کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

1563

اگر نگاهتان را بدوزید به غار معروفِ کوه زعفران، قله‌ی کوه سمت راست‌تان است و کوه در سمت چپ روی یک یال آرام آرام می‌رسد به دامنه. گرچه به دامنه نرسیده امتداد نگاهتان روی یال یکهو گیر می‌کند روی یک نقطه، یک صخره که با همه‌‌ی کوه فرق دارد. مخصوصا اگر اولین بار باشد که چشم‌تان می‌افتد به کوه زعفران و به دیدنش عادت نداشته باشید بی‌شک آن صخره‌ی عجیب چشم‌تان را خواهد گرفت و توجه‌تان جلب خواهد کرد. آن صخره که گذر زمان و باد و باران و زلزله و آتشفشان به طور معجزه‌آسایی با تمام کوه متمایزش کرده، فقط شبیه یک معجزه نیست، بلکه یک معجزه‌ی مقدس است. روی آن صخره یک غار هست، غاری که اهمیت ویژه‌ای برای شیعیان دارد.

از هر کس که توی کوه زعفران داستان غار را بپرسید برایتان خواهد گفت، چه بچه‌ی پنج ساله، چه آدم‌بزرگ پنجاه‌ساله. این  اولین داستانی‌ست که مادرها برای بچه‌هایشان تعریف می‌کنند. امام یازدهم شیعیان که توی زندان شهید شد، پسرش شبانه از زندان گریخت به سمت شرق. آمد به سرزمینی که بیشترینِ پیروانش توش زندگی می‌کردند، ماموران خلیفه هم پی‌اش. مهدی، امام دوازدهم، همان‌طور که از دست افراد خلیفه فرار می‌کرد سوار بر اسب و قاطر و سر آخر با پای پیاده خودش را رساند به غار، غارِ کوه زعفران. امام مدتی توی غار پنهان شد، اهالی حتا باور داشتند هنوز هم وقتی بروی توی غار جای دود چراغش و خاکستر آتشش را می‌بینی. پنهان شدن او در غار دیری نپایید و افراد خلیفه بهش رسیدند. کمی پیش از رسیدن آنها به غار امام دوازدهم شیعیان رفت توی آن غارِ روی آن صخره‌ی عجیب و ناپدید شد. پیروانش بر این باورند که او هنوز توی غار منتظر است و توی نور چراغش کتاب می‌خواند و روزی ظهور خواهد کرد و دنیای پر از تباهی را رستگار خواهد کرد.

مکانی که چاه مقدس بر آن واقع شده به راحتی قابل دسترس نیست. حتا کوهنوردهای کارکشته، با ابزار و وسایل مناسب هم به این آسانی‌ها نمی‌توانند برسند بهش. توی تمام کوه زعفران یک تعداد معدودی هستند که رفته‌اند آن بالا، پیشِ چاه. یکی از آن‌ها آقااکبر است. اکبر وقتی کوچک بود، مادرش، مثل تمام مادران کوه زعفران، قصه‌ی مرد مقدس توی چاه را براش گفته بود. اکبر پرسیده بود: ینی مرد مقدس واقعا توی چاهه؟! هاجر گفته بود: ملومه که هس پسرجون! اونایی که رفتن حتا نور چراغش که باش کتاب می‌خونه رو دیدن! اکبر پرسیده بود: تو هم دیدیش؟! مادرش خندیده بود و گفته بود: من؟! حرفا می‌زنیا! من که نمی‌تونم برسم به اونجا که آخه! همه‌ش چن نفر بیشتر تا اونجا نرسیدن! ندیدی‌شون؟! اینایی که یه پارچه سبز دور گردنشون بستن‌ ها! همونا که وقتی راه میرن سرشون رو بالا می‌گیرنا! همونا! اینا همونایی هستن که رسیدن تا لب چاه. اکبر پرسیده بود: ینی منم می‌تونم یه روزی برم اونجا؟! مادرش گفته بود: شاید! باید پاها و دستای قوی داشته باشی.

اما برای رسیدن به چاه مقدس، چیزی بیشتر از پا و دست قوی لازم بود. اکبر تا به حال دو سه بار برای رسیدن به چاه تلاش کرده بود، اما هر بار بی‌نتیجه، از میانه‌ی راه برگشته بود. به صخره‌ی نزدیک چاه که برسید، راه‌ها یکهو باریک می‌شوند و لبه‌ها شکننده. اولین فکری که می‌آید توی سرتان این است که نکند راه بریزد؟! نکنه بروم آن بالا و نشود که برگردم؟! و افتادن این سوال توی سرتان همانا و عطای دیدن چاه را به لقایش بخشیدن همان. رفتن به چاه بیشتر از دست و پای قوی، نیاز دارد به احتیاج. باید محتاجِ رسیدن به چاه باشید، از تهِ دل. یک اراده‌ی نامتزلزل می‌خواهد که چشمی به پشت سر نداشته باشد. بخواهد برود که بماند، نه اینکه برگردد. راز رسیده به چاه این است. باید آماده باشید که زندگی و هرچه دارید پشت سر بگذارید، آن وقت است که دست و پای قوی‌تان شما را چاه خواهند رساند. وقتی زنِ اکبر توی دست‌هاش مثل مرمر سرد شد، اکبر رسیده بود به چنان جایی، آنجا که همه چیز را رها کند.

صبحِ شبی که زنش مرد، جنازه‌ی بی‌جانِ سرد را کفن کردند و آماده‌ی دفنش بودند و همه توی قبرستان جمع که دیدند اکبر غیب شده. هر کجا را گشتند اثری از اکبر نبود. از میانِ آن همه، تنها کاظم‌خان بود که حدس زد اکبر کجاست. پرید پشت اسبش و دوربین دوچشمی به دست رفت سمت چاه. رفت و رفت تا رسید به جایی که اسبش جلوتر نمی‌رفت. از اسب پرید پایین و از صخره‌ای رفت بالا، دوربین را گرفت جلوی چشم‌هاش و با دقت سمت غار نگاه کرد. اول چیزی ندید اما چند لحظه‌ بعد توده‌ی سیاهی را دید که انگار لب چاه افتاده بود! نه! نشسته بود! انگار که به حالت سجده سرش بر خاک بود! اما نه! سرش بالا بود! اکبر بود! خودش بود! داشت چکار می‌کرد؟! کاظم خان دوربین را از جلوی چشم‌هاش برداشت و چشم‌هاش را مالید و دوباره نگاه کرد! بله! خودِ اکبر بود! نشسته بود پای چاه و داشت می‌نوشت!

توی دل کاظم‌خان که این همه اتفاقات ناگوار کرده بودش مثل مرداب، یکهو موج زد! شد اقیانوس! موج‌ها آنقدر شدید بود و قوی که آب شور از دلش ریخت توی چشم‌هاش و قطره‌های اشک روی گونه‌هاش غلتید. اکبر بود! اکبرِ او! رسیده بود به غار! و حالا نشسته بود آنجا و داشت می‌نوشت! حتما توی دفترش! آخ اکبر! اکبر! کاظم خان با خودش گفت: لعنت! کاش وافور و تریاکش را آورده بود، آن وقت لم می‌داد روی همین تخته سنگ و تا اکبرش برگردد هی نگاهش می‌کرد! هی نگاهش می‌کرد!

ولی خب! وقتی برای تلف کردن نبود! حالا که اکبر رسیده بود به چاه، وقت عزا سر آمده بود! وقت، وقتِ جشن بود! باید همین فردا صبح یک جشن حسابی می‌گرفتند برای این اتفاق! اصلا چرا فردا صبح؟! همین امشب! بله! همین امشب! درست است که زن اکبر تازه مُرده، اما خب خانواده‌ی دختر باید بهشان در مورد مریضیش می‌گفتند! مرده را خدا رحمت کند، حالا اما مهم اکبر است که زنده است، باید کمکش کرد، دستش را گرفت که این روزهای سخت را از سر بگذراند.

کاظم خان پرید پشت اسبش و راه افتاد خانه‌ی خواهر بزرگش. خواهر! خواهر! بدو بیا! یه روسری سبزت رو هم بیار! بدو! بدو! باید جشن بگیریم! خواهرش که سراسیمه آمده بود توی حیاط گفت: ملوم هس شما و اکبر کجایین؟! دختر بیچاره هنوز جنازه‌ش خاک نشده، کجا غیبتون زد؟! کاظم‌خان که لبخند از لبش نمی‌افتاد گفت: اکبر! اکبر رسیده به چاه! رسیده به چاه مقدس! اکبرِ من! بیا! بیا دوچشمی رو بگیر خودت ببین! بدو! خاله‌ی اکبر هم آن بالا دیدش! کاظم خان عرقش را با پشت آستینش پاک کرد و به تاخت رفت سمت مسجد. مردم که از مراسم فاتحه برگشته بودند مسجد که نماز مغرب و عشا را بخوانند چشم‌شان افتاد به کاظم‌خان که به تاخت می‌آمد! کاظم‌خان فریاد زد: روسری سبز بیارین مردم! اکبر! اکبر من رسیده به چاه! چاه مقدس! کاظم‌خان تازه از اسبش پریده بود پایین که اکبر نزدیک مسجد ظاهر شد! کاظم‌خان با چشمان خیس بلند صلوت فرستاد و همه‌ی مردم به تبعیت از او صلوات فرستادند. پارچه‌ی سبز را بستند دور گردن اکبر و همگی با هم نماز مغرب و عشا را خواندند.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر