"الوار ضخیم و محکمیست. هیچکس را نمیاندازد، حتا زن حامله را." این یک جمله یکهو آمده بود توی ذهنم، وقتی داشتم بعد از او میپریدم توی قایق موتوری ای که دم غروب گفته بود: دیره، تا جزیره نمیبرمتون، اما تا نزدیکش میریم. جمله مال یک قصهای بود از غزالهی علیزاده، توی همین جا میگذشت. توی قصه به اینجا میگفتند بندر شاه، حالا شده بندر ترکمن. جزیره اما اسمش هنوز آشوراده است. دفعهی اولی که اینجا آمده بودم هنوز قصه را نخوانده بودم. بچه بودم. توی لنج رفته بودیم تا جزیره، بعد هم رفتیم دیدنِ سردخانهی ماهیها. یک پیرهن لی تنم بود با دکمههای فلزی. توی سردخانه دست زدم به یک ماهی سه متری که روی کنده مانندی یخ زده بود، دکمههای فلزی پیرهنم سردتر بود از تنِ ماهی. بهمان گفتند اینجا همان جایی است که آن فیلم را توش ساختهاند. همان که داوود رشیدی نقشش خوجه ممد بود. گفتند آنجا که توش گیر افتاده بود همین سردخانه بود. راهنما داشت برامان از داوود رشیدی خاطره میگفت که بابام دستم را کشید و رفتیم بیرون. روی دکمههای فلزی پیرهنم قطره قطره آب نشسته بود.
بیرون هوا گرم بود. مادرم گفت از بقالی نوشابه بگیرم بخورم. قبل ترش دم ساحل، کنار کافهای که درهای توری داشت، یک ماهیگیر دیده بودم. چند تا ماهی گرفته بود که خوردنی نبود، میخواست بدهدشان به من، اما جا نداشتم برای نگه داشتنشان. توی بقالی نوشابه را که گرفتم گفتم: بم چن تا پنگوئن هم میدی؟! یارو داد! پول هم نگرفت! به مادرم گفتم: مفتی خریدم! بم گفته بود: مفتی که نمیخرند! تمام راهِ برگشت توی فکرم این سوال بود که واقعا نمیشود مفتی خرید؟! وقتی رسیدیم ماهیگیر رفته بود. ماهیهای نخوردنیش را هم حتما انداخته بود توی دریا. رفتیم آن طرف درهای توری که نهار بخوریم. آنها اوزون برون کباب شده خوردند، من اما لب به ماهی نمیزدم، هنوز هم نمیزنم. لب ساحال راه میرفتم وقت نهار. ساحلش با ساحل فرح آباد و زاغمرز که نزدیک خانهی مادربزرگم بود فرق داشت.
حالا باز هم آنجا بودم و این بار آن جمله را خوانده بودم، و باز هم داشتم توی ساحل قدم میزدم. پیش از تاریکی بود. با قایق موتوری رفته بودیم و برگشته بودیم. زیاد دور نشدیم. همان اول کاری پروانهی موتور گیر کرده بود توی تورهای غیرقانونی که میکارند توی دریا. پیرمردی و بچه ای همراش سوار یک بلم مانندی از راه رسیدند. از دور شبیه این نقاشیهای ژاپنی بود. پیرمرد هم اتفاقا سرش کلاهی بود شبیه همان کلاهها. تنمان دو تا جلیقهی زمخت نارنجی پوشیده بودند. به جلیقهی تنش نگاه کردم، مثل فیل و فنجان. آن تن نحیف و ظریف و این جلیقه هیچ به هم نمیآمدند. دور و برم را نگاه کردم. اثری از آن کشتی به گل نشسته که توی قصه میگفت نبود، همان کشتی که زنی هر شب توی لباس سفیدی میآمد روی عرشه اش و نواهای غمانگیز سر میداد. او داشت توی بازارچهای که آن روزهای بچگی نبود و تازگی درست شده بود راه میرفت. من مانده بودم کنار ساحل و به دریا گوش میدادم. انگار قاطی صدای موجها و جیغهای مرغهای دریایی صدای نغمههای غمانگیز زن هم میآمد. در واقع دوست داشتم که بیاید. شب که تاریک میشود، صداهای دوست داشتنی بهتر شنیده میشوند. چشمها که میبینند جلوی شنیدن را میگیرند. آدم هر چه میبیند را میشنود.
نغمههاش غمانگیز بود، اما آرامش داشت. انگار زمزمههای غمانگیز کسی که میداند همه چیز تمام شده و حالا فقط با خودش حرف میزند، بدون اضطراب. آخر اضطراب مال کسیست که امیدی دارد، منتظر است. اینها اما زمزمههای غمانگیز کسی بود که دیگر منتظر نیست، یک غمگین که دیگر منتظر نیست، جاش کجا باشد بهتر از عرشهی کشتی زنگزدهی به گل نشسته ای، آن هم توی لباس سفید، در نیمههای شب. همین که صداش را شنیدم، صدای زمزمهها قطع شد. از آن همه بازار، یک مشت عناب خریده بود. یکی داد بهم. گذاشتم توی دهانم، صبر کردن خیس بشود. حالا از دریا فقط صدای موج میآمد.
شب برگشتیم گرگان. خانهی دوستی، توی خیابان سرخوجه. بچه که بودم از آنجا کفش میخریدیم. ملافههای تخت را برایمان عوض کرده بودند. سفید بود. یک پتوی بزرگ پلنگی هم داشت. ازینها که وقتی دست بهشان میزدم انگار که سه کیلو آلوچه گاز زده باشم، دندانهام به رعشه میافتاد. با احتیاط پتو را کنار زدم. فصل پتو هم نبود، هوا خوب بود، تمام شهر پر بود از شکوفههای نارنج. زود خوابش برد. من هم چشمهام بسته بود. فکرم اما نه، وقتی امیدی به ادامه نیست چطور میشود از الان لذت برد؟ واقعا نمیشود. لذت مال یک چیزیست در آینده، آدم از اطمینان است که لذت میبرد. از اطمینان به تداوم لذت. وگرنه مثل یک مشت آب است روی آسفالت داغ. ده دقیقه بعد اثرش هم نمانده. الان هر چقدر هم خوب باشد، وقتی بدانی این خوبی نخواهد ماند، پایدار نیست، مال همین سه روز است، مال همین یک هفته است، برگردی تهران تمام میشود، خب همهش میشود زهرمار که. لذتی که یک شب باشد اما ندانی همان یک شب است، آدم را سرشار میکند، اما لذت شش سالهای که میدانی سر شش سال تمام میشود، هر لحظهاش پر از بغض است و غم. مگر مرگ تا دیر نشده دست به کارِ جاودانگی شود.
توی آن داستان که الوار ضخیمش هیچکس را نمیانداخت، حتا زن حامله را، یک زن اهل جزیره هم بود، که شوهرش شش ماه بود برنگشته بود از دریا. بعضی شبها میرفت لب ساحل و چشم میدوخت به کشتیِ تزاریِ به گل نشسته. توی قصه یک حیدری هم بود که حتا از تزاری بودن کشتی به گل نشسته هم به وجد میآمد. از اینکه رادیوی زِپِرتیش همه جا را، حتا رادیو ایران را، با خرخر میگرفت، اما همسایهی شمالی را مثل آینه ذوق میکرد. و وقتی خانوم فندکش را میداد تا سیگار زرِ روی لبش را روشن کند، چشمهاش برق میزد. رفته بود از آن سر جزیره سیگار وینستون گرفته بود برای خانوم، مطمئن بود سیگار زر نمیکشد. زر مال کارگرها و معلمهاست. توی آن فاصله مردِ همراه خانوم، که آسیه نامی طلسمش کرده بود، بش گفت: تو را تجسد تمام زنهایی میبیند که توی کتابها خوانده. بعدش حیدری با سیگار وینستون برگشت، پلاستیکش را باز کرد و بش تعارف کرد، گفت: نمیکشم. پرسید: پس چرا فندک دارید؟! گفت: خب! گاهی میکشم! پرسید: کی؟! گفته بود: وقتی زیاد ناراحتم، یا زیاد خوشحالم.
بیرون هوا گرم بود. مادرم گفت از بقالی نوشابه بگیرم بخورم. قبل ترش دم ساحل، کنار کافهای که درهای توری داشت، یک ماهیگیر دیده بودم. چند تا ماهی گرفته بود که خوردنی نبود، میخواست بدهدشان به من، اما جا نداشتم برای نگه داشتنشان. توی بقالی نوشابه را که گرفتم گفتم: بم چن تا پنگوئن هم میدی؟! یارو داد! پول هم نگرفت! به مادرم گفتم: مفتی خریدم! بم گفته بود: مفتی که نمیخرند! تمام راهِ برگشت توی فکرم این سوال بود که واقعا نمیشود مفتی خرید؟! وقتی رسیدیم ماهیگیر رفته بود. ماهیهای نخوردنیش را هم حتما انداخته بود توی دریا. رفتیم آن طرف درهای توری که نهار بخوریم. آنها اوزون برون کباب شده خوردند، من اما لب به ماهی نمیزدم، هنوز هم نمیزنم. لب ساحال راه میرفتم وقت نهار. ساحلش با ساحل فرح آباد و زاغمرز که نزدیک خانهی مادربزرگم بود فرق داشت.
حالا باز هم آنجا بودم و این بار آن جمله را خوانده بودم، و باز هم داشتم توی ساحل قدم میزدم. پیش از تاریکی بود. با قایق موتوری رفته بودیم و برگشته بودیم. زیاد دور نشدیم. همان اول کاری پروانهی موتور گیر کرده بود توی تورهای غیرقانونی که میکارند توی دریا. پیرمردی و بچه ای همراش سوار یک بلم مانندی از راه رسیدند. از دور شبیه این نقاشیهای ژاپنی بود. پیرمرد هم اتفاقا سرش کلاهی بود شبیه همان کلاهها. تنمان دو تا جلیقهی زمخت نارنجی پوشیده بودند. به جلیقهی تنش نگاه کردم، مثل فیل و فنجان. آن تن نحیف و ظریف و این جلیقه هیچ به هم نمیآمدند. دور و برم را نگاه کردم. اثری از آن کشتی به گل نشسته که توی قصه میگفت نبود، همان کشتی که زنی هر شب توی لباس سفیدی میآمد روی عرشه اش و نواهای غمانگیز سر میداد. او داشت توی بازارچهای که آن روزهای بچگی نبود و تازگی درست شده بود راه میرفت. من مانده بودم کنار ساحل و به دریا گوش میدادم. انگار قاطی صدای موجها و جیغهای مرغهای دریایی صدای نغمههای غمانگیز زن هم میآمد. در واقع دوست داشتم که بیاید. شب که تاریک میشود، صداهای دوست داشتنی بهتر شنیده میشوند. چشمها که میبینند جلوی شنیدن را میگیرند. آدم هر چه میبیند را میشنود.
نغمههاش غمانگیز بود، اما آرامش داشت. انگار زمزمههای غمانگیز کسی که میداند همه چیز تمام شده و حالا فقط با خودش حرف میزند، بدون اضطراب. آخر اضطراب مال کسیست که امیدی دارد، منتظر است. اینها اما زمزمههای غمانگیز کسی بود که دیگر منتظر نیست، یک غمگین که دیگر منتظر نیست، جاش کجا باشد بهتر از عرشهی کشتی زنگزدهی به گل نشسته ای، آن هم توی لباس سفید، در نیمههای شب. همین که صداش را شنیدم، صدای زمزمهها قطع شد. از آن همه بازار، یک مشت عناب خریده بود. یکی داد بهم. گذاشتم توی دهانم، صبر کردن خیس بشود. حالا از دریا فقط صدای موج میآمد.
شب برگشتیم گرگان. خانهی دوستی، توی خیابان سرخوجه. بچه که بودم از آنجا کفش میخریدیم. ملافههای تخت را برایمان عوض کرده بودند. سفید بود. یک پتوی بزرگ پلنگی هم داشت. ازینها که وقتی دست بهشان میزدم انگار که سه کیلو آلوچه گاز زده باشم، دندانهام به رعشه میافتاد. با احتیاط پتو را کنار زدم. فصل پتو هم نبود، هوا خوب بود، تمام شهر پر بود از شکوفههای نارنج. زود خوابش برد. من هم چشمهام بسته بود. فکرم اما نه، وقتی امیدی به ادامه نیست چطور میشود از الان لذت برد؟ واقعا نمیشود. لذت مال یک چیزیست در آینده، آدم از اطمینان است که لذت میبرد. از اطمینان به تداوم لذت. وگرنه مثل یک مشت آب است روی آسفالت داغ. ده دقیقه بعد اثرش هم نمانده. الان هر چقدر هم خوب باشد، وقتی بدانی این خوبی نخواهد ماند، پایدار نیست، مال همین سه روز است، مال همین یک هفته است، برگردی تهران تمام میشود، خب همهش میشود زهرمار که. لذتی که یک شب باشد اما ندانی همان یک شب است، آدم را سرشار میکند، اما لذت شش سالهای که میدانی سر شش سال تمام میشود، هر لحظهاش پر از بغض است و غم. مگر مرگ تا دیر نشده دست به کارِ جاودانگی شود.
توی آن داستان که الوار ضخیمش هیچکس را نمیانداخت، حتا زن حامله را، یک زن اهل جزیره هم بود، که شوهرش شش ماه بود برنگشته بود از دریا. بعضی شبها میرفت لب ساحل و چشم میدوخت به کشتیِ تزاریِ به گل نشسته. توی قصه یک حیدری هم بود که حتا از تزاری بودن کشتی به گل نشسته هم به وجد میآمد. از اینکه رادیوی زِپِرتیش همه جا را، حتا رادیو ایران را، با خرخر میگرفت، اما همسایهی شمالی را مثل آینه ذوق میکرد. و وقتی خانوم فندکش را میداد تا سیگار زرِ روی لبش را روشن کند، چشمهاش برق میزد. رفته بود از آن سر جزیره سیگار وینستون گرفته بود برای خانوم، مطمئن بود سیگار زر نمیکشد. زر مال کارگرها و معلمهاست. توی آن فاصله مردِ همراه خانوم، که آسیه نامی طلسمش کرده بود، بش گفت: تو را تجسد تمام زنهایی میبیند که توی کتابها خوانده. بعدش حیدری با سیگار وینستون برگشت، پلاستیکش را باز کرد و بش تعارف کرد، گفت: نمیکشم. پرسید: پس چرا فندک دارید؟! گفت: خب! گاهی میکشم! پرسید: کی؟! گفته بود: وقتی زیاد ناراحتم، یا زیاد خوشحالم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر