همه طرف پُر است از موجودات وحشتناکی که اسمشان دِراسزور است. حالا اسمشان است یا گونهشان است نمیدانم. اینکه اینها هم انسانند مثل آدم یا نه، بیخبرم. حرف نمیزنند. توی این چند روز که گیر افتادهام اینجا هیچ کاری به کارم نداشتهاند. اما همیشه می ترسم ازشان. به حد مرگ میترسم. یکیشان را که میبینم شروع میکنم به دویدن در مسیر مخالفش. آنقدر میدوم تا از خستگی بیفتم زمین و درد بپیچد توی تهیگاهم و یک چیزی مثل بیهوش شوم. دوباره که حالم بیاید سر جاش، یکی دیگرشان را میبینم و باز همین بساط. اینکه این چند روز چطور زنده ماندهام را نمیدانم. نه غذا خوردنی را به خاطر دارم، نه نوشیدن آبی را. فقط میدانم داشتم میرفتم خانهی مادربزرگم، در نکا، مازندران. بسیار هم خوشحال، مثل شنلقرمزی، اما وسط راه اینجا گیر افتادم. از هر طرف هم میدوم هیچی نیست جز این دراسزورها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر