کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

1560

آقا اکبر هم مثل تمام جوانان کمک می‌کرد به شکستن صخره‌ها و باز کردن راهِ قطار، اما بین تمام جوانان فقط عکس آقااکبر بود که تیشه به دست توی روزنامه‌های آن زمان چاپ شده بود. یک نسخه‌ی قاب‌گرفته‌شده از عکسِ از روزنامه‌بریده روی پیش‌بخاری خانه‌ی آقااکبر بود و گرچه گذشت زمان روزنامه را زرد و رنگ و رو رفته کرده بود هنوز هم اثری از لبخند آقااکبر و عضله‌ی برآمده‌ی بازوش توی عکس قابل تشخیص بود. داستان این عکس، یکی دیگر از داستان‌هایی که اکبر بارها و بارها با شور و حرارت برای اسماعیل تعریف می‌کرد.

اسماعیل البته خیلی موقع‌ها کامل دستگیرش نمی‌شد که پدرش با آن زبان محدود ایما و اشاره‌ایش چه می‌گوید، تابستان‌ها که می‌رفتند روستا، کاظم‌خان تکه‌های مفقود قصه‌ها را براش می‌گفت. وقتی ازش در مورد راه آهن پرسید، کاظم خان گفت: راستش، اون روز که رضاشاه اومده بود، منم رفتم که یه نظر ببینمش! ببینم این قزاق که میگن شاه شده کیه، چه جوریه! اما خب، نشد که ببینمش! اسماعیل پرسید: چرا؟! کاظم‌خان گفت: خب! من با اسبم داشتم می‌رفتم طرف جایی که شاه بود که جلوم رو گرفتن! گفتن پیش شاه نمیشه با اسب رفت! باید پیاده شد! منم که می‌دونی همه جا با اسب میرم! کاظم خان هیچ جا پیاده نرفته و نمیره! و خب، نشد که شاه رو ببینم.

باقی قصه می‌گفت که کارگرها و جوانان یک هفته‌ای را خوب کار کردند و صخره‌ها و سنگ‌ها تکه تکه جدا می‌شدند و راهِ ریل‌ها هموار، تا اینکه رسیدند به یک صخره‌ای که هر چه بش تیشه زدند و زورِ بازو روش خالی کردند تکان نخورد که نخورد. جوان‌ها هم بعد از یک هفته کار شبانه روزی همه نحیف و درب و داغان بودند، کمی که تلاش کردند و سنگ نشکست، همه ناامید و بی‌جان تیشه زدن را رها کردند. سرمهندس دوباره تلگراف زد به پایتخت که: کار ایستاده (نقطه) سنگ نمی‌شکند (نقطه).

شاه دوباره پرید توی جیپ و راهی محل ریل‌ها شد. اگرچه رضاشاه تحصیلاتی نداشت و از خانواده‌ی کتابخوانی هم نبود، اما بسیار باهوش بود، مخصوصا وقتی سر و کارش با مردم عادی می‌افتاد. توی همان نگاه اول فهمید این جوان‌های مردنی و درب و داغان همان‌ها نیستند که روز اول دیده بود. از سرمهندس پرسید: غذا به این‌ها چی میدین؟! یارو ترسان و لرزان گفت: همین غذای معمول قربان! نون و پنیر بز! شاه فریاد زد: نون و پنیر بز؟! مرتیکه تو اندازه‌ی بز می‌فهمی؟! مگه قراره زیر ابروی مادرتو بگیرن که نون و پنیر بز بشون میدی؟! اینا دارن کوه می‌کنن! می‌فهمی احمقِ بی‌خاصیت؟!

شاه دستور داد کتری‌های بزرگ آوردند و پنج تا سرباز فرستاد شکار بز کوهی. سربازها با شش تا بز آمدند و شاه دو روز کار را تعطیل کرد. بزهای کوهی را کباب کردند و توی کتری‌ها چای‌های پررنگ ساختند. برای دو روز همه فقط می‌خوردند و می‌نوشیدند و تریاک و سیگار می‌کشیدند. کم‌کم رنگ به رو و زور به بازوی کارگرها برگشت. صبح روز سوم شاه تمام جوان‌ها را ردیف کرد و باتوم زیر بغلش شروع کردن به سان دیدن ازشان. چند قدم که رفت اشاره کرد به یکی که بیاید جلو، یارو آمد و آن طرف ایستاد. نفر دومی که صدا کرد اکبر بود. اکبر البته نمی‌شنید، بغل دستش هلش داد جلو و اکبر هم رفت بغل نفر اول ایستاد. شاه که به آخر ستون مردان رسید، یازده نفر انتخاب شده بودند.

شاه و آن یازده نفر رفتند ایستادند کنار صخره‌ای که می‌گفتند رستم هم اگر بیاید با گرز گاوسر فریدون هم نخواهد توانست تکانش بدهد. شاه تیشه‌ای داد دست نفر اول و گفت: بزن! ببینم چی داری توی چنته! بزن! یارو هم که جو محیط گرفته بودش محکم تیشه را زد به سنگ سخت و یک تکه از صخره افتاد پایین! شاه دست کرد توی کیسه‌ای و یک اسکناس در آورد و داد به مرد و گفت: آفرین! این هم مزد ضربه‌ی تو. نفر دوم آقااکبر بود. اکبر که رفتار شاه را دیده بود چنان ضربه‌ای به صخره نواخت که دو برابر نفر قبلی سنگ از کوه جدا شد و افتاد پایین. شاه دست کرد توی کیسه و دو تا اسکناس داد به اکبر و گفت: شماها باید این مملکت را آباد کنید، مزدش را هم بگیرید. شاه تصمیم گرفت تا صخره‌ی نفوذناپذیر غیب نشده همان جا بماند، جوان‌ها یکی‌ یکی ضربه‌ می‌زدند به صخره و یک تکه از کوه می‌افتاد و یک اسکناس می‌رفت توی جیب‌شان. بین همه‌شان آقااکبر از همه مشتاق‌تر بود و صخره‌شکن‌تر. شاید چون تا حالایِ زندگیش هیچوقت انقدر در مرکز توجه نبوده! البته اکبر نمی‌فهمید شاه یعنی چه و آدمی که جلوش ایستاده کیست، اما آن همه تشویق و توجه دلش را شاد می‌کرد و بازوهاش را قوی‌تر.

عصر نشده اثری از صخره نمانده بود. آقااکبر و باقی جوان‌ها خسته و فرسوده افتاده بودند روی زمین و شاه لبخندی بر لب نگاهشان می‌کرد. رضاشاه یک نفر عکاس را آورده بود همراش تا لحظه لحظه‌ی مراحل ساخت راه‌آهن را ثبت کند. شاه عکاس را صدا زد و به اکبر اشاره کرد. اکبر که بی‌جان افتاده بود روی زمین تا اشاره‌ی شاه را دید جستی زد و روی دو پا ایستاد. شاه بش گفت تیشه‌اش را بردارد و بیاید. بهش حالی کردند و اکبر تیشه به دست رفت پیش شاه. شاه به عکاس گفت ازش عکس بگیر! عکاس زوم کرد روی تیشه و تا آمد عکس بگیرد اکبر یک مقدار قدش را خم کرد که برآمدی عضله‌ی بازوش بهتر توی عکس بیفتد! عکس اکبر با تیشه‌ش و لبخند روی لبش رفت روی جلد تمام روزنامه‌های مملکت. این اولین بار بود که عکس یک نفر از اهالی کوه زعفران را همه‌ جای ایران می‌دیدند.

صخره که حذف شد، آن یازده نفر شده بودند ثروتمندترین مردان کوه زعفران. آروزی هر پدر و مادری بود که دخترانشان بدهند به آن‌ها و هر دختری توی قلبش می‌مرد که بشود زن یکی ازین یازده نفر. این شد که آن یازده نفر با قشنگترین دختران کوهستان ازدواج کردند و خانه‌های سنگی و مستحکم، مثل آنها که توی شهرها بود ساختند، البته به جز اکبر. پیدا کردن دختر مناسب برای اکبر به این راحتی‌ها نبود.

قصه که به اینجا رسید اسماعیل از کاظم‌خان پرسید: ولی توی شهر، از رضاشاه خوب حرف نمی‌زنن! حتا می‌گن راه‌آهن رو برای خوش‌خدمتی به دولتای غربی ساخت، نه؟!

کاظم‌خان گفت: این چیزها رو از من نپرس پسر! من از سیاست و این بازی‌ها هیچی نمی‌دونم! من توی عمرم روزنامه نخوندم و نخواهم خوند! من کتابای خودمو می‌خونم، شعرهام رو، شعرهای بقیه رو، تاریخ رو! کاری ندارم به این کارا! اما خب، این راه‌آهن اومده بود و داشت کوه ما رو خراب می‌کرد، کوه زعفران که فقط همین چار تا سنگ و درخت نیست که، ریشه‌های ما توی این کوهه، فقط هم اون غار و کتیبه‌ش نیس. چاه مقدس ما هم هست. وقتی می‌ایستی توی این کوه صدای نفس کشیدنش رو میشنوی. این کوه زنده‌س، این درخت‌ها و بزهای کوهی و گرگ‌ها و من و تو و درخت‌ها و بوته‌ها مثل بچه‌هاش هستیم. اونا اومده بودن با دینامیت و تیشه افتاده بودن به جون کوه ماه!

اسماعیل گفت: خب! پس چرا آقااکبر رو فرستادی بره برای ریل کار کنه؟! کاظم خان گفت: من؟! من فرستادم؟! من کی فرستادم؟! خودش رفت پسرجون! خودش! همه رو شور این کار گرفته بود، اکبر هم بچه نبود که، به حرف منم گوش نمی‌داد. گرچه، حالا که می‌بینم، تموم سنگ‌هایی که به خاطر انفجارها و ضربه‌های تیشه‌ها تیز شده بودن باز صاف و ملایم شده‌ن. اینجا و اونجا روی ریل‌ها گل و سبزه در اومده. بچه بزهای کوهی روی ریل‌ها بازی می‌کنن. خب، کوهِ ما با این تغییرها انگار کنار اومده، حالا علاوه بر من و اسبم و بزها و گرگ‌ها و درخت‌ها یک چیز مدرن هم توی دامنش داره! این راه آهن. زندگی همین جوریه پسرجون، چیزا عوض می‌شن، جلوش رو هم نمیشه گرفت، باید باشون کنار اومد.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر