کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

1537

"الوار ضخیم و محکمی‎ست. هیچکس را نمی‏اندازد، حتا زن حامله را." این یک جمله یکهو آمده بود توی ذهنم، وقتی داشتم بعد از او می‏پریدم توی قایق موتوری ای که دم غروب گفته بود: دیره، تا جزیره نمی‏برمتون، اما تا نزدیکش می‏ریم. جمله مال یک قصه‏ای بود از غزاله‏ی علیزاده، توی همین جا می‏گذشت. توی قصه به اینجا میگفتند بندر شاه، حالا شده بندر ترکمن. جزیره اما اسمش هنوز آشوراده است. دفعه‏ی اولی که اینجا آمده بودم هنوز قصه‏ را نخوانده بودم. بچه بودم. توی لنج رفته بودیم تا جزیره، بعد هم رفتیم دیدنِ سردخانه‏ی ماهی‏ها. یک پیرهن لی تنم بود با دکمه‏های فلزی. توی سردخانه دست زدم به یک ماهی سه متری که روی کنده مانندی یخ زده بود، دکمه‏های فلزی پیرهنم سردتر بود از تنِ ماهی. بهمان گفتند اینجا همان جایی است که آن فیلم را توش ساخته‏اند. همان که داوود رشیدی نقشش خوجه ممد بود. گفتند آنجا که توش گیر افتاده بود همین سردخانه بود. راهنما داشت برامان از داوود رشیدی خاطره می‏گفت که بابام دستم را کشید و رفتیم بیرون. روی دکمه‎های فلزی پیرهنم قطره قطره آب نشسته بود.

بیرون هوا گرم بود. مادرم گفت از بقالی نوشابه بگیرم بخورم. قبل ترش دم ساحل، کنار کافه‏ای که درهای توری داشت، یک ماهیگیر دیده بودم. چند تا ماهی گرفته بود که خوردنی نبود، می‏خواست بدهدشان به من، اما جا نداشتم برای نگه داشتن‏شان. توی بقالی نوشابه را که گرفتم گفتم: بم چن تا پنگوئن هم می‏دی؟! یارو داد! پول هم نگرفت! به مادرم گفتم: مفتی خریدم! بم گفته بود: مفتی که نمی‏خرند! تمام راهِ برگشت توی فکرم این سوال بود که واقعا نمی‏شود مفتی خرید؟! وقتی رسیدیم ماهیگیر رفته بود. ماهی‏های نخوردنیش را هم حتما انداخته بود توی دریا. رفتیم آن طرف درهای توری که نهار بخوریم. آن‏ها اوزون برون کباب شده خوردند، من اما لب به ماهی نمی‏زدم، هنوز هم نمیزنم. لب ساحال راه میرفتم وقت نهار. ساحلش با ساحل فرح آباد و زاغمرز که نزدیک خانه‎ی مادربزرگم بود فرق داشت.

حالا باز هم آنجا بودم و این بار آن جمله را خوانده بودم، و باز هم داشتم توی ساحل قدم میزدم. پیش از تاریکی بود. با قایق موتوری رفته بودیم و برگشته بودیم. زیاد دور نشدیم. همان اول کاری پروانه‏ی موتور گیر کرده بود توی تورهای غیرقانونی که می‎کارند توی دریا. پیرمردی و بچه ای همراش سوار یک بلم مانندی از راه رسیدند. از دور شبیه این نقاشی‏های ژاپنی بود. پیرمرد هم اتفاقا سرش کلاهی بود شبیه همان کلاه‏ها. تن‏مان دو تا جلیقه‏ی زمخت نارنجی پوشیده بودند. به جلیقه‏ی تنش نگاه کردم، مثل فیل و فنجان. آن تن نحیف و ظریف و این جلیقه هیچ به هم نمی‏آمدند. دور و برم را نگاه کردم. اثری از آن کشتی به گل نشسته که توی قصه می‎گفت نبود، همان کشتی که زنی هر شب توی لباس سفیدی می‏آمد روی عرشه اش و نواهای غم‏انگیز سر می‏داد. او داشت توی بازارچه‏ای که آن روزهای بچگی نبود و تازگی درست شده بود راه می‏رفت. من مانده بودم کنار ساحل و به دریا گوش می‏دادم. انگار قاطی صدای موج‏ها و جیغ‏های مرغ‏های دریایی صدای نغمه‏های غم‏انگیز زن هم می‏آمد. در واقع دوست داشتم که بیاید. شب که تاریک می‏شود، صداهای دوست داشتنی بهتر شنیده می‏شوند. چشم‏ها که می‏بینند جلوی شنیدن را می‏گیرند. آدم هر چه می‏بیند را می‏شنود.

نغمه‏هاش غم‏انگیز بود، اما آرامش داشت. انگار زمزمه‏های غم‏انگیز کسی که می‏داند همه چیز تمام شده و حالا فقط با خودش حرف می‏زند، بدون اضطراب. آخر اضطراب مال کسی‏ست که امیدی دارد، منتظر است. این‏ها اما زمزمه‏های غم‏انگیز کسی بود که دیگر منتظر نیست، یک غمگین که دیگر منتظر نیست، جاش کجا باشد بهتر از عرشه‏ی کشتی زنگزده‏ی به گل نشسته ای، آن هم توی لباس سفید، در نیمه‏های شب. همین که صداش را شنیدم، صدای زمزمه‎ها قطع شد. از آن همه بازار، یک مشت عناب خریده بود. یکی داد بهم. گذاشتم توی دهانم، صبر کردن خیس بشود. حالا از دریا فقط صدای موج می‏آمد.

شب برگشتیم گرگان. خانه‎ی دوستی، توی خیابان سرخوجه. بچه که بودم از آنجا کفش می‏خریدیم. ملافه‏های تخت را برایمان عوض کرده بودند. سفید بود. یک پتوی بزرگ پلنگی هم داشت. ازین‏ها که وقتی دست بهشان میزدم انگار که سه کیلو آلوچه گاز زده باشم، دندان‏هام به رعشه می‏افتاد. با احتیاط پتو را کنار زدم. فصل پتو هم نبود، هوا خوب بود، تمام شهر پر بود از شکوفه‏های نارنج. زود خوابش برد. من هم چشم‏هام بسته بود. فکرم اما نه، وقتی امیدی به ادامه نیست چطور می‏شود از الان لذت برد؟ واقعا نمی‏شود. لذت مال یک چیزی‏ست در آینده، آدم از اطمینان است که لذت می‏برد. از اطمینان به تداوم لذت. وگرنه مثل یک مشت آب است روی آسفالت داغ. ده دقیقه بعد اثرش هم نمانده. الان هر چقدر هم خوب باشد، وقتی بدانی این خوبی نخواهد ماند، پایدار نیست، مال همین سه روز است، مال همین یک هفته است، برگردی تهران تمام می‏شود، خب همه‏ش می‏شود زهرمار که. لذتی که یک شب باشد اما ندانی همان یک شب است، آدم را سرشار می‏کند، اما لذت شش ساله‏ای که می‏دانی سر شش سال تمام می‏شود، هر لحظه‏اش پر از بغض است و غم. مگر مرگ تا دیر نشده دست به کارِ جاودانگی شود.

توی آن داستان که الوار ضخیمش هیچکس را نمی‏انداخت، حتا زن حامله را، یک زن اهل جزیره هم بود، که شوهرش شش ماه بود برنگشته بود از دریا. بعضی شب‏ها می‏رفت لب ساحل و چشم می‏دوخت به کشتیِ تزاریِ به گل نشسته. توی قصه یک حیدری هم بود که حتا از تزاری بودن کشتی به گل نشسته هم به وجد می‏آمد. از اینکه رادیوی زِپِرتیش همه جا را، حتا رادیو ایران را، با خرخر می‏گرفت، اما همسایه‏ی شمالی را مثل آینه ذوق می‏کرد. و وقتی خانوم فندکش را می‏داد تا سیگار زرِ روی لبش را روشن کند، چشم‏هاش برق می‏زد. رفته بود از آن سر جزیره سیگار وینستون گرفته بود برای خانوم، مطمئن بود سیگار زر نمی‏کشد. زر مال کارگرها و معلم‏هاست. توی آن فاصله مردِ همراه خانوم، که آسیه نامی طلسمش کرده بود، بش گفت: تو را تجسد تمام زن‏هایی میبیند که توی کتاب‏ها خوانده. بعدش حیدری با سیگار وینستون برگشت، پلاستیکش را باز کرد و بش تعارف کرد، گفت: نمی‏کشم. پرسید: پس چرا فندک دارید؟! گفت: خب! گاهی می‎کشم! پرسید: کی؟! گفته بود: وقتی زیاد ناراحتم، یا زیاد خوشحالم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر