کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

1569

وقتی رسیدم عمو مجید داشت واسه رفیقم ماجرای دعواشو با مدیر گروه تعریف می‌کرد. منم واستادم بغل دستشون و یه دستمو تکیه دادم به دیوار که روش بُرد انجمن علمی وصل بود و توش چن تا تبلیغ انجام پروژه دانشجویی چسبونده بودن. عمو مجید همین طور تعریف می‌کرد و رفیق ما دهنش وا مونده بود. تا رسید به اونجاش که گفت یه مشت زدم زیر چشمش که یهو چشش در اومد افتاد تو قندون روی میزش. یهو رفیق ما گفت: سر کار گذاشتی ما رو حاجی؟! عمو مجید گفت: نه به مولا! حالا بقیه‌ش مونده! بش گفتم: عمو مجید، سرویس رفت، بقیه‌ش باشه واس بعد. عمو مجیدم کلاسورشو که گذاشته بود روی شوفاژِ همیشه خاموشِ زیرِ بردِ انجمن علمی زد زیر بغلش و گفت:‌ یادت باشه سری بعدی واست تعریف کنم باقی شو آ. بعدم راه افتادیم سمت سرویس! صدای رفیقم هم بدرقه‌مون می‌کرد که می‌گفت برو فلانتو مسخره کن! یه خنده‌ی خوبی‌ام کرد که عموم مجید هم باهاش همراه شد.

بش گفتم: عمو مجید! بابا چرا بچه‌ی مردمو میذاری سر کار، این زود باور می‌کنه همه چی رو. گفت بم: سر کار نذاشتم! اصن می‌دونی سر چی شد که براش تعریف کردم؟! یه چایی گرفته بود، یارو بش قند نداده بود. گفت یه قند داری بم بدی؟! دس کردم تو جیبم یه مشت قند بردارم، مشتمو که وا کردم، وسط قند مندا یه چشمم بود، گفت این چیه! گفتم چشمه! گفت: چش واقعی؟! گفتم:‌ آره دیگه! ببین! چربی خالصه! گفت: دست تو چیکار می‌کنه؟! که خب منم ماجرا رو واسه‌ش تعریف کردم. گفتم بش: عمو مجید! حالا چِشه کوش؟! به منم نشون بده خب! گفت:‌ هِه! رفیقت خوردش دیگه با چاییش.

دیگه هیچی نگفتم. فاصله‌ی بین دانشکده بهداشت رو تا اتوبوس سید در سکوت طی کردیم و یه راست رفتیم سر جامون یه ردیف به آخر سرویس نشستیم. عمو مجید کنار پنجره، منم بغل دستش. سرویس ساعت هفت عصر بود و خیابونا شلوغ. همین‌طور که نشسته بودیم توی تاریکی اتوبوس، عمو مجید گفت اون پُلا رو می‌بینی این ور و اون ور. گفتم: آره! گفت: می‌دونی چرا انقد یهو دارن توی شهر پُل می‌سازن؟! گفتم:‌ خب! تسهیل کنن رفت و آمد رو، ترافیک کم شه، ملت برسن به کارشون، هوا آلوده نشه. گفت: برو بابا! این چیزا نیس که. یه سری هیولا هستن اینا غذاشون پُله. یعنی پُل می‌خورن. همه چی دست ایناس این روزا. شهرو اینا دارن اداره می‌کنن. برای همین هی پُل می‌سازن، که گشنه نمونن. گفتم: خب اگه اینجوریه که، پس پُلا چرا همه هستن؟! اینجوری که باید هی خورده بشن، چیزی نمونه ازشون که، اینا که هر چی می‌سازن هس سر جاش که!! گف بم: برو بابا! تو هم هی حرفای منو باور نکن! قضیه چشم رو هم باور نکردی، می‌دونم. گفتم بش: ای بابا عمو مجید! بی‌خیال! اصن قبول! هر چی شما بگی! گفت بم: رسیدیم آریاشهر! باس پیاده شم. توام که آزادی. برو ولی مراقب این هیولاها باش. اون پله که می‌خوره به شیخ‌ فضل‌الله. عصرا پاتوق‌شون اونجاس. گفتم: چش! زیر پل که رسیدیم، نیگا کردم، یه مشت سایه بود رو دیواره‌هاش، ملوم نبود سایه‌ی چی. احتمالا همین اتوبوس سید. چیز دیگه نبود اونجا. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر