کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

1571

کلید که توی قفل می‌چرخید انگار توش بودم. تمام صداها را یکی یکی می‌شنیدم. انگار گوشم رفته بود توی دستم که داشت قفل را باز می‌کرد. همه چیز را واضح می‌شنیدم، بالا و پایین رفتن دندانه‌ها و یکی شدن‌شان که منجر شد به باز شدن دری که یک هفته بسته بود. توی اتاق همه چیز همان‌طور مانده بود. یک مشت کتاب پای تخت. لاحاف در هم پیچیده و آشفته افتاده بود یک گوشه‌ی تخت. بالشت‌ها نامرتب تکیه داشتند به دیواری که در طول تخت بود. روی میز یک مشت کاغذ بود با بسیاری چای‌های کیسه‌ای مصرف شده که همه خشک شده بودند، همرنگ پوست مرده. تا خشک شوند یک آثار ریشه‌مانندی روی کاغذهای کاهیِ روی میز به جا گذاشته بودند. انگار که دست‌هایی با بسیاری انگشت کیسه‌های حالا مرده را سفت چسبیده باشند. آن طرف‌تر هم دو تا فنجان بود با آثار قهوه که چسبیده بود به تهشان.

روی کاناپه نشستم و به پشتیش تکیه دادم. سرم را گذاشتم روی شوفاژِ پشت کاناپه، که گرم بود، و منظره‌ی روبروم را دوباره نگاه کردم. یک ترکیبی بود از چهار روز تنهاییِ مملو از بی‌حوصلگی و استیصال و سه روز بعدش که او آمده بود. چای‌‌کیسه‌ای‌ها مال آن چهار روز بود، آن دو فنجان قهوه مال آن سه روز. توی فنجان‌ها، گفتم، آثار قهوه‌ مانده بود. شما اگر نگاه می‌کردید هر دو را یکسان می‌یافتید. من اما چیزی اضافه بر شما می‌دانم. یک هفته پیش، از دو فنجان یکی نصفه رها شده بود و دیگری تمام شده بود. حالا محتویات فنجان نصفه رها شده بخار شده بود و در ظاهر هر دو فنجان شبیه هم بودند. انگار دو تا دوست نشسته‌اند. قهوه‌شان را خورده‌اند و بعد هم با هم یک هفته رفته‌اند و آنقدر عجله داشته‌اند که وقت نبود حتا برای شستن فنجان‌ها نبود.

حالا وقتی مطلع شوید قضیه این طور نبوده و از فنجان‌ها یکیش از همان یک هفته پیش خالی بوده و آن یک اما خالیِ خالیِ نبوده و کم‌کم و ذره‌ذره تبخیر شده طی این یک هفته و حالا خالیست، اولین سوالتان چیست؟! فنجانی که نصفه بوده و حالا خالی‌ست را بلند کردم تا از نزدیک نگاهش کنم. یعنی می‌شد فهمید کِی محتویات فنجان کامل تبخیر شده؟! سوال من این بود. شاید دو روز پیش، شاید همین یک ساعت پیش. راهی نبود برای فهمیدنش. یا من بلد نبودم.

ته فنجان را نگاه کردم. قبل از اینکه خوب به تهش دقت کنم متوجه شدم این اصلا فنجان نیست. فنجان خب یک تعریفی دارد، این به بزرگی گلدان بود. به آن یکی نگاه کردم. آن هم به همین بزرگی بود. چطور همچین چیزی می‌شد؟! من با این قوری قهوه‌درست‌کنی که دارم، و اسم دقیقش را هم نمی‌دانم، در هر بار شاید می‌توانستم نصف این گلدان‌ها را پرکنم! یعنی چهار بار قهوه ساخته بودم؟! هیچ یادم نمی‌آمد. سابقه هم نداشت.

ته گلدان را نگاه کردم. توش یک جور رگه‌هایی مثل برگ بود، مثل رگبرگ‌ها. اما در زمینه‌ی قهوه‌ای. انگار یه برگ را گذاشته باشی ته فنجان و بعد بگذاری محتویاتش بخار شود. جاهایی که رگبرگ‌ها بودند یک شیارهایی مانده بود. گلدان را گذاشتم روی میزی و دیگری را برداشتم. توش یک لایه قهوه‌‌ی خشک شده بود. مثل این قهوه‌های ترک که همیشه می‌مانند ته فنجان. صاف بود و بی نقش. مثل یک تکه‌ی سیمان‌کاری شده‌ی بی‌نقص. نه شیب داشت، نه پستی و بلندی. نه طرف و نقشی. مثل گرانیت‌هایی که باش سنگ قبر می‌سازند. ازین مدل‌ها که این همه سال زندگی توی آتشفشان و دل زمین هیچ ردی و نقشی و اثری روشان نگذاشته. همان‌طور سیاهند و یک‌دست. این فقط قهوه‌ای بود جای سیاه.

این تفاوت حتما به خاطر این بود که یکی تمام شده بود و دیگر نصفه رها شده بود. سنگ قبر را گذاشتم رو میز. وقت فکر کردن نبود. وقت تمیزکاری بود. توی دو هفته گند همه جا را برداشته بود. اول چای‌های کیسه‌ای. تا آمدم برشان دارم چشمم دوباره افتاد به طرح‌هایی که روی برگه‌های کاهی ساخته بودند. مو نمی‌زدند با طرح‌های توی آن یکی گلدان. انگار هر دو را با برگ یک درخت ساخته باشند. دستم را از چای‌کیسه‌ای‌ها دور کردم. از روی کاناپه بلند شدم. کلید را گرفتم دستم و رفتم سمت در خروجی. یک بار دیگر به تخت و لاحاف و بالشت‌های تکیه کرده به دیوار نگاه کردم. انگار اشتباه آمده بودم. اصلا خانه‌ی من نبود. رفتم و در را پشت سرم قفل کردم. توی آسانسور به نظرم رسید باید برام عجیب باشد که پس چطور کلید کار می‌کرد، و چطور فنجان‌ها را می‌شناختم و قصه‌شان را می‌دانستم و آن چهار روز و آن سه روز یادم بود. اما خب، دوست نداشتم این‌ها را از خودم بپرسم، انگار کردم همچنین سوال‌هایی نیست توی سرم. توی آینه نگاه کردم. بوسیدن توی آسانسور چقدر شیرین است. مخصوصا این آسانسورهای قدیمی چهل‌ساله که وقتی می‌ایستند توی‌شان زلزله می‌آید. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر