شاه دو تا زنش را طلاق داده بود چون پسر براش نزاییده بودند، شاه ولیعهد میخواست و شهبانو فرح، همسر سومش، سرآخر فوت دمید در اجاق حکومت که شاهِ بی ولیعهد بیم خاموش شدنش را داشت و شعلهورش ساخت. شاهپور رضا پهلوی، ولیعهد امپراطوری ایران. تمام مملکت برای تولدش باید آذین میشد و جشن باید سراسر قلمروی ایران را در مینوردید. شهر سنجان نیز ازین قائده مستثنا نبود. جایی که اسماعیل با پدر مادرزاد کر و لالش آقااکبر توش زندگی میکردند.
این خاطرات در حالی توی سر اسماعیل قدم میزدند که در سرزمین نوساختهای در هلند، فرو رفته توی صندلیش و به دفترچهی پدرش با حروف میخیِ توش چشم دوخته. حالا سالها گذشته و او فرار کرده از مملکت و سر در آورده از هلند. نشسته توی زمینهایی که تا صد سال پیش زیر دریا بودند و حالا خشکشان کردهاند تا مگر کشورشان بزرگتر شود. دفترچهی پدرش جلوش باز است و میخواهد قصهش را بنویسد. پدر مادرزاد کر و لالش حرفهای روزانهش را توی این دفترچه نوشته، اما به خط ابداعی خودش، که از روی کتیبهای به خط میخی، بر دیوارهی غاری توی روستاشان الهامش گرفته. ذهن اسماعیل حالا پریده به تولد ولیعهد و جشنهاش.
توی حیاط مدرسه مدیر اسماعیل را صدا زد به دفترش. حتا مدرسهای توی یک ساختمان متروکه در حومهی یک شهر کوچک هم مستثنی از قاعدهی جشن برای ولیعهد و آرزوی دوام برای سلطنت نبود. توی تهران و شهرهای بزرگتر جشنها مفصل بود، دختران با دامنهای کوتاه میرقصیدند و پسران با لباسهای پسران پاریسی سرود میخواندند. گویا شهبانو مقدار زیادی موز وارد کرده بود، برای جایزهی هر آنکه برقصد و بخواند. موز در آن روزگار میوهی ناشناختهای بود در ایران. توی روزنامهها عکس دخترکی با دامن کوتاه را چاپ کرده بودند که روی پوست موز سر خورده بود. عکس دقیقا صحنهی افتادن دخترک، وقتی دامنش رفته بود بالا، را ثبت کرده بود. تصویر بعدی صحنهی عیادت شهبانو و ولیعهد از دخترک مصدوم را نمایش میداد. توی شهرهای کوچک برگزاری همچنان رقص و آوازی با دختران ممکن نبود. هیچ معلوم نبود خانوادهی چنان دختری چه بر سر بچهشان و مدیر و معلم مدرسه بیاورند.
مدیر اسماعیل را با خودش برد دفترش، جایی که تا به حال پای هیچ دانشآموزی بش نرسیده بود. بش چای داد و بیسکوییت. یک دانه موز از توی کمدش در آورد و نشانِ اسماعیل داد. بش گفت: ازت یه خواهشی دارم اسماعیل. تو باید آبروی منو، آبروی مدرسهمون را، و آبروی شهرمون را حفظ کنی. سه روز دیگه جشن بزرگه، دو تا مهمون مهم هم میان مدرسهی ما. باید براشون برنامه اجرا کنیم، مقرر کردن برنامه رو فقط باید دانشآموزا اجرا کنن. میخوام این افتخار رو بدم به تو. اگه خوب اجرا کنی این موز مال توئه، موز تا حالا دیدی؟! خوردی؟! اسماعیل نگاهی به چیز دراز زرد توی دست مدیر انداخت و گفت: نه! ولی چرا من؟! مدیر کمی سرش را خاراند و گفت: خب، چون تو با بقیه فرق داری، کتاب میخونی، میفهمی. اینا بقیه همه کشاورز زادهن. از مدرسه یکراست میرن توی مزرعه. تو اما خیلی چیزا میدونی، خیلی چیزا میفهمی از دنیا. اسماعیل گفت: چیکار باید بکنم؟! مدیر گفت: بت میگم حالا.
روز جشن رسید، اسماعیل پشت صحنه منتظر بود. مدیر توی آن سه روز بش یاد داده بود برود روی صحنه، دست و بالش را یک حرکاتی بدهد و تمام. اسماعیل آمادهی رفتن روی صحنه بود که مدیر گفت: بایست پسر! اول شلوارتو درآر! اسماعیل متعجب گفت: چی؟! مدیر دامن کوتاهی که دستش بود را توی هوا تکان داد و گفت: شلوارت! درش بیار! اینو باید بپوشی! اسماعیل آمد فرار کند که ناظم از پشت گرفتش. بازوهای قوی ناظم تمام دست و پا زدنهای اسماعیل نحیف را بیفایده میکرد. مدیر سریع شلوار اسماعیل را از پاش کشید پایین و دامن را روی شورت کتان سفیدش کشید بالا. بعد یک گلاهگیس کشید روی سرش و لبش را با ماتیک قرمز کرد و هلش داد روی صحنه. همین که اسماعیل رفت روی صحنه، همه زدند زیر خنده. آن دو نفر مهم ردیف اول نشسته بودند و با چند ردیف فاصله تمام بچههای مدرسه صندلیهای سالن را پر کرده بودند. به نظر کسی اسماعیل را نشناخته بود. نگاه کرد به پشت صحنه، مدیر انگشتش را به تهدید توی هوا تکان میداد و لبهاش بیصدا میگفت برقص! برقص!
اسماعیل خوب بلد بود بیصدا بشنود و حرف بزند. تا حالا دوازده سال با پدر کر و لالش زندگی کرده بود. حالا میفهمید چرا اسماعیل! چون کتاب میخواند؟! چون از دنیا زیاد میداند؟! زکی! نعخیر! چون آقااکبر مفلس، پدرش، یک کر و لال روستایی بود که تازگی برای تحصیل او آمده بودند شهر. چون اگر مدیر همچین کاری را با هر یکی از دیگر بچهها کرده بود به شب نکشیده بابا و عمو و دایی بچه خشتک مدیر را با همان دامن توری عوض میکردند. اما اسماعیل چی؟! هی اسماعیل بیچاره! هی اکبر بینوا!
اسماعیل دید راهی ندارد. کمی دست و بالش را تکان داد و کمرش را چرخاند، هنوز پنج دقیقه از رقصیدنش نگذشته بود که دید یک نفر به طرف سن هجوم میآورد. پدرش بود، آقااکبر! او از کجا فهمیده بود؟! اینجا چکار میکرد؟! آقا اکبر مشتش را داشت حوالهی اسماعیل میکرد که پاش گیر کرد به چیزی و با سر رفت توی سن، دستش قفل شده بود به دامن کوتاه اسماعیل و خون از سر و صورتش جاری. یکساعت بعد، اسماعیل با دامن پاره و شورت نمایان، با ماتیکی که روی صورتش پخش شده بود و کلاه گیسی توی مشت نشسته بود توی اتاق بهداری درمانگاهی همان حوالی و سر باباش داشت بخیه میخورد.
از آن روز به بعد بچههای محل هر موقع اسماعیل را میدیدند میگذاشتند دنبالش، مشت بارانش میکردند و اسماعیل نمیتوانست جواب هیچ کدام از مشتهایشان را بدهد، چون دو دستی شلوارش را چسبیده بودند. همه میخواستند یکبار دیگر بکشندش پایین. بچهها آقااکبر را که از دور میدیدند با دست اشاره میکردند به پیشانیهایشان، همان جاها که نقش بخیه روی پیشانی اکبر مانده بود و دستشان میرفت سمت شلوارشان، انگار که میخواهند درش بیاوند. خون اکبر بینوا به جوش میآمد، میدوید سمتشان و آنها فرار میکردند و بش سنگ پرت میکردند.
آن سالها که اسماعیل گاهی باید یک ساعت راهش را دور میکرد تا بدون مواجهه با بچهها برسد خانه، سالهای طلایی شاه و پسرش بود. زمانه اما به یک جور نماند. سالها بعد، پسر شاه هم گرفتار شد، نه تختی مییافت برای بستری کردن صاحبِ حالا نحیف و مچالهی تخت مروارید، توش، نه گوری که بعد از مرگ جنازهاش را به خاک بسپارد. اسماعیل با خودش گفت: این شاهپور الان کجاست؟! یادش آمد چند سال پیش که پرنسس دایانا مرده بود، توی مراسم تدفینش یک نظر دیده بودش. جوانی بود کنار مادر پیرش. شاهپور و شهبانو، که رفته بودند دیدن دخترک مصدوم، حالا توی مراسم تدفین پرنسس دایانا بودند. اسماعیل توی صندلیش فرو رفته بود، تو خانهش که توی زمینهای تازه از دریا رها شده بود. حالا هم پدر او مرده بود، هم پدر شاپور. و هر دویشان پناهنده بودند. پناهندهی جایی که خانهشان نبود.
این یک تکهی کوتاه بود از کتاب خط میخی، یا دفترچهی پدرم، نوشته قادر عبدالله است، که من به زبان خودم تعریف کردم براتان. حالا شاید یک روز از اول تعریف کردمش تا ته برای شما رفقا.