کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

1564

هتل‌مانند جایی بود. توش کلاس‌های ما انگار برقرار بود. معلم فارسی‌مان بود و معلم ریاضی، و یک آقایی که نمی‌دانم معلم چی بود. یادم نیست اصلا سر کلاس فارسی و ریاضی رفته باشم، اما اینکه سر کلاس آن معلم سوم، که زنش هم همراهش بود، می‌رفتم را به یاد می‌آورم، محتوای کلاس را نه. صبح‌ها تا ساعت ده صبحانه می‌دادند. بعد ده و نیم کلاس شروع می‌شد. یک روز دیر بیدار شده بودم، انگار ده یازده دقیقه مانده بود به ده. سریع رفتم پایین صبحانه گرفتم و داشتم باش بر می‌گشتم اتاقم که رفیقم گفت: امروز صبحو بیا همه با هم صبحونه بخوریم! بش گفتم: حالا باشه فردا! دیر شده! باید زود آماده شیم بریم سر کلاس. و منتظر آسانسور نماندم و سینی به دست، بدو داشتم از پله‌ها می‌رفتم بالا که وسط راه محکم خوردم توی سینه‌ی این معلم سومی و تمام صبحانه پخش و پلا شد روی خودم و و در و دیوار و معلم. تا آمدم عذرخواهی کنم گفت: آقاوحید، شمام که اول صبحی خوردی به پست مرگ که!! این‌ها را کله‌ی سحری خواب دیدم، چیزی درین حدود را.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر