. مث دست‌هایی توی تابلوی بانوی نخ‌ریسِ داوینچی. همان‌طور نگران. اما آن دورها هیچی نیست. کاش حداقل مثل همان تابلو، در دورها کوه‌های بلند سفیدپوش بودند.

چشم‌های تو اما شده شبیه آندرومدا، توی نقاشیِ رامبرانت. وحشت توی چشم‌هات موج می‌زند، از هیولای دریایی‌ای می‌ترسی که اصلا توی قاب نیست. دور و برِ تو اما، برعکس من، شبیه است به نقاشی. یک مشت علف و صخره! به جایی کنار دریا نمی‌رود این منظره، بیشتر شبیه اطراف یک چشمه است. همان چشمه که پیرمرد خنزر پنزری نشسته بود این طرفش و دخترکِ جام بدست داشت می‌پرید از روش. اینجا اما پیرمرد در هیات دخترک درآمده و ترسِ نویسنده ریخته توی چشم‌هاش. ترسش از جنس همان ترس‌هایی‌ست که تابستان‌ها زیر شمد انکارشان می‌کردی، شمدهایی با طرح دخترک و پیرمرد روش. از همان وقت می‌ترسیدی از هیولاها. هیولاهایی که توی قاب نبوند. تابستان‌ها شمد می‌شد زِرِهَ‌ ت، زمستان‌ها پتوی ببرنشان. حالا اما بی‌زره، چشمهات چی را می‌دید آن لحظه‌ی آخرِ پیش از سنگ شدن؟!

امروز اما، امروز که دو تا تکه سنگ بیست و نه و سی ساله هستیم، چه باید کرد؟! روی هم می‌شویم پنجاه و نه ساله. سالی که جنگ شروع شد. برای ما دو تا سنگ، که نه تغییر را بر می‌تابیم نه مردِ پذیرش هستیم، جنگ تنها جاده‌ی پیش روست. باید جنگید، توی جنگ مصیبت موج می‌زند، اما امید هم هست. وای به روزگاری که توش امید را باید در جنگ یافت. رقت‌انگیز بودنِ مسیر اما چیزی از فایده‌ اش کم نمی‌کند. این جنگ ماست.





۱ نظر:

  1. در زندگی مبارزه بسیار کرده‌ام. به اندازه سهم خودم جنگیده‌ام. دیگر کافی‌ست. حالا دیگر انتظاری ندارم. عیب این است که این حرفم هم حقیقت ندارد. وحشت‌ناک ترین چیزها این است که کسی نتواند امید خودش را از دست بدهد. این است که جز فرار راهی باقی نمی‌ماند..

    پاسخحذف