کوه زعفران فقط برای سنگنوشتهاش مشهور نبود، بلکه فرشهایی جادویی که زنان و دختران روستاهایش میبافتند شهرت جهانی داشت. شاید یک نفر فرانسوی یا آمریکایی که یک قالی نفیس ایرانی توی خانهش پهن کرده بود نمیدانست این قالی را کجای ایران بافتهاند، اما کسی که کمی طرحها و نقشهای قالیها را میشناخت سریع تشخیص میداد انگشتان دختران کجای این مملکت تارهای پشم و ابریشم را گره زدهاند. قالیهایی که توی کوه زعفران بافته میشد عموما طرح پرندههای عجیب سیاهی با دمهای بلند داشت.
زمستان که از راه میرسید، پیش از باریدن نخستین برف، ناگهان تعداد زیادی پرندهی سیاه دُمبلند توی آسمان روستاها پدیدار میشد. پرندهها از اتحاد جماهیرِ همیشه برفیِ شوروی میآمدند که زمستان را توی یک جای گرمتر بگذرانند. زنها و دختران که از دور گروه پرندگان را میدیدند نردبانها را میگذاشتند لب پشت بام و چند تشت آب ولرم میبردند بالای بامها و هرچه از سفرهی صبحانه و شام مانده بود میریختند کنارش، بعد میرفتند توی خانه و از پشت پنجره چشم میدوختند به بامها تا پرندگان سر میرسیدند. پرندهها یکی یکی و چند تا چند تا مینشستند روی بامها و آب میخوردند و غذا، یک استراحت کوتاه و بعد ادامهی سفر. هرگاه نگاه یکی از پرندگان گره میخورد به نگاه دختران و زنان پشت پنجره، انگار پرنده تعظیمی میکرد، به نشانهی تشکر.
یکی دیگر از طرحها معمول بین قالیبافان کتیبهی توی غار بود. فرشهای مزین به انواع و اقسام طرحها که دربرگیرندهی متن کتیبه بود، همه از روستاهای کوه زعفران میآمدند. نقشهای روی قالی امیدها و آرزوها و زندگی دختران و زنان کوه زعفران بود که لای گرهها میبافتند. زنان و دخترانی که تا وقت مرگ هم هرگز پایشان از روستایشان فراتر نمیرفت اما قصهها و آوازها و رنجها و آرزوهاشان سوار بر قالیهای جادویی پرندهای که میبافتند تا آن طرف دنیا پرواز میکرد. اگر خوب دقت میکردید، اثرات تغییرات عمدهی اجتماعی و سیاسی را حتا توی طرح قالیها میدیدید. قالیهای حوالی زمان قصهی ما را اگر نگاه کنید، برای اولین بار طرح یک قطار را توش میبینید.
قطاری که آن روزها ریلهاش را توی کوه زعفران میکشیدند و شمال و جنوب کشور را به هم وصل میکرد حکایت از تغییرات عمده در نظام سیاسی کشور داشت. سلسلهی قاجار که صد و اندی سال بر ایران حکومت کرده بودند با کودتای یک قزاق کمسواد به اسم رضاخان منقرض شده بود و رضاخان که حالا شده بود رضاشاه قصد داشت یک شبه ایران را مدرن کند. هرچه رضاشاه از تحصیلات کمداشت، با جاهطلبی و اراده و زور جبران میکرد. رضاشاه میخواست ایران کهن را یک شبه مدرن کند. طی یک شب زنان از پوشیدن چادر منع شدند. بیمارستان و دانشگاه ساخته شد. و برای اولین بار در ایران رادیو صدا و موسیقی را تا همهجا برد. رضاشاه میخواست همهی این تغییرات را با بیشترین سرعت ممکن انجام دهد، پس مملکت را با یک دیکتاتوری همه جانبه اداره میکرد. در طول سلطنت او بسیاری ادیبان و شاعران و روزنامهنگاران اعدام و ترور شدند، برخی حتا ناپدید شدند بدون آنکه هرگز خبری ازشان بدست بیاید. مخالفان رضاشاه او را عامل دست انگلستان میدانستند. حالا اینکه او عروسک خیمهشببازیِ دولت بریتانیا بود یا خیر به قطع معلوم نیست، اما آنچه مشخص است ارادهی خللناپذیر او در تغییر یک شبهی همه چیز بود. و البته، برای دنیای امپریالیست، رضاشاه یک مهرهی مهم برای مقابله با اتحاد جماهیر شوروی محسوب میشد.
رضاخان یک فرد نظامی بود و برای اجرای هر چه سریعتر نقشههاش کشور را به صورت نظامی و با مشت آهنین اداره میکرد. برای پیش بردن آن همه طرح، یک ارتش لازم بود و برای ارتش سرباز. در زمان او برای نخستین بار در تاریخ ایران سرشماری صورت گرفت و برای هر فرد یک شناسنامه صادر شد. اینجوری تعداد دقیق پسرهای هر ناحیه مشخص نیز مشخص میشد و سرباز برای ارتش مورد نظر تامین. خدمت سربازی اجباری شد و جیپهای ژاندارمها روستا به روستا دنبال سربازها میآمدند. به لطف سرشماری و شناسنامهدار شدن افراد، آقا اکبر بالاخره توی یک برگهی رسمی و ملی، با اسم کاملش شناخته شد: آقااکبر محمود غزنوی فراهانی.
زمستان که از راه میرسید، پیش از باریدن نخستین برف، ناگهان تعداد زیادی پرندهی سیاه دُمبلند توی آسمان روستاها پدیدار میشد. پرندهها از اتحاد جماهیرِ همیشه برفیِ شوروی میآمدند که زمستان را توی یک جای گرمتر بگذرانند. زنها و دختران که از دور گروه پرندگان را میدیدند نردبانها را میگذاشتند لب پشت بام و چند تشت آب ولرم میبردند بالای بامها و هرچه از سفرهی صبحانه و شام مانده بود میریختند کنارش، بعد میرفتند توی خانه و از پشت پنجره چشم میدوختند به بامها تا پرندگان سر میرسیدند. پرندهها یکی یکی و چند تا چند تا مینشستند روی بامها و آب میخوردند و غذا، یک استراحت کوتاه و بعد ادامهی سفر. هرگاه نگاه یکی از پرندگان گره میخورد به نگاه دختران و زنان پشت پنجره، انگار پرنده تعظیمی میکرد، به نشانهی تشکر.
یکی دیگر از طرحها معمول بین قالیبافان کتیبهی توی غار بود. فرشهای مزین به انواع و اقسام طرحها که دربرگیرندهی متن کتیبه بود، همه از روستاهای کوه زعفران میآمدند. نقشهای روی قالی امیدها و آرزوها و زندگی دختران و زنان کوه زعفران بود که لای گرهها میبافتند. زنان و دخترانی که تا وقت مرگ هم هرگز پایشان از روستایشان فراتر نمیرفت اما قصهها و آوازها و رنجها و آرزوهاشان سوار بر قالیهای جادویی پرندهای که میبافتند تا آن طرف دنیا پرواز میکرد. اگر خوب دقت میکردید، اثرات تغییرات عمدهی اجتماعی و سیاسی را حتا توی طرح قالیها میدیدید. قالیهای حوالی زمان قصهی ما را اگر نگاه کنید، برای اولین بار طرح یک قطار را توش میبینید.
قطاری که آن روزها ریلهاش را توی کوه زعفران میکشیدند و شمال و جنوب کشور را به هم وصل میکرد حکایت از تغییرات عمده در نظام سیاسی کشور داشت. سلسلهی قاجار که صد و اندی سال بر ایران حکومت کرده بودند با کودتای یک قزاق کمسواد به اسم رضاخان منقرض شده بود و رضاخان که حالا شده بود رضاشاه قصد داشت یک شبه ایران را مدرن کند. هرچه رضاشاه از تحصیلات کمداشت، با جاهطلبی و اراده و زور جبران میکرد. رضاشاه میخواست ایران کهن را یک شبه مدرن کند. طی یک شب زنان از پوشیدن چادر منع شدند. بیمارستان و دانشگاه ساخته شد. و برای اولین بار در ایران رادیو صدا و موسیقی را تا همهجا برد. رضاشاه میخواست همهی این تغییرات را با بیشترین سرعت ممکن انجام دهد، پس مملکت را با یک دیکتاتوری همه جانبه اداره میکرد. در طول سلطنت او بسیاری ادیبان و شاعران و روزنامهنگاران اعدام و ترور شدند، برخی حتا ناپدید شدند بدون آنکه هرگز خبری ازشان بدست بیاید. مخالفان رضاشاه او را عامل دست انگلستان میدانستند. حالا اینکه او عروسک خیمهشببازیِ دولت بریتانیا بود یا خیر به قطع معلوم نیست، اما آنچه مشخص است ارادهی خللناپذیر او در تغییر یک شبهی همه چیز بود. و البته، برای دنیای امپریالیست، رضاشاه یک مهرهی مهم برای مقابله با اتحاد جماهیر شوروی محسوب میشد.
رضاخان یک فرد نظامی بود و برای اجرای هر چه سریعتر نقشههاش کشور را به صورت نظامی و با مشت آهنین اداره میکرد. برای پیش بردن آن همه طرح، یک ارتش لازم بود و برای ارتش سرباز. در زمان او برای نخستین بار در تاریخ ایران سرشماری صورت گرفت و برای هر فرد یک شناسنامه صادر شد. اینجوری تعداد دقیق پسرهای هر ناحیه مشخص نیز مشخص میشد و سرباز برای ارتش مورد نظر تامین. خدمت سربازی اجباری شد و جیپهای ژاندارمها روستا به روستا دنبال سربازها میآمدند. به لطف سرشماری و شناسنامهدار شدن افراد، آقا اکبر بالاخره توی یک برگهی رسمی و ملی، با اسم کاملش شناخته شد: آقااکبر محمود غزنوی فراهانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر