انگار که بروی حمام و حسابی زیر و زبر تنت را بشویی و تمیز بیایی بیرون، اما لباسهای چرکِ سه ماه نشسته را بپوشی. خب، انگار نه انگار میشود. تا این شیوه برقرار است، هر پاک شدنی بیفایده است، مگر پا از غار مراقبه بیرون نگذاری و گردنِ قدم برگشتنت را شکسته باشی به دنیایی که ازش رفته بودی، در رفته بودی. اما همیشه وسوسههایی هست. وسوسه که چیزی از جنس امید است، امید به شدنِ چیزی که تا حالا هِی نشده. امیدی که دستت را میگیرد و آغشته میکند به چیزی هزاربارآزموده و هیچ پس نداده و هر بار چیزی به غارت بُرده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر