سوسیس که سرخ میکنم یاد الیور تویست میافتم. یکی از آن اولین صبحهایی که تازه چارلی برده بودش پیش فاگین، که هنوز اجازهی بیرون رفتن نداشت و باید شاهد بازی عجیب فاگین و پسرها میبود. صبح الیور چشمهاش را باز کرده بود که فاگین را دید تنها نشسته پشت میز و یک صندوقچهای جلوش باز است، توش پر از ساعت و طلا و جواهر. یک ربعی فاگین داشت به گنجینهش نگاه میکرد، بعد درش را بست و یک جایی پشت کمد مخفیش کرد. رفت سمت اجاق و چند تا سوسیس انداخت توی روغنِ داغ. بوی سوسیس پیچید لای بوی نای توی اتاق و دود روغن قاطی شد با نور صبحگاهی که از درزهای چوبها و لای بازِ پردههای یکی دو تا پنجرهی اتاق میریخت تو.
الیور چشمهاش را باز کرد و نشست توی تخت. فاگین یکهو قاشق را انداخت توی ماهیتانه، طوری که روغن پاشید روی دستش. بیاعتنا خیز برداشت سمت الیور. یقهش را گرفت و چسباندش به کنارهی تخت، صورتش را برد نزدیک صورتش، مو و ریش قرمزش میخورد به چشم و بینی و چانهی پسرک، با تحکم پرسید: از کی بیداری؟! الیور گفت: همین تازه! یه دیقهس. فاگین چشمهای نخودیش را مثل عدس گرد کرد و گفت: هیچ وقت به من دروغ نمیگی، نه؟! الیور آب دهانش را قورت داده بود و گفت بود: نه! فاگین آرام یقهش را ول کرده بود، دست کشیده بود به یقه و پیراهن و سینهی پسرک و مثلا لباسهای پارهش را مرتب کرد. بعد دستش را گرفت و برد سر میز و پنج تا سوسیس گذاشت توی بشقابش. کارد را برداشت و یک تکهی بزرگ نان برید و به حالت تعظیم گذاشت کنار بشقاب پسرک، بعد همانطور رقصکنان کارد را محکم پرت کرد سمت میز. دو سانتیمتری بشقاب الیور کارد فرو رفت توی میز و بعد از چند رعشه صاف است ایستاد. برای الیور که برای خواستنِ یک کاسه سوپ بیشتر از بامبل یک هفته را توی انبار زغال گذرانده بود، این چیزها در مقابل یک بشقاب سوسیس و نان هیچی نبود. و اینها تازه صبحانه بود، حتما نهار و شام هم اینجا به راه بود همیشه! الیور اما نمیدانست اینجا صبحانه و نهار و شام، همیشه سوسیس است.
صبح که سوسیس سرخ میکردم، باز هم یاد الیور و آن صبح افتادم. بوی سوسیسِ توی روغن، قاتی با بوی نای اتاق، دود روغن سوخته مخلوط با نور صبحگاهی. رذالت فاگین مخلوط با لطافت و مهربانی نانسی. اینجا هم همه چیز قاطیست، مخلوط است، گیج است. گرچه من همیشه سوسیس نمیخورم. اما من هم گنجینهای دارم که صبحها پیش از آنکه بیدار شوم دور از چشم خودم نگاهی بش میاندازم. چشمم را که باز کردم، دو سه بار محکم میمالمش و مطمئن میشوم چیزی ازش یادم نمانده. بعد میروم سر کار. بعضی صبحها اما، که سوسیس سرخ میکنم، چیزهای محوی یادم میآید از آن گنجینه. آن روزها سر کار نمیروم. آن روزها میشود جمعه، با آن غروبهای معروفش. وَ اِلا من همهی جمعههای توی تقویم را رفتهام سر کار تا حالا.
الیور چشمهاش را باز کرد و نشست توی تخت. فاگین یکهو قاشق را انداخت توی ماهیتانه، طوری که روغن پاشید روی دستش. بیاعتنا خیز برداشت سمت الیور. یقهش را گرفت و چسباندش به کنارهی تخت، صورتش را برد نزدیک صورتش، مو و ریش قرمزش میخورد به چشم و بینی و چانهی پسرک، با تحکم پرسید: از کی بیداری؟! الیور گفت: همین تازه! یه دیقهس. فاگین چشمهای نخودیش را مثل عدس گرد کرد و گفت: هیچ وقت به من دروغ نمیگی، نه؟! الیور آب دهانش را قورت داده بود و گفت بود: نه! فاگین آرام یقهش را ول کرده بود، دست کشیده بود به یقه و پیراهن و سینهی پسرک و مثلا لباسهای پارهش را مرتب کرد. بعد دستش را گرفت و برد سر میز و پنج تا سوسیس گذاشت توی بشقابش. کارد را برداشت و یک تکهی بزرگ نان برید و به حالت تعظیم گذاشت کنار بشقاب پسرک، بعد همانطور رقصکنان کارد را محکم پرت کرد سمت میز. دو سانتیمتری بشقاب الیور کارد فرو رفت توی میز و بعد از چند رعشه صاف است ایستاد. برای الیور که برای خواستنِ یک کاسه سوپ بیشتر از بامبل یک هفته را توی انبار زغال گذرانده بود، این چیزها در مقابل یک بشقاب سوسیس و نان هیچی نبود. و اینها تازه صبحانه بود، حتما نهار و شام هم اینجا به راه بود همیشه! الیور اما نمیدانست اینجا صبحانه و نهار و شام، همیشه سوسیس است.
صبح که سوسیس سرخ میکردم، باز هم یاد الیور و آن صبح افتادم. بوی سوسیسِ توی روغن، قاتی با بوی نای اتاق، دود روغن سوخته مخلوط با نور صبحگاهی. رذالت فاگین مخلوط با لطافت و مهربانی نانسی. اینجا هم همه چیز قاطیست، مخلوط است، گیج است. گرچه من همیشه سوسیس نمیخورم. اما من هم گنجینهای دارم که صبحها پیش از آنکه بیدار شوم دور از چشم خودم نگاهی بش میاندازم. چشمم را که باز کردم، دو سه بار محکم میمالمش و مطمئن میشوم چیزی ازش یادم نمانده. بعد میروم سر کار. بعضی صبحها اما، که سوسیس سرخ میکنم، چیزهای محوی یادم میآید از آن گنجینه. آن روزها سر کار نمیروم. آن روزها میشود جمعه، با آن غروبهای معروفش. وَ اِلا من همهی جمعههای توی تقویم را رفتهام سر کار تا حالا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر