کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

1555

از آمستردام که بنشینید توی هواپیما، پنج ساعت بعد می‌رسید تهران. از فرودگاه باید بروید ایستگاه قطار و بعد از چهار و نیم ساعت، رسیده‌اید به سنجان. این شهر نه غذای مخصوصی دارد، نه آثار باستانی خاصی، نه حتا آدم و شاعر مهمی. زمستان‌ها خیابان‌هاش یخ زده‌ست و تابستان‌ها توش باد می‌آید، و دورنمای همیشگی شهر کوه‌های همیشه سفید اطرافش است. هر چه شهر سنجان هیچ ندارد، روستاهای اطرافش که توی کوه‌های بلند زعفران واقع شده‌اند پُرند از آدم‌های مهم و تاریخ‌ساز. میرزا ابوالقاسم قائم‌ مقام فراهانی یکی از مهم‌ترین‌شان است. توی روستاها که بروید هر طرف دخترکان قالی‌باف را می‌بینید که نخ به نخ جادو می‌بافند روی دار قالی، فرش‌هایی واقعا جادویی، که باهاشن می‌شود حتا پرواز کرد.

آقا اکبر توی یکی ازین روستاها، به اسم جیریا، به دنیا آمد. روستایی که بهارها پوشیده بود از شکوفه‌های سپید بادام و پاییزها در هر سویش بادام موج می‌زد. آقااکبر کر و لال به دنیا آمده بود. وسیله‌ی ارتباطش با دنیا یک زبان ساده‌ی اشاره بود که صد و اندی علامت داشت. که مادرش هاجر باش به خوبی می‌توانست با پسر کر و لالش صحبت کند، حتا همسایه‌ها هم کم و بیش منظور آقااکبر را می‌فهمیدند و منظورشان را بش می‌فهماندند با این زبان. آقا اکبر چیزی از دنیا نمی‌دانست، مگر چیزهایی که می‌دید و حس می‌کرد. مثلا خورشید را می‌دید و می‌دانست وقتی می‌تابد گرمش می‌کند، اما نمی‌دانست این خورشید خود یک گوی آتشین است که یک روز بالاخره مثل چراغی که نفتش ته بکشد، خاموش می‌شود و دنیا را سرما و تاریکی فرا خواهد گرفت. ماه را می‌دید اما نمی‌فهمید چرا شب به شب ماه لاغر و چاق می‌شود. جز زبان اشاره‌ش زبانی نمی‌دانست، هیچ از الفبای فارسی و سی و دو تا حرفش خبر نداشت. پ مثل پرستو را نمی‌شناخت، همان طور که خ مثل خرما، و عین مثل عشق را.

مادر آقااکبر، هاجر، کلفت خانه‌ی اشراف زاده‌ای بود که جد اندر جد پدرانش از بزرگان و ادیبان بودند. آقای خانه که تفاوت را می‌دید توی رفتار هاجر با بقیه‌ی کلفت‌ها او را کرده بود کلفت مخصوص خودش توی خانه‌ی ییلاقیش توی کوه لاله‌زار. آنجا که تنها دور از زن و یازده تا بچه‌ش، در سکوت کوهستان به مطالعه و نوشتن می‌پرداخت. روزها را روی اتاق مطالعه‌اش که پر بود از کتاب و دیوارهاش را عکس‌هایی از پدرانش که همگی ادیب و شاعر و نویسنده بود پوشانده بود، به مطالعه و نوشتن شب می‌کرد. هاجر لباس‌هاش را می‌شست، گرد و غبار روی میز و کتاب‌هاش را پاک می‌کرد، دوات‌ دانش را مرکب می‌کرد، غذا براش می‌پخت، لباس‌هاش را می‌شست، حواسش بود تنباکوش تمام نشود، وقتی سوار اسب می‌شد دهنه‌ را نگه می‌داشت تا روی زین بنشید و خلاصه، هوای همه‌ی کارهای خانه را داشت.

یک روز آقای خانه صداش زد: هاجر! هاجر! یک لیوان چای برام بیاور. هاجر چای را توی سینی نقره‌ای (که حالا روی پیش‌بخاری خانه‌ی آقااکبر است) آورد و گذاشت روی میز و داشت می‌رفت بیرون که آقای خانه گفت: بنشین! باهات حرف دارم. هاجر برگشت و سرش پایین ایستاد. آقای خانه گفت: بهت گفتم بنشین! بهت اجازه دادم بنشینی. بنشین دخترجان. هاجر نشست. آقای خانه بی مقدمه گفت: هاجر، توی زندگیت هیچ مردی هم هست؟! هاجر چیزی نگفت. آقای خانه گفت: جواب بده دخترک، هست یا نه؟! هاجر همان طور سر به زیر گفت: نه آقا، نیست. آقا گفت: خب، علاقه‌ داری زن صیغه‌ای من باشی؟! برای وقتی توی این خانه هستم؟! سوال غیر منتظره بود، هاجر بعد از مدتی سکوت گفت: آقا، این سوالی نیس که بخواید از من بپرسین، باید با پدرم صحبت کنین. آقا گفت: بله بله! آن که بله، اما اول می‌خواهم نظر تو را بدانم، بعد با پدرت هم حرف می‌زنم. هاجر با همان سر پایین گفت: خب، والا! بله، من که راضی‌ام. و بعد از اتاق رفت بیرون.

عصر نشده آقا فرستاد دنبال آخوند ده و پدر هاجر و خطبه‌ی عقد موقت جاری شد. آخوند توضیح داد که طبق این خطبه هاجر می‌تواند بچه‌دار شود، اما بچه‌هاش هیچ ارثی نمی‌برند از پدرشان، حتا اسمش را. و اینکه بابت مهریه یک باغ بادام بهش داده می‌شود که نصفش مال پدرش و نصفش مال او و بچه‌های احتمالیش هست. بعد از مرگ پدر، همه چیز مال او و بچه‌هاش خواهد شد. کار توی نیم ساعت تمام شد و هاجر شد زن صیغه‌ای آقاهادی محمود غزنوی خراسانی. صبح فردا هاجر رفت حمام ده و زن‌ها ابروهاش را برداشتند و موهای اضافه‌ی اینجا و آنجاش را هم. حمامش کردند و به انگشت‌های پاش حنا بستند و دستش را با روناس قرمز کردند و بعد هاجر تک و تنها و پای پیاده رفت خانه‌ی شهوهرش، خانه‌ی آقاهادی خراسانی. آقاهادی نگاهی زیرچشمی بش انداخت و گفت: امشب را اینجا می‌مانم.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر