کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

1567

یه روزم یه تمساحه میاد سیرک استخدام شه، بش میگن چیکار بلدی؟ میگه والا اگه استخدام بشم که بلدم نخورمتون، اگرم نشم که بلدم بخورمتون. دیگه استخدامش می‌کنن، از ترس. بعدم به سمت قفس اختصاصیش هدایتش می‌کنند، همین که رفت تو، درشو قفل می‌کنن، بعد قفسو میندازن تو رودخونه. البته خب تمساح بشون نگفته بود، اما به حکم تمساح‌بودنش شنا بلد بود دیگه. این میشه که یه جا که قفس می‌خوره به سنگی چیزی و میشکنه تمساحه شنا کنان بر می‌گرده تا سیرک و رییس سیرکه رو می‌خوره و تموم کارمندای سیرک، از شیر تا موش، بیکار میشن و لنگ یه لقمه نون. این‌جوری میشه که یه دعوای حسابی در می‌گیره بین حیوونا و اول همه به تمساحه حمله می‌کنن و کم‌کم کلن هر کدوم هر کی می‌رسید دم دستش یه گازی ازش می‌گرفت و یه لگدی می‌زد بش، تا اینکه تموم‌شون آش و لاش و درب و داغون این سو و اون سو افتادن. درین صحنه صاب سیرکه ازون پشت در میاد و چراغا روشن میشه و تماشاچی‌ها همه کف می‌زنن و رییس سیرکه هم کلاشو می‌چرخونه پولا رو جمع می‌کنه از مردم و تعظیم می‌کنه و سوار نیسان وانت آبیش میشه و میره تا جنگل بعدی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر