تمام پرندهها شروع کرده بودند به ساختن و پرداختن لانههایشان، همهشان به جز آقااکبر. آقا اکبر جفتی نداشت که براش بخواهد خانه و لانه بسازد. تمام آن ده نفر دیگر که که با اکبر صخره را پاک کرده بودند حالا بچههایشان داشتند حرف میزدند، اکبر اما هنوز تنها بود و این تنهایی گاه و بیگاه میفرستادش سراغ روسپیهای آن اطراف. آشنایی اکبر با روسپیها بیشتر به واسطهی شغلش بود، اکبر سوار بر اسبش ازین خانه به آن خانه قالی رفو میکرد.
آقااکبر دوازده ساله شده بود که یک روز کاظمخان دستش را گرفت و برد چند روستا آن طرفتر پیش اوساغلام که کارش رفو کردن فرش بود. فرشهای گران قیمت ایرانی که هر چه از عمرشان میگذشت ارزشمندتر میشدند، حالا و بعد بهشان یک صدمههایی وارد میشد و اگر زود رفو نمیشدند تکهی آسیبدیده مثل سرطان تمام فرش را میگرفت. رفوی فرش هم البته کار سادهای نبود، انگشتهای بیهنر و تخصص میتوانست نقطهی رفو شده را مثل جای بخیه تا همیشه روی تن فرش بزند توی ذوق. اما اوسا غلام که پشم و ابریشم را با گیاهان مخصوصی که توی کوه زعفران میشناخت رنگ میکرد و انگشتهاش جادو میکردند، فرش را چنان رفو میکرد که جاش هم نمیماند. این تخصص منحصربفردش توی تمام کشور معروفش کرده بود و روزی نبود که کسی از جایی فرش گرانقیمتی بدست سری به اوساغلام نزند.
کاظمخان دست اکبر را گذاشت توی دست اوساغلام و گفت: این همون پسره س که بت گفتم اوسا! خواهرزادمه، کر و لال هست، اما باهوش! زود یاد میگیره! اگه شما یادش بدی! اوساغلام دستی کشید به سر اکبر و بعد دست کرد توی جیب کتش و یک تکه نخ آبی کشید بیرون و داد دستش و گفت: برو پسرجون! برو توی کوه بگرد یه گل همرنگ این پیدا کن بیار ببینم! و اینجوری کار آقااکبر پیش اوساغلام شروع شد. برای سه سال اکبر پیش از طلوع آفتاب میرفت پیش اوسا و بعد از غروب بر میگشت، تا اوساغلام مُرد. گرچه کسی جای خالیش را پُر نکرد، اما تا آن زمان اکبر به اندازهی کافی یاد گرفته بود و برای خودش یک پا اوستا شده بود و اسم و رسمی به هم زده بود. کارش شد رفوی قالی، کاری که تا آخر عمر شغل و پیشهاش باقی ماند. اکبر سوار اسبش از این روستا به آن روستا و از این خانه به آن خانه میرفت و فرشهای مردم را رفو میکرد. کاظمخان میدانست اکبر مرد کشاورزی نیست و این جور کار که یکجانشینی توش نیست بیشتر میآید به روحیهاش. این کار البته، موجب آشنایی اکبر با روسپیهای آن حوالی هم شد.
اکبر را همه دوست داشتند و توی خانهشان راهش میدادند برای رفوی فرشها. اکبر که گرچه پول خوب در میآورد اما از نعمت داشتن یک آغوش گرم که شبها دور تنش را بگیرد و محبت توی دلش بکارد محروم بود، زود افتاد توی آغوش روسپیها. اولش آنها هم مثل همه دعوتش کردند برای تعمیر و رفوی خالی. بعد براش چای آوردند و شانههاش را مالیدند و دست به سر و مویش کشیدند. اکبرآقا، این همه کار میکنی خسته نمیشی؟! بذار بمالم شونههات رو برات! حالا کار رو ولش کن! دیر نمیشه! یه استکان چایی بخور! آخ آخ آخ! هوام که داره تاریک میشه! میخوای دیگه شب بمون همینجا.
عامل اصلی ارتباط اکبر با روسپیها دوستش سیدشجاع بود. سیدشجاع کورِ مادرزاد بود، اما هرچه چشمهاش نمیدید گوشهاش خیلی تیز بود و زبانش از گوشهاش هم تیزتر. اسم و رسم تمام روسپیهای منطقه را از بر بود و حتا میدانست، کدام مرد پیش کدام روسپی میرود. مردم را از صدای پایشان میشناخت! هی کوتوله! تو! آره! خودت! که اونجا داری پاورچین میری! میخوای از دست من فرار کنی؟! ولی چرا آخه؟! خب بازم رفته بودی شیطونی کنی! چه عیبی داره؟! نگران نباش! رازت توی قلب منه! قلب سیدشجاع معدن رازهای شما مردای خیانتکاره!
یکی دیگر از سرگرمیهای سیدشجاع نشستن زیر درختی نزدیک چشمهی روستا بود، وقتی که دخترها میآمدند برای بردن آب. یکی یکیِ دخترها را از صدای خندههایشان و صدای قدمهایشان میشناخت! آهای ماه شب تار من! که ریز ریز داری میخندی! همیشه بخندی قندعسل! همین روزاس که بیام خواستگاریتها! به به!! هوی هوی! تو دیگه چرا داره زیرزیرکی میخندی؟! با توام دختر ممدَسَن! با اون کپلای بزرگت مراقب باش جایی نشینیها! زمین مردم رو سوراخ میکنی!! دخترها شوخیهاش را دوست داشتند و باش میخندیدند.
دوست صمیمی سیدشجاع یکی بود به اسم جفرعنکبوت! جعفر چلاق بود و صاف و مستقیم نمیتوانست راه برود. یک تن لاغرمردنیِ استخوانی داشت با کلهی کوچکی که چسبیده بود بهش. با آن دستهای دراز استخوانیش، نگاش که میکردی سریع میافتادی یاد عنکبوت! البته لقبش را بیشتر از قیافهاش مرهون توانایی عجیبش از بالا رفتن از همه چیز بود. نوک درختهایی میرفت که پرندههام به زور بش میرسیدند. از سرگرمیهاش هم رفتن روی طاق حمام عمومی و دید زدن تن لخت زنهای توی حمام بود.
جفرعنکبوت میپرید روی دوش سیدشجاع و هر چه سیدشجاع نمیدید، او براش میدید. دو تایی دست اکبر را میگرفتند و میرفتند سراغ روسپیها. همه جا سه تایی با هم میرفتند. سیدشجاع کارشناسشان بود. اول نفر که میرفت پیش زنها او بود، که تاییدشان کند. همیشه به اکبر میگفت: نبادا تنها بری پیششون ها اکبر! اگه بری مریض میشی! اون وقت دیگه نمیتونی بشاشی، از عذاب جهنم هم بدتره.
یک شب سیدشجاع آمد سراغ جفرعنکبوت و گفت: هی جفر! فک کنم اکبر بلا سر خودش آورده! چن بار بش گفتم تنهایی نرو! لامصب!
+ چی شده مردک؟! چی میگی؟!
- مرد گنده دو ساعته نشسته توی مستراح داره گریه میکنه!
+ خب چیکارش داری! دوس داره گریه کنه!
- خل شدیا؟! فک میکنه آدمیزاد میره دو ساعت میشینه توی مستراح واسه بدبختیهاش گریه کنه؟! حتمن مریض کرده خودشو!
جعفر پرید روی پشت سیدشجاع و رفتند و اکبر را به زور از توالت کشیدند بیرون، سیدشجاع دستان اکبر را که همین طور اشکریزان دست و پا میزد محکم گرفت و جعفر جلوی چشمهای اشکالود اکبر، شلوارش را کشید پایین و نگاهی انداخت و گفت: خودشه! ای اکبر! ای اکبر! گند زدی که! فرداش سه تایی رفتند شهر پی دکتر برای دوا و درمانِ اکبر.
آقااکبر دوازده ساله شده بود که یک روز کاظمخان دستش را گرفت و برد چند روستا آن طرفتر پیش اوساغلام که کارش رفو کردن فرش بود. فرشهای گران قیمت ایرانی که هر چه از عمرشان میگذشت ارزشمندتر میشدند، حالا و بعد بهشان یک صدمههایی وارد میشد و اگر زود رفو نمیشدند تکهی آسیبدیده مثل سرطان تمام فرش را میگرفت. رفوی فرش هم البته کار سادهای نبود، انگشتهای بیهنر و تخصص میتوانست نقطهی رفو شده را مثل جای بخیه تا همیشه روی تن فرش بزند توی ذوق. اما اوسا غلام که پشم و ابریشم را با گیاهان مخصوصی که توی کوه زعفران میشناخت رنگ میکرد و انگشتهاش جادو میکردند، فرش را چنان رفو میکرد که جاش هم نمیماند. این تخصص منحصربفردش توی تمام کشور معروفش کرده بود و روزی نبود که کسی از جایی فرش گرانقیمتی بدست سری به اوساغلام نزند.
کاظمخان دست اکبر را گذاشت توی دست اوساغلام و گفت: این همون پسره س که بت گفتم اوسا! خواهرزادمه، کر و لال هست، اما باهوش! زود یاد میگیره! اگه شما یادش بدی! اوساغلام دستی کشید به سر اکبر و بعد دست کرد توی جیب کتش و یک تکه نخ آبی کشید بیرون و داد دستش و گفت: برو پسرجون! برو توی کوه بگرد یه گل همرنگ این پیدا کن بیار ببینم! و اینجوری کار آقااکبر پیش اوساغلام شروع شد. برای سه سال اکبر پیش از طلوع آفتاب میرفت پیش اوسا و بعد از غروب بر میگشت، تا اوساغلام مُرد. گرچه کسی جای خالیش را پُر نکرد، اما تا آن زمان اکبر به اندازهی کافی یاد گرفته بود و برای خودش یک پا اوستا شده بود و اسم و رسمی به هم زده بود. کارش شد رفوی قالی، کاری که تا آخر عمر شغل و پیشهاش باقی ماند. اکبر سوار اسبش از این روستا به آن روستا و از این خانه به آن خانه میرفت و فرشهای مردم را رفو میکرد. کاظمخان میدانست اکبر مرد کشاورزی نیست و این جور کار که یکجانشینی توش نیست بیشتر میآید به روحیهاش. این کار البته، موجب آشنایی اکبر با روسپیهای آن حوالی هم شد.
اکبر را همه دوست داشتند و توی خانهشان راهش میدادند برای رفوی فرشها. اکبر که گرچه پول خوب در میآورد اما از نعمت داشتن یک آغوش گرم که شبها دور تنش را بگیرد و محبت توی دلش بکارد محروم بود، زود افتاد توی آغوش روسپیها. اولش آنها هم مثل همه دعوتش کردند برای تعمیر و رفوی خالی. بعد براش چای آوردند و شانههاش را مالیدند و دست به سر و مویش کشیدند. اکبرآقا، این همه کار میکنی خسته نمیشی؟! بذار بمالم شونههات رو برات! حالا کار رو ولش کن! دیر نمیشه! یه استکان چایی بخور! آخ آخ آخ! هوام که داره تاریک میشه! میخوای دیگه شب بمون همینجا.
عامل اصلی ارتباط اکبر با روسپیها دوستش سیدشجاع بود. سیدشجاع کورِ مادرزاد بود، اما هرچه چشمهاش نمیدید گوشهاش خیلی تیز بود و زبانش از گوشهاش هم تیزتر. اسم و رسم تمام روسپیهای منطقه را از بر بود و حتا میدانست، کدام مرد پیش کدام روسپی میرود. مردم را از صدای پایشان میشناخت! هی کوتوله! تو! آره! خودت! که اونجا داری پاورچین میری! میخوای از دست من فرار کنی؟! ولی چرا آخه؟! خب بازم رفته بودی شیطونی کنی! چه عیبی داره؟! نگران نباش! رازت توی قلب منه! قلب سیدشجاع معدن رازهای شما مردای خیانتکاره!
یکی دیگر از سرگرمیهای سیدشجاع نشستن زیر درختی نزدیک چشمهی روستا بود، وقتی که دخترها میآمدند برای بردن آب. یکی یکیِ دخترها را از صدای خندههایشان و صدای قدمهایشان میشناخت! آهای ماه شب تار من! که ریز ریز داری میخندی! همیشه بخندی قندعسل! همین روزاس که بیام خواستگاریتها! به به!! هوی هوی! تو دیگه چرا داره زیرزیرکی میخندی؟! با توام دختر ممدَسَن! با اون کپلای بزرگت مراقب باش جایی نشینیها! زمین مردم رو سوراخ میکنی!! دخترها شوخیهاش را دوست داشتند و باش میخندیدند.
دوست صمیمی سیدشجاع یکی بود به اسم جفرعنکبوت! جعفر چلاق بود و صاف و مستقیم نمیتوانست راه برود. یک تن لاغرمردنیِ استخوانی داشت با کلهی کوچکی که چسبیده بود بهش. با آن دستهای دراز استخوانیش، نگاش که میکردی سریع میافتادی یاد عنکبوت! البته لقبش را بیشتر از قیافهاش مرهون توانایی عجیبش از بالا رفتن از همه چیز بود. نوک درختهایی میرفت که پرندههام به زور بش میرسیدند. از سرگرمیهاش هم رفتن روی طاق حمام عمومی و دید زدن تن لخت زنهای توی حمام بود.
جفرعنکبوت میپرید روی دوش سیدشجاع و هر چه سیدشجاع نمیدید، او براش میدید. دو تایی دست اکبر را میگرفتند و میرفتند سراغ روسپیها. همه جا سه تایی با هم میرفتند. سیدشجاع کارشناسشان بود. اول نفر که میرفت پیش زنها او بود، که تاییدشان کند. همیشه به اکبر میگفت: نبادا تنها بری پیششون ها اکبر! اگه بری مریض میشی! اون وقت دیگه نمیتونی بشاشی، از عذاب جهنم هم بدتره.
یک شب سیدشجاع آمد سراغ جفرعنکبوت و گفت: هی جفر! فک کنم اکبر بلا سر خودش آورده! چن بار بش گفتم تنهایی نرو! لامصب!
+ چی شده مردک؟! چی میگی؟!
- مرد گنده دو ساعته نشسته توی مستراح داره گریه میکنه!
+ خب چیکارش داری! دوس داره گریه کنه!
- خل شدیا؟! فک میکنه آدمیزاد میره دو ساعت میشینه توی مستراح واسه بدبختیهاش گریه کنه؟! حتمن مریض کرده خودشو!
جعفر پرید روی پشت سیدشجاع و رفتند و اکبر را به زور از توالت کشیدند بیرون، سیدشجاع دستان اکبر را که همین طور اشکریزان دست و پا میزد محکم گرفت و جعفر جلوی چشمهای اشکالود اکبر، شلوارش را کشید پایین و نگاهی انداخت و گفت: خودشه! ای اکبر! ای اکبر! گند زدی که! فرداش سه تایی رفتند شهر پی دکتر برای دوا و درمانِ اکبر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر