کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

1562

ماه‌ها پس از آنکه اکبر درمان شده بود، یک بعدازظهر سیدشجاع و جعفر با هم در مورد اکبر صحبت می‌کنند،

+ این چن وقته دیگه دور و بر ما نمی‌پلکه، نه؟
- آره! این اکبر دیگه اون اکبر قدیم نیس!
+ به نظرت چیکار باس کرد؟! گیری افتادیما!
- به هر حال اکبر بیچاره رفیق دیگه‌ای نداره که، ما باید کمکش کنیم! پاشو بریم پیش کاظم خان

جعفر یک فانوس روشن کرد و پرید روی پشت شجاع و راه افتادند سمت شب چراغِ میان گردوها، خانه‌ی کاظم‌خان. می‌خواستند تا اکبر نرسیده حرفشان را بزنند و بروند. وقتی رسیدند، شجاع در زد،

+ سلام کاظم‌خان! مهمون نمی‌خوای؟!
- به به! سیدشجاع گل و جفر عزیز! بفرمایید آقاجان! بفرمایید! بشینید براتون چایی بیارم
+ ممنون کاظم‌خان، می‌خوایم تا اکبر نیومده رفته باشیم. می‌دونید خب، تنها دوستای اکبر ماییم و دوست باید راز دوست رو حفظ کنه، که مام همیشه کردیم. اما خب، چطور بگم، به نظرمون اومد که این یکی رو باید به شمام بگیم.
- بفرما پسرجان، چی شده؟!
+ خب کاظم‌خان، من شاید کور باشم، اما دو تا گوشِ حسابی دارم، در ثانی، چشمای این جفر هم حرف نداره، اصن بذار خودش بگه! بگو جفر.

جعفر ادامه داد:

+ خب، چی بگم کاظم‌خان! شما خودت می‌دونی دیگه! ما یه موقعا با اکبر شبا می‌ریم بیرون! می‌دونی دیگه! پیش این زنا! که خب، یه موقعام دردسر می‌شه، اما همیشه تونستیم راست و ریست کنیم قضیه رو، اما این دفعه
- دِ چی شده بچه؟!
+ والا، یه مدته اکبر از ما فاصله گرفته، سراغمون رو نمی‌گیره اصن. چطور بگم...

شجاع پرید میان حرف جعفر: چقد لفتش میدی جفر! الانه که اکبر سربرسه. کاظم‌خان، خلاصه کنم، یکی ازین زنا هس، از همین روسپی‌ها که ما میرفتیم پیش‌شون، که اکبر خیلی میره پیشش. ینی در واقع، هر شب اونجاس. نمی‌دونما، ولی فک کنم گلوش گیر کرده پیشش.

جعفر گفت: البته نه که عیبی داره ها، دختره خوشگله و سالم و جوون. هیچ عیب و ایرادی هم نداره. ولی خب، به هر حال، می‌دونین دیگه، به نظرم باید اینو به شما می‌گفتیم، که گفتیم. حالام تا اکبر نیومده بریم ما. خدانگهدار شما.

کاظم‌خان رفت توی فکر، نتوانسته یک همسر مناسب برای خواهرزاده‌ش پیدا کند و این دست دست کردنش انگار داشت کار دست اکبر می‌داد. اگر بیشتر معطل می‌کرد دیگر هیچ پدری توی تمام کوه زعفران دخترش نمی‌داد به اکبر. حالا که خودش کاری از پیش نبرده بود، تصمیم گرفت کار را بدهد دست پیرزن‌های فامیل، به هر حال آنها حتما می‌توانستند یکی را آن دور و اطراف پیدا کنند که مناسب باشد برای همسری اکبر.

پیرزن‌های فامیل هم اما کاری از پیش نبردند. توی تمام فامیل و در و همسایه یک دختر مناسب حال اکبر نبود. یکی پدرش دزد بود، دیگری برادرش یاغی. آن یکی پاش می‌لنگید، دیگری آنقدر خجالتی بود که تا حالا کسی صورتش را ندیده بود. هر چه گشتند کمتر یافتند تا در نهایت رسیدند به در آخر: درِ خانه‌ی زینب خاتون، دلاله‌ی ازدواج کهنسال کوه زعفران که همیشه برای هر کسی یک زن یا شوهر توی توبره‌ش داشت. زینب‌خاتون از جوانی معتاد بود به تریاک و حتما کمی از تریاک درجه‌ یک کاظم‌خان موجبات یافتن یک همسر مناسب برای اکبر را فراهم می‌کرد. خانه‌ی پیرزن بیرون ده، روی دامنه‌ی کوه بود. گاه و بی‌گاه مردی یا زنی در خانه‌ی زینب خاتون را می‌زد،

+ زینب خاتون جان! یک زنِ خوبی برای من سراغ نداری؟!
- باز هم تو؟! برو مردک! برو! من برای تو زن پیداکُن نیستم! با اون سابقه ی خرابت! چرا زن‌های بیچاره رو هی کتک می‌زنی؟!
+ زینب خاتون جان! حدقل در رو باز کن این تریاک فرد اعلا رو بهت بدم!
- بیا! بیا تو ببینم چی میگی! عجب! باشه خب، یه کاری می‌کنم برات! ولی یادت باشه آ، بی‌خود کتک نزن زن بنده خدا رو، هفته ای یه بار هم ریش صابمرده‌ت رو بتراش حدقل! حموم هم بری بد نیست‌ها!! حالام برو! یه هفته دیگه بیا، خبرت می‌کنم.

+ زینب خاتون! خواهر! دستم به دامنت! یه زن برای این پسر من پیدا کن! سنش رفته بالا! ماشالا خونه و زمین و همه چیش به راهه! مونده یه زن که بیدا تو خونه براش شیر نر بزاد! اگه پیدا کنی، برات یک کفن که از خود مکه آوردن میارم‌ها

- هر کی میاد اینجا ازین وعده وعیدها میده و زنش رو که گرفت دیگه حاجی حاجی مکه! انگار نه انگار زینب خاتونِ بدبختی هم بوده! من اگه فردا بیفتم بمیرم بی‌کفن چیکار کنم؟! تو اول اون کفن رو بیار بده من، منم برات یه فکری می‌کنم! بدو خواهر جان، کفن رو بیار، منم دختر خوب عفیف میدم بهت در عوض.

مردان فامیل که شنیدند پیرزن‌ها می‌خواهند بروند سراغ زینب‌خاتونِ دلاله که برای اکبر زن پیدا کند، اول عصبانی شدند و اعتراض کردند، اما بعد که کم و کیف ماجرا آمد دستشان و دیدند توی فک و فامیل و در و همسایه واقعا کسی نیست، با اکراه قبول کردند این ماموریت را بیندازند روی دوش پیرزنِ مچ‌مِیکر!  زن‌هام مقداری از تریاک درجه یک کاظم خان برداشتند و راهی خانه‌ی زینب خاتون شدند. خاله‌ی بزرگ اکبر رفت نزدیک زینب خاتون و بسته‌ی تریاک را فرو کرد زیر دشکچه‌ای که پیرزن روش نشسته بود.

+ سلام زینب خاتون، این خدمت شما! ما که نمی‌دونیم چیه! ولی از طرف کاظم‌خان رسیده
- به به! کاظم‌خان! سلام بنده رو بدین بهشون! هِه ! هِه !
+ صحبت رو کوتاه کنیم زینب خاتون، اومدیم دنبال یه زن درست حسابی و معقول برای اکبر، آقااکبر، میشناسیش که، پسر هاجر. زن معقول که میگم ینی یه زن کامل که همه جاش درست حسابی کار کنه، بالا و پایینش معیوب نباشه! زن نصفه نیمه نمی‌خوایم ها
- اکبر! آقااکبر! بله بله! زینب خاتون برای اکبر زن پیدا می‌کنه، از زیر سنگ‌های این کوه هم که شده! اصن اگه برای اکبر پیدا نکنه واسه کی پیدا کنه؟!  بذار ببینم. خب، یکی هس، یه دختری، خوشگل، سالم، ولی...
+ نشد دیگه زینب، ولی و اما و اگر نیار توی کار، گفتم زن سالم
- واه واه! صبر کن حرفمو بزنم! دختره سالمه، خوشگل، اما یکی از پاهاش از اون یکی یه کم کوتاه‌تره! همین!
+ خب حالا، تا وقتی که بتونه راه بره این چیزا مهم نیس
- راه بره؟! خواهر جان! می‌دوئه مثل آهو! البته، خب یکی دیگه‌م هس، ازین یکی هم بهتر! فقط یه گوشش یه کم نمی‌شنوه!
+ ای بابا، دختر کر می‌خوایم چیکار؟! گفتم بهت دختر سالم، کامل
- وای وای! خدا رو قهرش می‌گیره خانوم جان! حتما یه علتی و حکمتی بوده دختره کر شده دیگه، نباس توی کار خدا اعتراض کرد، قهرش می‌گیره سیل و زلزله و مریضی می‌باره واسمون ها! زبونت رو گاز بگیر! بعدم! کِی گفتم لال؟! یه کم کم‌ می‌شنوه! همین! بعدم این آقا اکبر شما مگه حرفم می‌زنه که زنش بشنوه؟!
+ لااله‌الاالله!! خانوم جان! اکبر نمی‌شنوه! بچه‌هاش چی؟! اونام نمی‌شنون؟!
- واه واه! افاده‌ها رو ببین‌ها، انگار که پسرشون شازده‌س! خوبه کر و لال تشریف داره آقا! بذار ببینم! آها! آها! اصن یکی دیگه هس، ازین دو تام بهتر، گردن داره بلند، رنگ شیر، ساق پاش مث عاج! سینه‌هاش گرد و قشنگ، عینهو دو تا دونه انار! دهنش کوچیک! مث گل نرگس اول بهار!! چی بگم دیگه! همین انگ اکبر شماس! برین ببینین! ایشالا شما راضی باشین! خدام راضی باشه!

فردا صبح خاله‌ها رفتند و دخترک را دیدند، همان‌طور که زینب‌خاتون گفته بود دختری بود قشنگ و بلندقد و مناسب برای اکبر، فقط انگار کمی رنگ‌پریده بود و بی حال. زن‌ها برگشتند پیش زینب خاتون و موضوع را بش گفتند.

رنگ پریده؟! بی‌حال؟! ای بابا! چه حرفا! خدا رو خوش نمیاد! شما که نماز می‌خونین! روزه می‌گیرین! عیب نذارین روی بنده‌ی خدا، روی دختر مردم! شاید حالا سرمایی چیزی خورده! شایدم خب اون موقه‌ی مخصوص ماه باشه! ماشالا همه هم خانوم و واردین دیگه! نگران نباشین! مبارک شما و آقااکبر! حتم بدونید مث برگ‌ درخت بعد از بارون تر و تازه و سالم و صحیحه.

عروسی یک هفته بعد انجام شد. صبح اول وقت هفت تا قاطر رفتند روستای ساروق - که دخترک اهلش بود- و اکبر سوار کت و شلوار پوشیده سوار اسب دنبال قاطرها. پشت سرش هم جعفر و شجاع که ساق‌دوش‌های داماد بودند می‌آمدند. عروس را سوار اسب کردند و جهازیه‌ش را بار قاطرها، و برگشتند. صدای موسیقی و خنده و آواز و دود کباب و تریاک همه جا را پر کرده بود، شب شده بود و جشن همچنان ادامه داشت که اکبر و عروسش رفتند توی حجله. مدتی بعد خاله بزرگه آمد و تمام شدن کار را به اطلاع عموم رساند و جشن عروس آقااکبر همچنان ادامه داشت.

سال‌ها بعد که اسماعیل یکی تابستانی رفته بود روستایشان، خاله بزرگه کشیدش کنار و گفت: اسماعیل! من پام لب گوره پسرجان! یه رازی هست که باید بهت بگم و بمیرم، و الا تا همیشه روی قلبم سنگینی میکنه! اسماعیل گفت: چی؟! چی شده خاله؟! خاله بزرگه اسماعیل را کشید زیر درخت توی حیاط خانه‌ش که مطمئن شود کسی نمی‌شنود حرفهایشان را.

+ خدا منو ببخشه! خدا منو بیامرزه! می‌دونم! می‌دونم واسه خاطر همین میرم می‌سوزم تو جهندم! اون همه نماز، اون همه روزه! هیچی!
- چی شده خاله؟!
+ می‌دونی، ما کار پیدا کردن زن واسه بابات رو دادیم دست این زینبت خاتون! دلاله‌ی پیرسگ! آخ آخ آخ! چه کاری بود آخه؟! ملوم بود خدا راضی نیس! آقااکبر نظرکرده بود! همه می‌دونن! خدا هواشو داشت! اون وقت ما چیکار کردیم؟! چشممون رو بستیم روی خدا و کار رو دادیم دست اون عجوزه!
- من نمی‌فهمم خاله! چی شده؟! درست بگو بهم!
+ چی می‌خواستی بشه خاله جان! شب عروسی، بابات و عروسش رفتن توی حجله، منم رفتم پشت پرده‌ی اتاق...
- رفتی پشت پرده؟! چرا آخه؟!
+ چی بگم پسرجون! رسم بود دیگه! باید می‌رفتم که مطمئن بشم همه چی درست پیش میره، که ببینم دختره...، ای بابا! ولش کن! اینا مهم نیس! بلخره من از همه پیرتر بودم و اون روزام این چیزا رسم بود، من هم رفتم پشت پرده! آخ آخ آخ! اگه! فقط اگه یکی دیگه جای من اون پشت بود! آخ آخ آخ...
- خب خاله جان! چی شد؟! جریان چیه؟!
+ جانِِ خاله! پدرت جوون بود و قوی! مشالا بنیه داشت مثل رستم! شونه‌ها پهن! چشما روشن! من از پشت پرده سر و صداش رو می‌شنیدم، اما عروس هیچی! دریغ از یه ناله! یه صدا! یه آخ! یا آه! هیچی! هیچی! باید می‌فهمیدم! با اون سن و سال بچگی کردم و نفهمیدم!
- چی شده آخه خاله؟!
+ تبارک‌ الله احسن الخالقین! خدا رو شکر که تو رو داد به ما! تو فقط پسر آقا اکبر نیستی که! تو امید خانواده‌ای! نور چشم مایی! تبارک الله احسن...
- خاله جان! داشتی می‌گفتی! چی شد؟!
+ والا، منم که دیدم اکبر کارشو کرد رفتم و خبرش رو دادم و زنا رفتن دور هم حتما به غیبت کردن و هی ریزریز خندیدن و مرور خاطرات شب حجله! مردا هم رفتن پیش کاظم خان و بساط تریاک به راه بود! جشن بود دیگه! منم خب قرار بود تا هفت شب بمونم با اکبر و عروسش. شب هفتم، اون دو تا رفتن توی رختخواب و منم توی اتاق بغلی خواب بودم که نصفه شب یهو دیدم صدا میاد! کور کوری کردم تا فانوس رو روشن کنم که یهو اکبر رو دیدم! رنگ نبود به صورتش بچه‌م! هی می‌گفت سرد! سرد! عروس سرده!
- سرده؟!
+ آخ آخ آخ اسماعیل! خدا از سر تقصیرات ما بگذره! رفتم توی رختخواب دیدم عروس سرد و سفید، مثل مرمر، مُرده بود...
- مرده بود؟! مرده بود؟! ینی من بچه‌ی زن اول بابام نیستم؟! چرا پس تا حالا کسی چیزی بهم نگفته بود؟!
+ خب حالا دارم من دارم میگم! پام لب گوره! باید بهت می‌گفتم! باید می‌فهمیدم! آخه زنی که شب اول عروسی هیچ صدایی ازش در نمیاد یه ایرادی داره دیگه! منِ احمق نفهمیدم! خدا منو ببخشه! می‌بخشه ینی؟! فک کنم ببخشه! همین که تو رو بهمون داد یعنی بخشیده! بله...


سال‌ها بعد وقتی اسماعیل توی تهران زندگی می‌کرد یک شب که آمده بود به آقااکبر سر بزند از توی جیبش یک عکس درآورد و نشانِ آقا اکبر داد. عکسِِ زن جوانِ زیبایی بود. اسماعیل گفت: آقااکبر! فعلا به کسی چیزی نگو! ولی شاید یه روزی با این عروسی کردم! چشم‌های اکبر اول یک برقی زده بود اما ناگهان برقِ توی چشم‌های شد رعدِ نگرانی و گفت: قبلش حتما سرت رو بذار روی سینه‌ش! صدای نفس کشیدنش رو گوش کن! من نمی‌تونستم بشنوم! تو می‌تونی! خوب گوش کن! زن باید خوب نفس بکشه! نفسش باید گرم باشه! اسماعیل لبخندی زده بود و گفت بود: گوش کرده‌م آقااکبر! نفسش گرمه! اکبر انگار که خیالش جمع شده باشد لبخندی زد، اما ناگهان گفت: سینه‌هاش! سینه‌هاش رو خوب نگاه من،  دست بزن، سرت رو بذار روشون! سینه‌ی زن باید گرم باشه، گرم...

آن شب اولین بار بود که آقااکبر از ازدواج اولش برای اسماعیل گفت، که هشدار بدهد به پسر دردانه‌اش. آقا اکبر از زن‌هایی با سینه‌های سرد می‌ترسید. زنش، که سینه‌هاش سرد بود، توی آغوشش، شب هفتم عروسیش مُرده بود. مثل مادرش هاجر، که توی بازوهاش مُرده بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر