کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

1548

با خوشالی اومدم توی خونه و گفتم: بابا! بابا! کار پیدا کردم بلخره! بابام که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود نیم خیز شد و روی آرنجش تکیه داد و گفت: جدی؟! گفتم: آره بابا! البته کارش طولانی نیستا، اما پولش خوبه! بابام نشست و کنترل تلویزیون از روی شکمش افتاد پایین، گفت: چی هس حالا؟! گفتم: باید بپرم! از روی یه سرسره باید بپرم پایین و تموم! مال یه فیلمیه! گفت: سرسره؟! سرمو انداختم و پایین و گفتم: خب! آره! سرسره دیگه! همین سرسره‌ که توی پذیرایی هستا! مال بابابزرگ! خب بشون گفتم تو خونه‌مون سرسره داریم، گفتن:‌ ایول! پس کار مال خودت! بابام گفت: عجب! پس که اینطور! خب! عب نداره! گفتم: ولی یه مشکلی هست! سرسره خب بلنده دیگه، ولی از چیزی نمی‌تونم استفاده کنم، فقط یه روسری، که مال نقش اول زن هس، باید اونو مث چتر بگیرم دستم و بپرم پایین. ولی کارگردان می‌گفت باید حساب کتاب کرد، انتگرال گرفت و وزن و شتاب جاذبه و مساحت روسری و اینا رو محاسبه کرد واسه پریدن. اونم جزو وظایف منه، توی قرارداد آوردن. بابام دوباره دراز کشید و کانال رو عوض کرد و چشماش رو بست.

رفتم توی اتاقم و چن دیقه بعد که اومدم بیرون دیدم بابام نشسته وسط یه مشت کاغذ و کتاب! بش گفتم: اینا چیه؟! گفت: فرموله! مال زمان دانشجویی! چن کیلو بودی؟! هفتاد و پنج؟! گفتم: آره! یه نقطه گذاشت روی کاغذ و یه خط زیرش کشید و گفت: تمومه! بیا! اینم حساب کتاب پریدنت! سالم می‌رسی زمین! بگیر پسرجون! همین که کاغذ رو گرفتم از دستش دراز کشید و خوابش برد! به کاغذ توی دستم نگاهی انداختم اما ازش هیچ سر در نیاورم! صداش کردم:‌ بابا! بابا! یه توضیح بده بم خب! نمی‌فهمم چی نوشتی آخه! بابا! بابا! بی‌فایده بود! هر چی تکونش می‌دادم فقط صدای خر و پوفش بلن‌تر می‌شد. کاغذ بدست واستاده بودم که یکی از توی دستشویی در اومد! نمیشناختمش! گفتم: ببخشید، شما؟! گفت: من شاگرد باباتم دیگه! گفتم: شاگرد؟! بابام شاگرد داره؟! گفت:‌ خرج زندگی و اینا دیگه و لبخندی زد! اومد نزدیک‌تر و به کاغذ توی دستم نگاه کرد، پرسید: این چیه؟! گفتم: والا بابام برام حساب کتاب کرده، اما حالیم نمیشه که! هر چی نیگا می‌کنم نمی‌فهمم! گفت: میشه ببینم؟! کاغذو دادم بش! گفت:‌ کاری نداره که! من می‌فهمم! ولی واسه چیه؟! گفتم:‌ والا! واسه کار منه! باید از بالای سرسره‌ی توی اتاق پذیرایی بپرم پایین! با روسری! گفت: عجب! خب! می‌خوای تمرین کنیم؟! گفتم: الان؟! گفت: آره خب! بابات که خوابه! باقی درس من موند واسه بعد!

همین که در اتاق پذیرایی رو وا کردیم دیدیم گوش تا گوش اتاق کلی زن نشسته! یه مرد سیبیل کلفتی هم روی یه صندلی بلند نشسته بود و داشت براشون صحبت می‌کرد! با تعجب رو به شاگرد بابام کردم و گفتم: اینا کی هستن دیگه؟! توی خونه‌ی ما چیکار می‌کنن؟! یارو دوباره خنده‌ای کرد و گفت:‌ خودت میگی دیگه! خونه‌ی شماست! من از کجا بدونم آخه؟! ولشون کن! بیا تمرین‌مون رو بکنیم! گفتم: چجوری؟! فرود میایم روی این زنا که! یه تیکه جا خالی نیس! بعدم! روسری نداریم! یهو دستشو برد سمت یکی از زنا روسریشو از سرش کشید و داد دستم! تموم سرا برگشت سمت من! یارو سیبیل کلفته یهو فریاد زد: هوووی! چیکار می‌کنی؟! چیکار می‌کردم؟! اومدم بگم من نبودم این یارو داد بهم! که دیدم اثری نیست از یارو! دیدم اگه یه دیقه دیگه واستم تیکه‌های بزرگ و کوچیکم زیر دست و پای این زناس! سریع از در دوییدم بیرون در حالیکه یه دریا زن، که همه روسری سرشون بود الا یکی که روسریش دست من بود، دنبالم می‌اومدن! همین‌طور داشتم فرار می‌کردم که دیگه نفسم بند اومد! چپیدم توی یه ساندویچی!

رومو کردم سمت یخچال که مثلا دارم از بین چیزای اون تو انتخاب می‌کنم. اما از توی آینه‌ای که عمود به یخچال روی دیوار روبرویی بود حواسم به بیرون بود، آخرین زن هم رد شد از جلوی ساندویچی! یه نفس راحتی کشیدم و وا رفتم رو صندلی! همین که خیالم یه کم راحت شد حس کردم چقد گشنمه! از ذوق کار پیدا کردن از صُب هیچی نخورده بودم! رو کردم به یارو و گفتم: داداش! یه بندری با نون اضافه میدی بمون؟! ساندویچ داشت آماده می‌شد که با خودم گفتم: بهتره دستامو بشورم بعد از این همه ماجرا کر و کثیفن! اومدم برم سمت دسشویی که دیدم کسی توشه! جلوی در منتظر بودم که یهو در باز شد و شاگرد بابام اومد بیرون ازش! بش گفتم: تویی؟! اینجایی؟! لاکردار چه کاری بود کردی؟! نزدیک لگدکوب یه دریا زن بشم که! اصن اینجا چیکار می‌کنی؟! یارو گفت:‌ الان وقت این حرفاس؟! بیرون رو ببین!! نیگا کردم! از پشت پنجره یه دریا زن، همه با روسری الا یکی که روسریش هنوز توی دست من بود، زل زده بودن بهم. آب دهنم رو قورت دادم! گفتم چیکار کنیم؟! گفت: پنجره دستشویی! بزرگ بود! ازون جا در میریم! گفتم: یک دو سه میگم، می‌دوییم سمت دستشویی، باشه؟! گفت: اول ساندویچ! پرید و ساندویچ رو گرفت و داد دستم! یه پنج تومنی انداختم روی پیشخون و یک دو سه نگفته دوییدیم سمت دستشویی! پنجره‌ش واقعا بزرگ بود! ارتفاع هم نداشت! قشنگ همه از بیرون همه چی رو می‌دیدن! کی توالت رو اینطوری می‌سازه آخه؟! ولی حالا هرچی! فعلا که به نفع ما بود! پریدیم بیرون. از پشت صدای دریای طوفانی زنا می‌اومد.

دوییدیم و دوییدیم تا رسیدیم به ایستگاه قطار! نفس برام نمونده بود! پریدیم توی اولین اولین قطاری که داشت حرکت می‌کرد و افتادیم روی زمین! یه چن دیقه بعد نفس‌مون که اومد سر جا! نشستیم و به هم نگاه کردیم! هیچ کدوم انگار حرفی نداشتیم واسه گفتن! روسری زنه که شاگرد بابام از سرش برداشته بود هنوز توی دست من بود و کاغذی که بابام توش فرمولای پریدن رو حساب کرده بود هنوز توی دست شاگردش! همین‌طور بی‌حرف و حرکت نشسته بودیم که حس کردم سرعت قطار داره بیشتر و بیشتر میشه! معمولی نبود اصلا!! پاشدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم! از یه سرپایینی داشتیم می‌رفتیم که منتهی می‌شد به یه پل! اما ازین بالا داشتم می‌دیدم که نصف پل ریخته بود! ینی لوکوموتیوران نمی‌دید؟! چه خبره؟! با این سرعت به ده دیقه نکشیده می‌رسیدیم به پل و کارمون تموم بود که! شاگرد بابام رو صدا کردم و گفتم بدو! باید بریم سمت واگن لوکوموتیوران! اونم تا واستاد و بیرون رو نیگا کرد قضیه دستگیرش شد. بدو بدو واگن به واگن راه افتادیم تا رسیدیم به واگن لوکوموتیوران! با عجله رفتیم سمت صندلی لوکوموتیوران و دوتایی داد زدیم: واستا! واستا! پل ریخته! اما هیچی نشد! لوکوموتیوران که روی صندلی پشت به ما نشسته بود هیچ عکس‌العملی نشون نداد!

رفتم جلو که ببینم چطوریه اوضاع! باورم نمیشد! لوکوموتیوران بابام بود! همان‌طور هنوز خواب بود، همون طور که بعد از دادن فرمولا بهم خوابیده بودا! همون‌طور! هی داد زدم! تکونش دادم! گازش گرفتم حتا! اما ازش فقط صدای خر و پوف در می‌اومد! شاگرد بابام گفت: فایده نداره! باید بپری! گفتم: بپرم؟! گفت: آره دیگه! این حساب کتابا که هس! روسری هم که هس! باید بپری! گفتم: من که بلد نیستم! می‌پرم نمیشه! اصن بیا تو بپر! تو واردتری، شانست بیشتره! انگار که منتظر باشه روسری رو مشت کرد و از دستم کشید بیرون! بش گفتم: تو که داری میری! این ساندویچم بگیر! رسیدی پایین گشنه نمونی! گفت: ساندویچ چیه؟! گفتم: بندری! با نون اضافه! گفت: بندری دوس ندارم! خدافظ! از پنجره پرید بیرون! نشستم بغل دست بابام! همین طور داشت خر و پف می‌کرد و بیشتر و بیشتر به پل خراب نزدیک می‌شدیم. منم چشامو بستم. پشت پلکام اما هیچی نبود جز فرمول و روسری و یه دریا زن که همه روسری داشتن الا یکی‌شون که روسریش دیگه توی دست من نبود، و خب البته خواب. پشت پلک‌هام پر از خوب بود، بعد از این همه بدو بدو و ماجرا، اونم توی یه ظهر تا عصر. فک کنم خوابم برد و هیچ‌وقت نفهمیدم چی اومد سر ساندویچ بندری با نون اضافه.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر