پنج تا اسب بودند و من و مادربزرگم. همه با هم رفته بودیم لب چشمه آب بخوریم. یک جایی بود بین تیلک و شهمیرزاد. یک جایی که مینیبوسِ بیزاپاسی که باش میرفتیم سمت سمنان پنچر شده بود و راننده و پسرش داریوش شش ساعت رفتند و برگشتند با لاستیک نو. از جاده رفته بودیم پایین، مادربزرگم چشمه را میشناخت. از دوران کودکیش، چیزی گنگ یادش بود. هنوز سرِپا بود. از من بهتر از سرازیری میرفت پایین. من پنج ساله بودم. یا شش ساله. رفتیم لب چشمه، تا آمدیم آب بخوریم پنج تا اسب آمدند، دو تا کره، سه تا بزرگ، انگار که ما نباشیم، آب خوردند، هم را نگاه کردند، آسمان را نگاه کردند، و رفتند.
اینها را پشت اتاق آیسییو یادم آمده بود، سال هشتاد و پنج. پدربزرگم توی آسسییو بود، دلیل: سکتهی مغزی. پدر بزرگم پیرترین بود توی آیسییو، از همه جوانتر پسرکی بود هفده ساله. با موتور رفته بود زیر تریلی. پدرش بالای سرش بود، اهل یکی از روستاهای اطراف قائمشهر. میگفت سه ماه پسرش باش قهر بود. موتور میخواست. آخر سر تسلیم شد و موتور را خرید براش. همان روز اول، عصر، راه افتاد توی کمربندی تازهساز قائمشهر و رفت زیر تریلی. یک ماه بود که توی آیسییو بود، نه زنده، نه مُرده. پاییز بود و وقت درو، پدر کشاورزش اما روزها پشت پنجرهی آیسییو بود، شبها توی نمازخانه.
آن روز که اسبها را دیدیم با مادربزرگم، وقتی راننده با پسرش داریوش رفت لاستیک را عوض کند، توی راه آبگرم سمنان بودیم. آن سالها یک جای بی در و پیکری بود آن آب گرم. داریوش شاید شانزده ساله بود، یا پانزده ساله. دیگر مدرسه نمیرفت. کمکِ پدرش بود. شاگر شوفر. داریوش هم پنج سال بعد با موتور تصادف کرد و مُرد. مادرش دیوانه شد. پسر یکی یک دانهاش بود داریوش. پدرش مینیبوسش که دیگر داریوشی شاگردش نبود را فروخت. شصت و یک ساله بود، فصل انجیر، میرفت از خانهی این و آن انجیر میچید و میفروخت به مسافرها. یک روز پاش سر خورد و از درخت افتاد و مُرد. نمیدانم این درخت انجیر چه خاصیتی دارد، همه از روش سر میخورند.از بیمارستانهای مازندران بپرسید، سالی چند نفر، هیچ درختی انقدر کشته نداده است. پدر داریوش اما همان موقع نمرد، توی بیمارستان مرد، میگفتند از بیباعثی مُرده. توی زبان مازندرانی بیباعثی یعنی بی کس و کاری، بیغمخواری، بییار و یاوری. داریوش مرده بود. زنش دیوانه بود. خودش هم مُرد، باعثهاش پیشتر مُرده بودند.
توی آن سفر داییم هم بود. دایی من نه، ما اما بش میگفتیم دایی. دایی پدرم بود، برادر مادربزرگم. بیماری پوستی داشت، گفته بودند آبگرم سمنان براش خوب است. لاریجان رفته بود، هیچی نشده بود. آبگرم رامسر هم مال خارجیها بود، تهرانیها، شیرازیها، اصفهانیها، خودیها نمیرفتند. سمنان میگفتند بهتر است. میگفتند آن شکارچی که آبگرم را کشف کرده، همین مرض دایی را داشت. یک روز بعد از شکار که دست و بالش خونی بوده یک چشمهای دیده، دستش را شسته توش و یکهو تمام زخمهاش خوب شده، جاش هم نمانده حتا. برای داییم میرفتیم. با مادربزرگ و پدربزرگ و داییم. و داریوش و پدر و مادر و خواهرهاش. توی آبگرم حال من بد شد، به ده دقیقه نکشید، بوی گوگرد را انگار تحمل نداشتم.
الان توی سال نود و دو، پدربزرگم مُرده، دایی مُرده، داریوش مُرده، پدرش مُرده، مادرش نمیدانم، شاید مُرده. من پنج سالهنیستم. آن پنج تا اسب که آمده بودند آب بخورند هم باید مُرده باشند. از آن جاده شاید دیگر کسی استفاده نمیکند. یادم است آب از سر و کول کوهِ کنار جاده بالا میرفت. همه جا خیس بود. جادهی خاکی پُر از گِل بود. لاستیکهای بزرگ مینیبوس بنز جاهای عمیق پشت سرش میگذاشت. شاید ما آخرین ماشینی بودیم که از آن راه رفتیم. شاید هنوز جای چرخها مانده باشد روی جاده، خشک شده، سفال شده. عاجها و طرحها همینطور وسط جاده، که حالا اشکهاش همه خشکیدهاند، به آسمان چشم دوخته باشند شاید. آن پنج اسب من و مادربزرگم را شاید دیدند آن روز. قصهی ما را تعریف کردند برای همه. مثل شکارچی که قصهی چشمهها را گفت و مشهور کرد. اسبها که از آن راه میرفتند حواسشان شاید بود از آن به بعد که نقش لاستیکها را لگد نکنند. با احتیاط از کنارش رد شوند. اسب حیوان نجیبیست و من و عاجها هنوز زندهام. درختهای پیر انجیر هم هنوز کشته میدهند.
اینها را پشت اتاق آیسییو یادم آمده بود، سال هشتاد و پنج. پدربزرگم توی آسسییو بود، دلیل: سکتهی مغزی. پدر بزرگم پیرترین بود توی آیسییو، از همه جوانتر پسرکی بود هفده ساله. با موتور رفته بود زیر تریلی. پدرش بالای سرش بود، اهل یکی از روستاهای اطراف قائمشهر. میگفت سه ماه پسرش باش قهر بود. موتور میخواست. آخر سر تسلیم شد و موتور را خرید براش. همان روز اول، عصر، راه افتاد توی کمربندی تازهساز قائمشهر و رفت زیر تریلی. یک ماه بود که توی آیسییو بود، نه زنده، نه مُرده. پاییز بود و وقت درو، پدر کشاورزش اما روزها پشت پنجرهی آیسییو بود، شبها توی نمازخانه.
آن روز که اسبها را دیدیم با مادربزرگم، وقتی راننده با پسرش داریوش رفت لاستیک را عوض کند، توی راه آبگرم سمنان بودیم. آن سالها یک جای بی در و پیکری بود آن آب گرم. داریوش شاید شانزده ساله بود، یا پانزده ساله. دیگر مدرسه نمیرفت. کمکِ پدرش بود. شاگر شوفر. داریوش هم پنج سال بعد با موتور تصادف کرد و مُرد. مادرش دیوانه شد. پسر یکی یک دانهاش بود داریوش. پدرش مینیبوسش که دیگر داریوشی شاگردش نبود را فروخت. شصت و یک ساله بود، فصل انجیر، میرفت از خانهی این و آن انجیر میچید و میفروخت به مسافرها. یک روز پاش سر خورد و از درخت افتاد و مُرد. نمیدانم این درخت انجیر چه خاصیتی دارد، همه از روش سر میخورند.از بیمارستانهای مازندران بپرسید، سالی چند نفر، هیچ درختی انقدر کشته نداده است. پدر داریوش اما همان موقع نمرد، توی بیمارستان مرد، میگفتند از بیباعثی مُرده. توی زبان مازندرانی بیباعثی یعنی بی کس و کاری، بیغمخواری، بییار و یاوری. داریوش مرده بود. زنش دیوانه بود. خودش هم مُرد، باعثهاش پیشتر مُرده بودند.
توی آن سفر داییم هم بود. دایی من نه، ما اما بش میگفتیم دایی. دایی پدرم بود، برادر مادربزرگم. بیماری پوستی داشت، گفته بودند آبگرم سمنان براش خوب است. لاریجان رفته بود، هیچی نشده بود. آبگرم رامسر هم مال خارجیها بود، تهرانیها، شیرازیها، اصفهانیها، خودیها نمیرفتند. سمنان میگفتند بهتر است. میگفتند آن شکارچی که آبگرم را کشف کرده، همین مرض دایی را داشت. یک روز بعد از شکار که دست و بالش خونی بوده یک چشمهای دیده، دستش را شسته توش و یکهو تمام زخمهاش خوب شده، جاش هم نمانده حتا. برای داییم میرفتیم. با مادربزرگ و پدربزرگ و داییم. و داریوش و پدر و مادر و خواهرهاش. توی آبگرم حال من بد شد، به ده دقیقه نکشید، بوی گوگرد را انگار تحمل نداشتم.
الان توی سال نود و دو، پدربزرگم مُرده، دایی مُرده، داریوش مُرده، پدرش مُرده، مادرش نمیدانم، شاید مُرده. من پنج سالهنیستم. آن پنج تا اسب که آمده بودند آب بخورند هم باید مُرده باشند. از آن جاده شاید دیگر کسی استفاده نمیکند. یادم است آب از سر و کول کوهِ کنار جاده بالا میرفت. همه جا خیس بود. جادهی خاکی پُر از گِل بود. لاستیکهای بزرگ مینیبوس بنز جاهای عمیق پشت سرش میگذاشت. شاید ما آخرین ماشینی بودیم که از آن راه رفتیم. شاید هنوز جای چرخها مانده باشد روی جاده، خشک شده، سفال شده. عاجها و طرحها همینطور وسط جاده، که حالا اشکهاش همه خشکیدهاند، به آسمان چشم دوخته باشند شاید. آن پنج اسب من و مادربزرگم را شاید دیدند آن روز. قصهی ما را تعریف کردند برای همه. مثل شکارچی که قصهی چشمهها را گفت و مشهور کرد. اسبها که از آن راه میرفتند حواسشان شاید بود از آن به بعد که نقش لاستیکها را لگد نکنند. با احتیاط از کنارش رد شوند. اسب حیوان نجیبیست و من و عاجها هنوز زندهام. درختهای پیر انجیر هم هنوز کشته میدهند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر