انقدر را میفهمم که دوست داشتن فرزند زمان است، که یعنی تداومِ با هم بودن باید از جایی دیگر بیاید، مثلا از پای هم ایستادنها، از به خاطر هم چشم پوشیدنها، از فداکاریها، از عمر رفتهی مشترک. که وقتی نگاه میکنی به پروندهی قطور سالها، به لبخندها و اشکها، دلت نیاید همه رو بگذاری و بروی. و الا ماندن چه دلیل دیگری میتواند داشته باشد؟!
باید تا دیرنشده بود و پرونده دستتنها قطور نشده بود دست به ساخت و ساز میزدیم. توی دنیای خالی باید یک چاردیواری علم کرد پیش از آنکه زمینهای اطراف را خانهها و عمارتها و برجها و قلعهها و قصرها پر کُنند. یک صفحهی سفید، سلطانِ بلامنازع است، صلاح مملکتش توی مشت خودش است. این طرف و آن طرفش که سیاه شد اما، میشود بندهی همنشینیها، که اگر نشود، هیچ چیزش معنا نخواهد داشت. و برای حسهایی که هنوز میتپند هیچ رنجی بالاتر از بیمعنایی نیست. پس هیچ راهی جز تن دادن نمیماند، و تن دادن توام است با پشیمانیهای هر ساعته، یعنی حسرت میشود قوت غالب. حالا هر اتفاق که بیفتد.
باید تا دیرنشده بود و پرونده دستتنها قطور نشده بود دست به ساخت و ساز میزدیم. توی دنیای خالی باید یک چاردیواری علم کرد پیش از آنکه زمینهای اطراف را خانهها و عمارتها و برجها و قلعهها و قصرها پر کُنند. یک صفحهی سفید، سلطانِ بلامنازع است، صلاح مملکتش توی مشت خودش است. این طرف و آن طرفش که سیاه شد اما، میشود بندهی همنشینیها، که اگر نشود، هیچ چیزش معنا نخواهد داشت. و برای حسهایی که هنوز میتپند هیچ رنجی بالاتر از بیمعنایی نیست. پس هیچ راهی جز تن دادن نمیماند، و تن دادن توام است با پشیمانیهای هر ساعته، یعنی حسرت میشود قوت غالب. حالا هر اتفاق که بیفتد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر