کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

1548

شیشه‌ی کشک شکست. پیازها را که تفت دادم و نعنا خشک را بهش اضافه کردم، شیشه‌ی کشک را از توی یخچال درآوردم و خالیش کردم توی قابلمه. کلیش مانده بود ته شیشه، آب جوش ریختم توش و درش را بستم. دو تا تکان بهش نداده بودم که تهش افتاد و گند زد به سر و پای آشپزخانه. آمدم شیشه را بگیرم، دستم برید. خون قرمز می‌ریخت روی کشک‌های سیاه و کشک‌های توی قابلمه داشت همراه نعناع و پیازها می‌سوخت. باقی آب جوش را خالی کردم رو قابلمه و با ملاقه هم زدم، انگار محکم هم زدم. کشک‌ها پاشید این سو و آن سوی گاز. چند تا قطره خون هم افتاد توی قابلمه. ملاقه را درآوردم. ازین چوبی‌ها. روش کلی کشک چسبیده بود. مادرم می‌گفت کشک را قبل از اینکه چار تا جوش بزند دهان نزن. آدم را می‌کشد. قابلمه را دهان زدم. بوی کشک می‌داد و مزه‌ی چوب. خنده‌ام گرفته بود. رگ‌های روی پیشانیم را می‌دیدم که برجسته شده اند، مثل رگ‌های روی پیشانیِ دنیل دی لوییس، وقتی می‌خندد. زیر گاز را خاموش کردم و رفتم توی تخت. خنده‌ام هم که بند نمی‌آمد.

توی تخت نشسته بودم و کاسه‌‌ای که توش نان ریز ریز کرده بودم و حالا غریب روی میز افتاده بود را نگاه می‌کردم. احمقانه‌ بود. نان را پیش پیش ریزریز کرده بودم. حتما خیلی گشنه‌م بود. حالا که یادم نمی‌آمد. چرا اینجوری شد؟ چون کشک را توی یخچال گذاشته بودم؟ و بعد توش آب جوش ریخته بودم؟! چرا کشک را توی یخچال گذاشته بودم؟ این‌ها که توی مغازه همه روی قفسه‌ها هستند. نمی‌دانم! به نظرم مادرم گفته بودم. گفته بود حالا که جا داری، چرا که نه؟! مغازه حتما جا ندارد. مغازه یک کلمه‌ی فرانسوی هم هست تازه. من هم که نفس می‌کشیدم. همه چیز انگار کشکی‌کشکی می‌شود که بشود الا این مردن. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر