توی ایستگاه مترو که نشسته بودم به ریشتراش فکر میکردم. توی حمام وصل بود به شاژر توی برق. نمیدانم چطوری شده. اولهاش اصلا برایم مثل جادو بود. هر چیزی را به آن پیریز فرو میکردم تا برق روشن نمیشد کار نمیکرد. لباسشویی خاموش میشد مثلا. حالا هم این ریش تراش. بیچاره سه روز است چسبیده به به شارژر، شارژ اما نمیشود. چرا؟! چون فقط اندک لحظههایی که من توی دستشویی هستم و چراغش را روشن میکنم، اگر بکنم، وقت دارد شارژ شود. حالا اگر آماده باشد، اگر بجنبد. اگر همه چیز راست و ریست باشد، فقط همان چند لحظه، یکی دو دقیقه وقت دارد و بعد میرود تا دفعهی بعد.
البته، خودم میدانم آن برقکش شوخ برداشته کلید و پریز را سری کرده که اینجوری میشود. و الا هیچ جادویی در کار نیست. همانطور میدانم که ریشتراش که برای شارژ شدن احتیاج ندارد آماده شود. همین که وصل باشد به شارژر توی برق تمام است. اما خب، حالا که توی ایستگاه سرد مترو ایستادهام و بیرون تگرگ میبارد تا میآیم به خودم فکر کنم یاد ریشتراش میافتم. ریشتراش بیچاره. سالی چند بار همهش ازش استفاده میکنم و ازینها نصفش را شارژ ندارد. حالا که هم میخواهد شارژ شود اینجوری.
دست بد کسی افتاده. فکر کنم دوست داشت پیش یکی بود که هر روز صبح نیمساعت توی حمام بود. دوش میگرفت. صورتش را اصلاح میکرد، توی آینه نگاه میکرد. آماده میشد برای یک روزِ نو. یک روزِ جدید. یک روز که شاید فرقی هم نداشت به دیروزش، یا فردایش. اما خب، یک روزِ نویی بود. اما حالا پیش من است. که نامنظم صورتم را اصلاح میکنم. یا باید خوشحال و سرحال باشم، یا باید انقدر ریش بلند شده بود که دستم را میزنم زیر چانهام کتابی چیزی بخوانم سیخ سیخ برود توی جانم. ازین دو، حالت دوم اگر اتفاق بیفتند سراغ ریشتراش میروم. با تیغ نمیشود به جنگ آن همه ریش رفت. توی دو مرحله باید کلکش را کند. اول ریشتراش. بعد تیغ. فقط ریشتراش حوصله میخواهد، همان که من ندارم.
مترو هنوز نیامده. و من نمیدانم چرا از فکر ریشتراش بیرون نمیآیم. بهش فکر میکنم که توی تاریکی، نیمهشارژ، نشسته و شاید منتظر است من بروم و چراغ را روشن کنم محض شستن دست و رو و پا. توی این فاصله او هم کمی شارژ شود. من اما نیمهجانتر از آنم که بخواهم دست و پام را بشورم. فکر کنم مستفیم بیفتیم روی کاناپه. با دست و پای نشسته توی تخت نمیروم.
مترو هنوز نیامده. چرا؟! حوصلهم سر میرود. میروم بیرون که زیر تگرگ راه بروم تا خانه. از پلههاش که دارم میروم بالا صدای آمدن مترو را میشنوم. مثل آسانسور، که تا قدم میگذارم روی پلهها میشنوم رسیده. بر نمیگردم. توی خیابان تگرگ بند آمده. هوا اما سرد است. دماسنج بالای داروخانه میگوید: پانزده و سی و هفت دقیقه. یک لحظه بعد جای ساعت را دما میگیرد: صفر درجه سانتیگراد.
البته، خودم میدانم آن برقکش شوخ برداشته کلید و پریز را سری کرده که اینجوری میشود. و الا هیچ جادویی در کار نیست. همانطور میدانم که ریشتراش که برای شارژ شدن احتیاج ندارد آماده شود. همین که وصل باشد به شارژر توی برق تمام است. اما خب، حالا که توی ایستگاه سرد مترو ایستادهام و بیرون تگرگ میبارد تا میآیم به خودم فکر کنم یاد ریشتراش میافتم. ریشتراش بیچاره. سالی چند بار همهش ازش استفاده میکنم و ازینها نصفش را شارژ ندارد. حالا که هم میخواهد شارژ شود اینجوری.
دست بد کسی افتاده. فکر کنم دوست داشت پیش یکی بود که هر روز صبح نیمساعت توی حمام بود. دوش میگرفت. صورتش را اصلاح میکرد، توی آینه نگاه میکرد. آماده میشد برای یک روزِ نو. یک روزِ جدید. یک روز که شاید فرقی هم نداشت به دیروزش، یا فردایش. اما خب، یک روزِ نویی بود. اما حالا پیش من است. که نامنظم صورتم را اصلاح میکنم. یا باید خوشحال و سرحال باشم، یا باید انقدر ریش بلند شده بود که دستم را میزنم زیر چانهام کتابی چیزی بخوانم سیخ سیخ برود توی جانم. ازین دو، حالت دوم اگر اتفاق بیفتند سراغ ریشتراش میروم. با تیغ نمیشود به جنگ آن همه ریش رفت. توی دو مرحله باید کلکش را کند. اول ریشتراش. بعد تیغ. فقط ریشتراش حوصله میخواهد، همان که من ندارم.
مترو هنوز نیامده. و من نمیدانم چرا از فکر ریشتراش بیرون نمیآیم. بهش فکر میکنم که توی تاریکی، نیمهشارژ، نشسته و شاید منتظر است من بروم و چراغ را روشن کنم محض شستن دست و رو و پا. توی این فاصله او هم کمی شارژ شود. من اما نیمهجانتر از آنم که بخواهم دست و پام را بشورم. فکر کنم مستفیم بیفتیم روی کاناپه. با دست و پای نشسته توی تخت نمیروم.
مترو هنوز نیامده. چرا؟! حوصلهم سر میرود. میروم بیرون که زیر تگرگ راه بروم تا خانه. از پلههاش که دارم میروم بالا صدای آمدن مترو را میشنوم. مثل آسانسور، که تا قدم میگذارم روی پلهها میشنوم رسیده. بر نمیگردم. توی خیابان تگرگ بند آمده. هوا اما سرد است. دماسنج بالای داروخانه میگوید: پانزده و سی و هفت دقیقه. یک لحظه بعد جای ساعت را دما میگیرد: صفر درجه سانتیگراد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر