کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

1568

توی یک قصه‌ای یارو می‌خواست طولش بدهد تا آن یکی هم برسد، هی جدول ضرب را توی ذهنش مرور می‌کرد. ضرب‌های سخت را، مثلا می‌رفت تا ضربدر بیست. بعد پشت سر هم نه. مثلا سه را بگیری تا آخر نه، چون آن‌طور دیگر ضرب نبود، می‌شد جمع. کافی بود یک سه اضافه کنی به عدد قبلی و حاصلضرب جدید بدست بیاید. این‌جوری مغز آنقدر که باید منحرف نمی‌شد و گول نمی‌خورد و تاخیر تا رسیدن آن یکی صورت نمی‌گرفت. این توی عمل شاید همیشه راهکار مناسبی نباشد، مخصوصا وقتی به دست و پات احتیاج داری، یعنی نمی‌شود ولشان کنی به امان خدا. مغز هم طور پیچیده‌ای‌ست انگار. من مثلا یک بار یاد یک روز مدرسه افتاده بودم. کَمَکی مریض بودم. ازین آب نبات‌ها که تهش سیبیل پوآرو داشت دستم بود و آمده بودم خانه، مادرم سوپ پخته بود. ازین سوپ ها که خورشت ماکارونی را روش آب می‌بندی بعد میگذاری نصفش بخار شود. یعنی رب و پیاز و گوشت چرخ‌کرده، آب، نمک و فلفل به میزان کافی، همین. به همین سادگی. من اما نمی‌دانم چطور هنوز حتا عطر و طعم و رنگ و همه چیز سوپ یادم بود و به نظرم بهترین سوپ عمرم می‌آمد. من حتا یادم بود که آن آب‌نبات سیبیل پوآرویی را از کدام مغازه، توی کدام کوچه‌ی گرگان گرفته بودم. همه‌ی این‌ها یکهو آمده بودن توی یادم. حالا انگار این‌ها همه دلالت دارد بر غلبه‌ی روزمرگی به همه چیز.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر