کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

1540

توش که نشستم نه در داشت نه پنجره، توجه نکردم. یک پیشخدمت آمد ایستاد کنار میزم، دفترچه بدست پرسید چی میل دارم. قهوه‌خانه و این بازی‌ها؟! توجه نکردم. گفتم: چایی تلخ، سوسیس تخم‌مرغ با بربری. رفت و نیم‌ساعت بعد برگشت با یک زن و یک مرد و غذا. زن و مرد نشستند سر میزم. غذا املت بود با نان لواش، از بوی چای پیدا بود شیرین است. خواستم چیزی بگویم که دیدم زن و مرد شروع کردند به خوردن. یه ربع بعد غذایی نمانده بود. صورتحساب را دادند به من، پرداختم. دوباره پرسید چی میل داری؟! یک چیز الکی گفتم، اما باز چیز دیگری آورد، زن و مرد هم همین‌طور نشسته بودند. باز هم همه را خوردند و پیشخدمت صورتحساب را داد دست من، دوباره حساب کردم. جیب‌هام از پول خالی نمی‌شد. شکم‌های آن‌ها هم انگار پر شدنی نبود. به پیشخدمت گفتم: در ورودی چی شد؟! گفت: در ورودی‌ای وجود نداشت. گفتم: پس چطور خارج بشم؟! گفت: مرحله‌ی بعدی گرفتن جای این آقاس. و به مردی که روبروم داشت کره و عسل می خورد اشاره کرد. گفتم: بعدش؟! گفت: می‌رویم زیرزمین. و این زیرزمین را یک طوری گفت که من حس کردم با یک گربه حرف می‌زنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر