کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

1561

تازه بیدار شدم، کوه‌ِ ظرفِ توی آشپزخانه از توی تاریکی‌ها چشمک می‌زند. چشمک که نه، چشمش برق می‌زند. مثل پلنگ و ببر نه، مثل گربه. ظرف شستن و شعر نوشتن و نقاشی کشیدن همه از یک خانواده‌اند، اما خب توی خانواده یکی ببر است، یکی پلنگ، یکی هم گربه. آنجا اسم خانواده را از روی گربه گذاشته‌اند. اینجا اما، انگار حق هم‌خانوادگی را حتا از ظرف شستن گرفته‌اند. شاید چون شعر نوشتن و نقاشی کشیدن را آدم‌های معمولیِ شکلِ من نمی‌توانند، اما ظرف را همه می‌شویند، مثل آب خوردن! کاری که از پس همه بر بیاید همیشه سرنوشتش همین است، جایی به حساب نمی‌آید. اما همیشه انجام می‌شود. توی خانواده اسمش را نمی‌برند، گرچه همیشه هست. آدم‌ها هم همین‌اند. آدمی که همه از پسش بر بیایند، توی هیچ‌جا حسابش نمی‌کنند و اما همیشه هست. یعنی هست، اما انگار نیست. مثل ظرف که همیشه شسته می‌شود، اما اسمی ازش نمی‌برند. هر کسی توی خانه یک گربه دارد، یا می‌شود که داشته باشد، ببر و پلنگ اما، به این راحتی‌ها نیست، نه هیچ راحت نیست. آدمی که همه از پسش بر بیایند یعنی چطور؟! می‌دانید؟! اوهوم، می‌دانید، خوب می‌دانید. من بروم دست به کار شوم، بروم سراغ ظرف‌ها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر