کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

1556

آقا اکبر بچه‌ی هفتم هاجر، کر و لال به دنیا آمد. هنوز چند روز نگذشته بود از تولد نوزاد که هاجر متوجه رفتارهای غیرعادیش شد. به هیچ چیز واکنش نشان نمی‌داد، بچه هم لال بود، هم کر، هاجر اما دلش نمی‌خواست باور کنه بچه‌ش اینجوری شده و انگار قایم کردنش از مردم چیزی را عوض می‌کرد. شش هفت ماه از تولد آقااکبر گذشته بود و هیچ کس درست حسابی ندیده بودش. همه می‌دانستند یک چیزی درست نیست این وسط در مورد نوزاد، حدس‌هایی هم می‌زدند، اما هیچکس مطمئن نبود قضیه چیست، کسی هم جرات پرسیدن از هاجر را نداشت. تا اینکه یک روز کاظم‌خان برادر بزرگ هاجر سوار بر اسب و تفنگش روی دوش آمد توی حیاط و صداش کرد: هاجر! خواهر جان! هاجر!

کاظم خان برادر بزرگ هاجر، خانه‌اش بیرون ده توی یک باغ پر از درختان گردو بود، گرچه بیشتر اوقات خانه نبود و روی زین اسبش از این سوی کوه‌ می‌رفت آن طرفش. کاظم خان شاعر بود، زن و بچه نداشت، گرچه همه می‌دانستند زن‌های زیادی توی زندگیش هستند. کدام زنی بود که عاشق کاظم خانِ شاعرِ خوش مشرب با اسب و تفنگش نشود. مردم گاهی حتا سایه‌ی زنی را توی خانه‌اش دیده بودند. خانه‌اش معروف بود به گوهرشبچراغ گردوها! روی تپه‌ای خارج ده، وقتی که خانه بود و شب‌ها چراغ را روشن می‌کرد، انگار یک تکه گوهرشبچراغ بدرخشد بین درخت‌های گردو. کاظم‌خان گرچه بیشتر مدت توی ده نبود، اما وقتی بهش نیاز بود یکهو سر و کله‌اش پیدا می‌شد. مثل آن دفعه که سیل شدیدی آمده بود و یکهو سوار بر اسب ظاهر شد و حداقل جان پنج تا بچه را نجات داد. یا وقت‌هایی که یک مریضی می‌افتاد توی ده با یک طبیب روی زین اسبش از راه می‌رسید. عروسی‌ای هم اگر توی ده بود، کاظم‌خان مهمان حتمیش بود. هدیه‌ش هم به عروس و داماد یک شعر بود که مخصوص شان سرود بود. همه دوستش داشتند و بش احترام می‌گذاشتند.

حالا همین کاظم خان، پشت اسبش توی حیاط خانه‌ی هاجر خواهرش را صدا می‌زد. هاجر که آمد بیرون و تعارفش کرد داخل، کاظم‌خان گفت: من که تو نمیام، تو اما شب بیا پیش من، بچه رو هم بیار. باشه؟! و منتظر پاسخ نماند و رفت. هاجر همان جا توی حیاط تکیه داد به ستونی و نشست روی زمین. می‌دانست کاظم‌خان می‌خواهد راجع به اکبر باش حرف بزند. کر و لال بودن اکبر انگار تا وقتی پیش خودش بود و به کسیش نگفته بود یک جور احتمال بود، همراش یک جور شک بود، ته دلش امید داشت یک روز صبح از خواب بیدار شود و بچه‌ش مثل همه‌ی بچه‌ها سر و صدا کند و وقتی براش دست می‌زند و شعر می‌خواند نگاه کند به طرفش. اما حالا که باید با کسی درین مورد حرف می‌زد،  انگار که تمام احتمال‌ها نقش بر آب می‌شد و اکبر تا آخر عمر کر و لال می‌ماند.

طرف‌های غروب بچه را بست پشتش و یک قابلمه غذا گرفت و رفت بیرون ده، سمت خانه‌ی کاظم‌خان. چراغ خانه‌ش روشن بود و مثل شبچراغ بین درخت‌های گردو می‌درخشید. هاجر که رفت تو، کاظم‌خان یک وری تکیه داد به متکا و کنار منقل نشسته بود و زیر زغال‌ها که داشتند قرمز می‌شدند فوت می‌کرد. هر روز عصر این موقع‌ها کاظم‌خان باید سهم تریاکش را می‌کشید، وگرنه شروع می‌کرد به بهانه‌گیری و بدخلقی و اگر تعویق چند روزه می‌شد کار به تشنج هم می‌کشید. هاجر آهسته رفت تو و بچه را از پشتش باز کرد و گرفت توی بغلش و چارزانو  نشست کنار منقل. کاظم‌خان گفت: بچه رو بذار همین‌جا. می‌خوام یه کم باش اختلاط کنم! خودتم برو توی اون اتاق غذا بخور! من سیرم! هاجر بچه را گذاشت کنار کاظم خان و ظرف غذا را برداشت تا برود که یکهو بغضش ترکید و زد زیر گریه.

کاظم خان دست کشید به کمر خواهر که پشت بهش نشسته بود و اشک می‌ریخت و گفت: خواهر جان، بچه‌ی تو که اولی نیس، من توی همین کوهستان انقدر بچه‌های کر و لال دیدم که. ولی اینطوری با پنهون کردنش که کار درست نمی‌شه. بچه باید بره این ور و اون ور رو ببینه، مردم باش همکلام شن. به امید خدا کم کم راه می‌افته. نگران نباش. باید فکر یه مقدار علامت هم باشیم. که بتونی باشون باش حرف بزنی، حرفتو بش بفهمونی، حرفشو بفهمی. تا بچه‌س خوب یاد میگیره. نگران چی هستی؟! کاظم خان مث کوه واستاده! حالا برو زود غذاتو بخور و بیا که یه کار مهم بات دارم. هاجر که حالا اشکهاش بند آمده بود، رفت توی آن یکی اتاق. تا ظرف غذاش را باز کرد دوباره زد زیر گریه. سینه‌اش تند تند بالا پایین می‌رفت و از حلقش صدای هق هق می‌پیچید توی کاسه‌‌ی دست‌هاش که گرفته بود جلوی صورتش. گریه‌ش اما این بار از راحتی خیال بود. کم کم با آستینش اشک‌ها را پاک می‌کرد و چند لقمه‌ای غذا می‌خورد و بین اشک‌هاش لبخند می‌زد.

چند دقیقه بعد که هاجر برگشت پیش کاظم‌خان کنار منقل و آقااکبر، کاظم‌خان دوباره لبخند همیشگیش را داشت. کم کم تریاک قهوه‌ای که رنگش می‌زد به زردی را می‌گذاشت روی وافور و آرام آرام دود را می‌داد توی سینه‌ش و توی فکرهای خودش غرق بود که یکهو حواسش جمعِ هاجر شد. بش گفت: خواهر جان، میشناسی من رو. آدم بی بند و باری هستم. زن و بچه و مسئولیتی توی زندگیم قبول نکردم و ندارم. هر کاری هم می‌کنم فقط واس خاطر اینه که دوس دارم بکنم. ولی در مورد این بچه، این اکبر، آقااکبر، به نظرم میاد باید حق دایی بودن رو به جا بیارم. حالا گوش کن ببین چی می‌گم. من تا حالا کاری به کار بچه‌های تو نداشتم، بیشتر هم به این خاطر که پدرشون اون یارو اشراف زاده‌هَس که من هیچ خوش ندارم مراوده با این قبیل آدما رو که خودشون رو بهتر از من می‌دونن! به هر حال، اما در مورد اکبر قضیه فرق می‌کنه، به نظرم جناب اشراف‌زاده باید بدونه آقااکبر یه دایی‌ای هم داره. فردا باید بری و این کاری که ازت می‌خوام رو مو به مو انجام بدی، واسه خاطر بچه‌ت. حالا گوش کن.

فردا صبح هاجر آقااکبر را بست به پشتش و راه افتاد سمت خانه‌ی آقا هادی خراسانی توی کوهِ لاله‌زار. در زد و رفت تو و اکبر را که حالا توی بغش بود گذاشت روی میز و گفت: بچه‌م هس آقا، کر و لاله. آقا از زیر عینک نگاهی به بچه انداخت و گفت: عجب! خب؟! من چه باید بکنم؟! هاجر گفت: آقا، خب، می‌دونین. یادمه شما یکی دو بار به من گفتین که بم علاقه دارین. خب، شاید یادتون نیاد، اما خب، حتا گفتین دوستم دارین. و خب، گفتین می‌تونم یه خواهش بکنم ازتون، چیزی بخوام. من خب هیچ وقت چیزی نخواستم. اما الان اومدم که یه چیزی بخوام. هاجر ساکت شد. آقا گفت: خواهشت را بگو. هاجر یه کم من و من کرد و گفت: خب! گفتم، این بچه، اکبر، آقااکبر، کر و لاله. من می‌خواستم خواهش کنم اگر بشه یه کاغذ بهم بدین که این بتونه اسم شما رو داشته باشه، که بتونه بگه پسر شماس. ارث و میراث نمی‌خوایم‌ها. فقط اسم. که پسفردا بگه از یه خونواده‌ی مهمی اومده. و الا با ان کر و لال بودنش ملوم نیس چه بلایی سرش بیاد و ...

حرف‌های هاجر نیمه‌کاره، یکهو آقااکبر بنای گریه را گذاشت و ول کن هم نبود. آقا به هاجر گفت: بچه را ببر بهش غذا بده. خبرت می‌کنم. هاجر که رفت بیرون، آقاهادی خراسانی پنجره‌ی اتاقش را که روش به قله‌های برف گرفته بود باز کرد و چشم دوخت به کوه‌ها، بعد از چند دقیقه فرستاد دنبال آخوند ده و با هم سندی را تنظیم کردند. آخوند که سوار بر قاطرش داشت دور می‌شد، هاجر را صدا کرد. کاغذ مهر و موم شده‌ را بش داد و گفت: خب! این همانی‌ست که می‌خواستی. اما حواست باشد، تا من زنده هستم به هیچکس در موردش نگو، یک جای امن و مطمئن نگهش دار تا آن موقع. و یادت باشد، همان‌طور که گفتم من بت علاقمندم، باز هم گاهی بیا و بهم سر بزن. هاجر خوشحال و راضی کاغذ را توی لباسش فرو کرد و عقب عقب سپاس‌گویان رفت بیرون.

گرچه چند سال بعد که آقاهادی خراسانی مُرد، یا کشته شد، بچه‌هاش یک پولی دادند به ملای ده و او هم زد زیر همه چیز و ارثی به اکبر نرسید، اما هاجر و کاظم‌خان به هدفشان رسیده بودند. آقااکبر تا زمان مرگش همیشه به اصل و نسب خانوادگیش افتخار می‌کرد. بین مردم می‌گفتند آقاهادی خراسانی را کشته‌اند، وقتی سوار اسبش و تفنگ به دوش داشته توی کوه‌ها می‌تاخته یک نفر تیری بش انداخته. تا اینجاش را همه سرش توافق داشتند. اختلاف سر این بود که کی تیر انداخته! یک قزاق روس؟! یک ژاندارم دولتی؟! یکی از زندانی‌های فراری که از روسیه می‌آمدند توی کوه‌های زعفران؟! قاتل هر کسی که بود، اسماعیل پسر آقااکبر صدها بار این قصه را از زبان که نه، از دستان و چشم‌های پدرش شنیده بود، که چطور پدربزرگش که نجیب‌زاده‌ای بود سوار بر اسب و تفنگ بر دوش، یکهو توسط یک نابکار که پشت سنگ‌ها کمین کرده بود کشته شد. این بازی محبوبِ آقا اکبر و پسرش اسماعیل بود. آقا اکبر تمام پشتی‌ها را جمع می‌کرد وسط اتاق، دو سه تا را می‌گذاشت روی هم انگار که صخره‌ای، و اسماعیل را هم سوار یکی می‌کرد و دستش یک تکه چوب می‌داد، انگار که پدربزرگش پشت اسب است و تفنگ به دوش. بعد یکهو اکبر که نقشش فرد مهاجم بود از پشت صخره‌ شلیک می‌کرد و اسماعیل باید یکهو می‌افتاد پایین از روی پشتی، که اسبش بود. اسماعیل البته باید از پشت از اسبش با افتخار و ابهت می‌افتاد پایین، چون اسماعیل محمود غزنوی خراسانی، نوه‌ی آقاهادی محمود غزنوی خراسانی بود.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر