از بُرد ایران مقابل استرالیا انگار هر کس یک خاطرهای دارد. حماسهی ملبورن شاید آخرین حماسهی مورد توافق اکثریت قریب به اتفاق ملت عاشق حماسهی ایران باشد، تا امروز البته. آن روز من کلاس سوم راهنمایی بودم، زنگ آخر هم ورزش داشتیم. برام یکی ازین کاپشنشلوارهای ورزشی بادگیرِ شمعی خریده بودند و برای اولین بار آن روز پوشیده بودمشان و رفته بودم مدرسه، برای ساعت ورزش. یک معلم ورزشی داشتیم که اسمهامان را اول سال ریخته بود توی کاسه و همینطور شانسی شانسی هر کسی را فرستاده بود پی یک ورزش. ده نفر اول فوتبال، ده نفر دوم بسکتبال، ده نفر سوم والیبال. شطرنج و پینگپنگ ورزش محسوب نمیشدند. من اسمم توی بسکتبال در آمده بود. معلم هر بار تاکید میکرد سینههایتان باید کفتری شود. برای کفتری شدن سینه باید هر بار تمام امتحانهای آن ثلث را یکبار تمرین میکردیم قبل از رفتن به سراغ ورزشِ تحمیلی.
آن روز انگار نوبت دوی پانصد و چهل متر بود. باید پانصد و چهل متر دور زمین فوتبال، بسکتبال و والیبال میدویدیم، بعد بغبغوکنان راه میافتادیم توی زمینی که شانس برایمان انتخاب کرده بود. هنوز یک دور از دویدن دور زمینها نگذشته بود که از بس توی کاپشن نو عرق کردم، درش آوردم و آویزانش کردم روی جارختیهایی که پشت سکویی بود که صبح روش قرآن میخواندند. وسط دویدن بودیم و طبق معمول نفس من داشت کم میآمد و پهلوهام داشت درد میگرفت که انگار بازی شروع شد. مدرسه شده بود مثل روزهای آخرین اسفند، هر کی به هر کی. از بلندگوهای توی حیاط داشتند گزارش بازی را پخش میکردند. همه از کلاسها آمده بودند توی حیاط. زنگ ورزش مالیده بود. درهای مدرسه هم باز بود، هر کس میخواست میتوانست برود خانه. انگار حماسهها همهشان همیشه یکجور آزادی گولزنندهی موقتی میدهند به مشمولان حماسه. خیلیها خانهشان نزدیک بود. مال من شاید از همه نزدیکتر. سه دقیقه فاصله بود از توی حیاط مدرسه تا توی هال خانه. کیفم را انداختم روی دوشم و رفتم خانه. کاپشن را فراموش کرده بودم.
توی خانهی ما کسی بازی را نگاه نمیکرد، من نهار خوردم و بعدش یادم نیست چه کردم. تا جلسهی بعدی هم که ورزش داشتیم متوجه نبودن کاپشن نشدم. وقتی فهمیدم هم، کاپشن دیگر پشت سکوی قرآنخوانی صبحگاهی آویزان نبود. حاصل حماسهی ملبورن برای من یک شلوار بدون کاپشن بود که اگر بگردم هنوز هم یک جای خانه پیداش خواهم کرد. توی خانهی ما هیچ چیز را دور نمیاندازند. حتا هنوز کلیدهای خانهای که دو سالگیم را توش مستاجر بودیم داریم. اولین کارِ بابام توی خانههای اجارهای عوض کردن قفلها بود. تا حالا هم کلید همهی خانهها را نگه داشته بود، همهشان توی قوطیهای بسکوییت و شکلات و سوهان خوابیدهاند. این طرف آن طرف را اگر بگردی، شلوارهای بیکاپشن و کلیدهای بی قفلِ زیادی پیدا میکنی. گاهی که توی آینهی جلوی جاکفشی خودم را میبینم، یاد شلوار بیکاپشن میافتم، یا کلید بدون قفل. از آن همه خانه، یک مشت کلید مانده جای خاطره و خاطرهی یک حماسه برای من شده یک شلوار بیکاپشن که دیگر اندازهم نیست. استعارهها چقدر دردناکند و راستگو، مانند آینهها.
آن روز انگار نوبت دوی پانصد و چهل متر بود. باید پانصد و چهل متر دور زمین فوتبال، بسکتبال و والیبال میدویدیم، بعد بغبغوکنان راه میافتادیم توی زمینی که شانس برایمان انتخاب کرده بود. هنوز یک دور از دویدن دور زمینها نگذشته بود که از بس توی کاپشن نو عرق کردم، درش آوردم و آویزانش کردم روی جارختیهایی که پشت سکویی بود که صبح روش قرآن میخواندند. وسط دویدن بودیم و طبق معمول نفس من داشت کم میآمد و پهلوهام داشت درد میگرفت که انگار بازی شروع شد. مدرسه شده بود مثل روزهای آخرین اسفند، هر کی به هر کی. از بلندگوهای توی حیاط داشتند گزارش بازی را پخش میکردند. همه از کلاسها آمده بودند توی حیاط. زنگ ورزش مالیده بود. درهای مدرسه هم باز بود، هر کس میخواست میتوانست برود خانه. انگار حماسهها همهشان همیشه یکجور آزادی گولزنندهی موقتی میدهند به مشمولان حماسه. خیلیها خانهشان نزدیک بود. مال من شاید از همه نزدیکتر. سه دقیقه فاصله بود از توی حیاط مدرسه تا توی هال خانه. کیفم را انداختم روی دوشم و رفتم خانه. کاپشن را فراموش کرده بودم.
توی خانهی ما کسی بازی را نگاه نمیکرد، من نهار خوردم و بعدش یادم نیست چه کردم. تا جلسهی بعدی هم که ورزش داشتیم متوجه نبودن کاپشن نشدم. وقتی فهمیدم هم، کاپشن دیگر پشت سکوی قرآنخوانی صبحگاهی آویزان نبود. حاصل حماسهی ملبورن برای من یک شلوار بدون کاپشن بود که اگر بگردم هنوز هم یک جای خانه پیداش خواهم کرد. توی خانهی ما هیچ چیز را دور نمیاندازند. حتا هنوز کلیدهای خانهای که دو سالگیم را توش مستاجر بودیم داریم. اولین کارِ بابام توی خانههای اجارهای عوض کردن قفلها بود. تا حالا هم کلید همهی خانهها را نگه داشته بود، همهشان توی قوطیهای بسکوییت و شکلات و سوهان خوابیدهاند. این طرف آن طرف را اگر بگردی، شلوارهای بیکاپشن و کلیدهای بی قفلِ زیادی پیدا میکنی. گاهی که توی آینهی جلوی جاکفشی خودم را میبینم، یاد شلوار بیکاپشن میافتم، یا کلید بدون قفل. از آن همه خانه، یک مشت کلید مانده جای خاطره و خاطرهی یک حماسه برای من شده یک شلوار بیکاپشن که دیگر اندازهم نیست. استعارهها چقدر دردناکند و راستگو، مانند آینهها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر