کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

1564

کتابی که می‌خواندم توی مترو تمام شد. انتظارش را نداشتم. بیرون گرم بود، توی مترو گرم‌تر. ساعت سه بعدازظهر نباید آنقدر شلوغ می‌بود، ولی بود. گرچه آنقدر شلوغ نبود که جای نشستن نباشد. بغل دستم دو تا دخترک مدرسه‌ای نشسته بودند که هی حرف می‌زدند، تند تند و ریز ریز، آنقدر تند و آنقدر ریز که من نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. روبروم یک زنی بود میانسال، نشسته بود و سرش را تکیه داد بود به دیوار پشت سرش. نمی‌دانم خیال کردم یا واقعا دیدم، یک قطره اشک سر می‌خورد روی گونه‌ش. بی‌حرکت نشسته بود، انگار که مرده‌ای برای خودش گریه کند. تا اشکش را دیدم دست کردم توی کیفم و کتاب را در آوردم، صفحه‌های آخرش بود و دوست نداشتم توی مترو تمام شود، اما خب، چاره‌ای نبود، آدم‌ها دوست ندارند شاید غریبه‌های توی مترو اشک‌های‌شان را ببینند، از طرفی تظاهر به ندیدن هم کار من نیست. باید بین خودم و زنِ روبروم یک دیوار می‌کشیدم و سال‌هاست جز کتاب دیواری نمی‌شناسم.

آخرهای داستان، قهرمان قصه فهمیده بود چند روز دیگر می‌میرد. یک دانشمندی روی مغزش یک آزمایش‌هایی انجام داده بود و حالا نتایج از کنترل خارج شده بود و دانشمند بش گفته بود بعد از فلان تعداد ساعت دیگر هوشیاریت از دست می‌رود و از این دنیا می‌روی توی دنیایی که توی سرت ساخته‌ای. توی آن دنیا مرگ نبود، همان‌طور که زندگی، نفرت نبود، همان‌طور که عشق، غم نبود، همان‌طور که شادی. یک ابدیتِ بی‌خاصیتی در جریان بود توی یک شهری که دور تا دورش دیوار بود و یک سویش جنگل، از میانه‌ش هم رودی می‌گذشت که به گردابی می‌رسید. توی شهر که وارد می‌شدید سایه‌تان را ازتان جدا می‌کردند، سایه بدون صاحبش ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد تا آنکه می‌مرد. سایه که می‌مرد خاطرات هم باش می‌مردند و فرد وارد جریان آن ابدیت بی‌خاصیت می‌شد. ته مانده‌ی خاطرات به هیات تکشاخ‌هایی با خزهای طلایی توی شهر ول می‌گشتند تا زمستان می‌رسید و توی سرما تلف می‌شدند، جنازه‌هاشان را که می‌سوزاندند، کارِ ته مانده‌ی خاطرات هم تمام بود. یک عده‌ای هم بودند که خاطراتشان کاملا از بین نمی‌رفت، آنها دیوانه می‌شدند، فرار می‌کردند به جنگل، توی جنگل سرگردان هی می‌گشتند و می‌گشتند و می‌گشتند، به امید یافتن چیزهای که توی سرشان وول می‌خورد و نمی‌دانستند چیست، کجاست. کیست، بی که مرگی مهر انقضا بزند به گشتن و گشتن و گشتن‌شان.

حالا توی صفحه‌های آخر، قهرمان داستان منتظر مرگش بود، مرگش توی دنیای ما، و ورودش به آن یکی دنیایی که توی سرش ساخته بود. شب قبلش را با زنی که توی کتابخانه شناخته بود گذرانده بود. اولین برخوردشان وقتی بود که زن براش کتاب‌هایی راجع به تکشاخ‌ها آورد. حالا توی پارک زیر آفتابِ یک روز بهاری نشسته بود با پنج قوطیِ خالیِ آبجو و یک بسته سیگار، دور و اطراف را نگاه می‌کرد و منتظر بود ساعت‌های آخر هم تمام شود. به زن گفته بود باید برود خارجه برای یک ماموریت، نگفته بود دارد می‌میرد. توی پارک پر بود از پرنده، و یک زن و دخترکش. زن که نگاه مرد را دیده بود دست دخترک را گرفت و رفت آن طرف‌تر، چه کسی نزدیک مرد عجیبی که روی چمن‌ها کنار پنج قوطی خالی آبجو نشسته و سیگار دود می‌کند می‌ماند؟! آخرین فکرهای مرد این بود: حالا که از این دنیا می‌روم آیا توی سر کسی مانده‌ام؟! آیا ده سال بعد کسی مرا یادش هست؟! دلش برام تنگ می‌شود؟ قطره اشکی روی گونه‌اش سر می‌خورد وقتی بهم فکر کرد و دستش را دراز کرد که دستم را بگیرد و مشتش را خالی یافت؟!

کتاب تمام شد، توی مترو! مترو جای خوبی برای تمام شدن کتاب نیست. آدم شاید بخواهد کتاب که تمام شد سیگاری دود کند، کمی قدم بزند، چای بخورد، فکر کند به ماجراها. تمام شدن کتاب مثل تمام شدن ناگزیر یک رابطه است. مثل  مراسم فارغ‌التحصیلی می‌ماند، باید نشست و دوباره به کل قضیه نگاه کرد، فکر کرد و چیزهایی را به یاد آورد، شاید چیزهایی نوشت، و چیزهایی را گذاشت توی لیست آنچه باید فراموش شود. توی متروی ساعت سه عصر یک روز گرم بهار که جای این‌ کارها نیست، ممکن نیست اصلا. کتاب من اما توی مترو تمام شد. کتاب را که بستم دیگر نگاه نکردم به چهره‌ی زن روبروم، پا شدم ایستادم جلوی در. دو ایستگاه بعد باید پیاده می‌شدم. صدای صحبت دختربچه‌های مدرسه‌ای هنوز می‌آمد. از پله‌ها که می‌رفتم سمت خیابان، زیر آفتاب، فکر می‌کردم، چقدر چیزها بوده‌اند که توی مترو تمام شده‌اند، و مترو چه جای نامناسبی‌ست برای تمام شدن، حتا تمام شدن یک پیراشکی.

۲ نظر:

  1. دیدم داری ته قصه را لو می‌دهی. خواستم از جمله‌ها بپرم زیرچشمی کلمه‌ها را رد کنم، نشد. گفتم بدانی حالا خواندنش باعث شده مشتاق‌تر شوم زودتر تمامش کنم..

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نمی‌دونستم تمام نشده..ولی خب زیاد هم لو نرفت شاید :) یه جاهاییش که خیلی حرف می‌زد، اون زیر توی فاضلاب رو زیاد توصیف می‌کرد، خسته‌م کرده بود. ولش کردم مدتی. اما بازم نشد که عالی نباشه..

      حذف