یکبار سه روز رفته بودم جایی وسط سیاه زمستان، محض صرفهجویی توی هزینهها شوفاژ رو خاموش کردم. وقتی برگشتم همه جا به سردی سنگ قبر بود. انگار تمام همسایهها هم حت صرفهجو شده بودند. پا رو بیجوراب روی زمین هم نمیشد گذاشت. روشن کردن شوفاژ هم بیفایده بود، داغ بود، اما تا این قبرستان را گرم کند حس میکردم چیزی از من باقی نمیماند. دوباره لباسهام را پوشیدم و رفتم بیرون. راه رفتم و رفتم، تا یک ساعت. بعد برگشتم، لباسهام را در آوردم رفتم زیر لاحاف و خوابیدم. بیدار که شدم همه جا گرم بود. مثل توی خانهی گورکن، جنب قبرستان.
توی روستایی که مادرم بچگیش را گذرانده بود، جایی نزدیک ساری، مدرسه کنار قبرستان بود. بچهها هر روز راه میافتادند میرفتند سمت قبرستان، بعد همچین که میرسیدند بهش، ازش میگذشتند تا برسند به مدرسه. آدم فکر میکرد مدرسه خانهی گورکن باشد. اما خب، برای خانهی گورکن بودن زیادی مجلل بود. مجلل که نه، بزرگ بود. روستایشان اصلا گورکن نداشت. هر کسی میمرد یکی را داشت گورش را بکند. مردهشور هم نداشت، مردهها همه کسی را داشتند برای حمام آخر.
آن روز که بعد از یکساعت راه رفتن برگشته بودم توی تخت، هی فکرم میرفت سمت قبرستان آن روستا. وارد که میشدی قبر دخترخالهم بود. شش ساله بود که مُرد. سال شصت و هفت. جلوتر قبر پدربزرگم بود و بغلش مادربزرگ. پشتشان قبر شهدا. آن طرف تر هم تا چشم کار میکرد شالیزار. تابستانها مردهها با صدای لالایی قورباغهها به خوابشان ادامه میدادند. من وسط سیاه زمستان توی تختم دراز کشیده بودم زیر یک لاحافِ روش یک پتو، و صدای قورباغهای برام لالایی میخواند، انگار از توی لولههای شوفاژ در میآمد.
توی روستایی که مادرم بچگیش را گذرانده بود، جایی نزدیک ساری، مدرسه کنار قبرستان بود. بچهها هر روز راه میافتادند میرفتند سمت قبرستان، بعد همچین که میرسیدند بهش، ازش میگذشتند تا برسند به مدرسه. آدم فکر میکرد مدرسه خانهی گورکن باشد. اما خب، برای خانهی گورکن بودن زیادی مجلل بود. مجلل که نه، بزرگ بود. روستایشان اصلا گورکن نداشت. هر کسی میمرد یکی را داشت گورش را بکند. مردهشور هم نداشت، مردهها همه کسی را داشتند برای حمام آخر.
آن روز که بعد از یکساعت راه رفتن برگشته بودم توی تخت، هی فکرم میرفت سمت قبرستان آن روستا. وارد که میشدی قبر دخترخالهم بود. شش ساله بود که مُرد. سال شصت و هفت. جلوتر قبر پدربزرگم بود و بغلش مادربزرگ. پشتشان قبر شهدا. آن طرف تر هم تا چشم کار میکرد شالیزار. تابستانها مردهها با صدای لالایی قورباغهها به خوابشان ادامه میدادند. من وسط سیاه زمستان توی تختم دراز کشیده بودم زیر یک لاحافِ روش یک پتو، و صدای قورباغهای برام لالایی میخواند، انگار از توی لولههای شوفاژ در میآمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر