کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

1554

قصه‌های پریان پاتختخوابی برای بچه‌های خوب


مامان سبد استکان نعلبکی‌ها رو گذاشته بود توی صندوق عقب که بچه داد زد، سبزه! سبزه یادمون رفت! و دویید تو خونه. بابا یه نیگاهی به آسمون کرد و گفت: کاش بارون نیادها! اون دفعه‌ای چار چیکه بارون اومد تموم شهر رو سیل برداشت! البته انگاری دارن یه چن تا به قول خودشون نهر می‌کنن توی شهر که آب بارون توش جمع شه! دم عیدی گند زدن به تموم میدونا و خیابونا! بچه با سبزه اومد و گذاشتش روی کاپوت ماشین و راه افتادن!

به میدون اول بعد از خونه نزدیک که شدن دیدین ای بابا! تموم خیابون ترافیکه! چه خبر بود؟! بازم یه عروس دومادی داشتن وسط میدون فیلم می‌گرفتن از خودشون! رسم شده بود توی شهرشون که تموم عروس دومادا باید توی تموم میدونای شهر دو دیقه‌م شده بود راه می‌رفتن و یه فیلمی می‌گرفتن! بچه شروع کرد غرغر که ای بابا! ملت رو ببینا! سیزده بدر وقت عروسیه؟! عروس باید بره توی میدون آخه ؟! اونم این میدون؟! با اون مجسمه گوله و خمپاره وسطش؟!

مامان که همون نزدیکیا کار می‌کرد، یه راه از کوچه پس‌کوچه نشون بابا داد و از ترافیک نجات پیدا کردن. همین طور که از ترس رسیدن کاروان عروس دوماد داشتن با سرعت از میدون دوم رد می‌‌شدن، یهو سبزه از روی کاپوت ماشین افتاد توی میدون! بچه داد زد: عه! سبزه! سبزه افتاد که! باباش که سرعتشم زیاد بود گفت: عب نداره که! بالاخره که باید می‌افتاد! نمیشه بریم برداریمش! ببین دور میدون رو! همون نهرهایی که می‌گفتم ایناس! تمومش رو کندن! نمیشه رفت توش که! ولش کن.

هنوز چن دیقه از رفتن بابا و مامان و بچه‌ی حالا بغ کرده نگذشته بود که عروس دوماد قبلی رسیده به این میدون و علیرغم کنده‌کاری‌های دور میدون تصمیم‌شون مبنی بر برداشتن فیلم توی تموم میدون‌های اصلی شهر خلل‌ناپذیر بود. به هر گرفتاری که بود رفتن توی میدون و دو دیقه فیلم‌شون رو گرفتن! دوماد عروس رو از روی چاله پروند اون ور، اما همین که اومد خودش بپره پاش گیر کرد به سبزه‌ی بچه و نزدیک بود با کله بیفته زمین که خدا بش رحم کرد و عروس خانوم همون روز اول بیوه نشد! آقاهه از عصبانیت همچین سبزه رو شوت کرد که سبزه پرتاب شد وسط نخاله‌ها و خاک و سنگ و شن حاصل از کندن زمین.

شب که بابا و مامان و بچه‌ی همچنان بغ کرد برگشتن خونه، دیدن که ای بابا، ماهی سفره‌ی هف‌ سین هم انگار رو به موته که! بابا که دید بچه هنوز سر قضیه سبزه هنوز ناراحته گفت: هیچ نگران نباش! صبح اول وقت میریم ماهی رو میندازیم توی رودخونه! اون وقت زنده که می‌مونه هیچی، بچه‌دار هم شاید شد! خب؟! قبول؟! بچه‌م یه لبخند محوی زد و گفت: خب! صُب ساعت هفت بچه بنا کرده بود به زدن در اتاق بابا و مامان که پاشین ماهی رو ببریم رودخونه!

اما دو ساعت قبل ازون که بچه شروع کنه به مشت کوبیدن به در اتاق مامان باباش، راننده‌ی کامیون حمل نخاله‌های شهرداری از خواب بیدار شده بود و بی‌صبحونه راه افتاده بود که نخاله‌ها رو جمع کنه که اونایی که می‌خوان بقیه‌ی نهرها رو بکنن بتونن برسن به کارشون. تا اونا بخوان صبحونه بخورن و راه بیفتن جناب راننده تموم نخاله‌ها رو که حالا سبزه‌م توش بود جمع کرد و برده بود خالی کرده بود یه جایی نزدیک رودخونه‌ی کنار شهر که محل تخلیه این چیزا بود.

بچه و باباش ماهی بدست رسیده بودن نزدیکای رودخونه که دیدن ای بابا! ماشین جلوتر نمی‌تونه بره که! تموم مسیر رو پر کردن از نخاله‌ و شن و سنگ و سیمان! مجبور شدن پیاده بشن و باقی راه رو پیاده برن! همین طور که داشتن می‌رفتن سمت رودخونه یهو وسط آشغال ماشغالا چشم بچه افتاد به یه سبزه‌ی له شده‌ی درب و داغون! ماهی رو داد دست باباش و بدو بدو رفت سبزه رو از گوشه‌ش گرفت و گفت: کی آخه سبزه‌شو انداخته اینجا؟! ینی اومده تا بغل آب و ننداخته توی آب؟! عجب بابا! ولی عب نداره! ما میندازیم براش خب، سیزده نشد، چارده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر