صدای خشخشِ ورقهی قرصها توی دستم وقتی کتاب نویسندهای که هنوز زنده است را میخوانم به هوهوی باد توی قبرستان میماند. توی کتاب بابای مادرزاد کر و لال به پسرش که عکس دختری را نشانش میدهد که میخواهد باش عروسی کند، میگوید: حتما اول سرت رو بگذار روی سینهش، سرد نباشد یک موقع! خوب به نفسهاش گوش کن، من نمیتوانستم بشنوم، تو میتوانی. خوب گوش کن. پدرش میترسد از زنهایی که خوب نفس نمیکشند، که سینهشان گرم نیست. زن اولش شب توی بغلش سه روز بعد از عروسی مُرده بود. پدرش دوباره بش تاکید میکند: سینهی هیچ زنی نباید سرد باشد.
پدرش اینها را البته نمیگوید، با زبانش نمیگوید، زبانش چون به درد حرف زدن نمیخورد، باش میشود غذا خورد و حرف نزد. پدرش با دستهاش حرف میزند. خوبی نویسندههایی که حالا زنده نیستند هم این است که با کلمههایشان، و فقط با کلمههایشان، بات حرف میزنند. نویسندههای زنده مصاحبه میکنند، اظهار نظر میکنند، با زبانشان حرف میزنند، و این ها ترسناک است. ورقهی قرصهای توی دستم هر چه مچالهتر میشود بیشتر صدا میدهد.
یادم افتاد به قابوسنامه که زن، پاکروی و پاکدین باید. کدبانو و شویدوست و پارسا و شرمناک و کوتاهدست و کوتاهزبان و چیزنگاهدارنده باید که باشد تا نیک بود..
پاسخحذفبا تاکید کوتاهزبان پس
پدرک ناشنوا بود..نمیشنید صدای نفس کشیدن یا نکشیدن رو..گرمی سینه رو اما میفهمید..زنش شب عروسی توی بغلش مُرد و این صبح از سردی سینهش فهمید
حذف