هیولای آهنی رضاشاه کوهها و صخرهها را درنوردید تا رسید به کوه زعفران، حوالی غاری که سنگنوشتهی تاریخی توش بود کار متوقف شد. دلیل؟! هرگونه انفجار سنگها میتوانست غار و سنگنوشته را تخریب کند. سرمهندس پروژه که میدانست همچنین اتفاقی چه عواقبی براش در پی خواهد داشت، بهتر دید کار را متوقف کند و یک تلگراف بفرستد به پایتخت برای اعلیحضرت: ریلگذاری متوقف شد (نقطه) خط میخی راه را بسته (نقطه).
به محض دریافت تلگراف، رضاشاه که طاقت هیچ تاخیری در واقعی کردن رویاهاش را نداشت پرید توی جیپ نظامی و راهی کوه زعفران شد. پای کوه که رسید، آنجا که جیپ دیگر به کار نمیآمد، براش قاطر آوردند که برود بالا. نگاهی به افسری که افسار قاطر توی مشتش بود انداخت و داد زد: پدرسوخته! شاه مملکت با قاطر بره؟! پیاده میرم! شاه باتوم نظامیش را زد زیر بغلش و شروع کرد به بالا رفتن از کوهها و صخرهها. آن بالا که رسید سر و رختش را تکاند و یکراست رفت پیش سرمهندس.
- چی شده پدرسوخته؟!
+ قربببان، کار خوابیده
- خوابیده؟! پس تو چیکارهای؟! چیکار باید کرد؟!
+ سسسنگنوشته قررربان، سنگوشته! اگه سنگها رو منننفجر کنیم، خب، ممکنه خراب بشه، غار بررریزه پپپپایین
- مرتیکهی احمق! نگفتم بگو مشکل چیه! راهحلت چیه؟!
+ خخخب، میمیشه جاش رو عوض کرد
- عوض کرد؟! احمقِ عوضی!! یه راه دیگه بگو
+ قرررربان، خخخب، میشه یه دور قمممری زد دور کوه
- چقد طول میکشه؟!
+ حددود شیش تا هههفت ماه ااااضافه
- احمق! واسه ما یه ساعتم یه ساعته! این مملکت هزارساله یه قدم نرفته جلو! شیش ماه؟! هفت ماه؟! زود یه راه دیگه بگو!
+ قربان! رااااهی نیس
- یه مشت مهندس! بیسوادا! تنها کاری که بر میاد ازتون همینه، که هی بگین نمیشه! نمیشه! راهی نیس! راهی نیس!! برو گمشو از جلوی چشمم!!
رضاشاه رفت روی یک صخرهای ایستاد، با باتومش زیر بغل و یونیوفورم نظامی به تن یک ابهت خاصی داشت. مردم از اطراف و اکناف آمده بودند دیدن شاه! اطراف پر شده بود از جمعیتی که دوست داشتند حتا اگر شده یک نظر هم شاه جدید را ببیند. توی روستاها و شهرهای کوچک شاه را یک نجاتدهنده میدانستند، یکی که از روستا برآمده و برخلاف شاهان قاچار جد اندر جد اشرافزاده نبوده و توانسته برو آن بالا بالاها و حالا هم دارد کشور را آباد میکند و خدمت میکند به خلق خدا. توی شهرهای بزرگتر اما او را یک دیکتاتور میدانستند که دهان شاعران را میدوخته و قلم روزنامهنگاران رو توی مشتشان میشکسته. وقتی کلاه پهلوی را مُد کرد و عمامه پوشیدن را منوط به داشتن مجوز کرد و بزرگان مذهب را یک مشت موش سیاهپوش خواند توی قم شورش شد. پاسخ شاه اما تیر بود و گلوله. با حجاب زنها هم همین را کرده بود. از کشتن تعدادی برای مطیع کردن بقیه ابایی نداشت. جان چند نفر در مقابل رویاهای توی سرش انگار بیارزش بود. توی این کوهها اما مردمان همه صف کشیده بودند برای یک نظر دیدن روی شاهنشاه جدید. صف جلویی مردم ریشسفیدها و پیرمردها بودند که انگار اجازهی شرفیابی میخواستند.
شاه اجازه داد که پیرمردها بیایند جلوتر. یکیشان که انگار کدخدایی چیزی بود بلند فریاد زد: اعلیحضرتا! ضلالله! یکهو کرور کرور مردم پشت سر فریاد زدند: جاوید شاه! جاوید شاه! شاه اما باتومش را برد بالا و گفت: ساکت! بعد به پیرمردها رو کرد و گفت: پدرجان! این تعارف و صحبتها رو کوتاه کن! اعلیحضرت گفتن تو چه فایده داره؟! بهم بگو! راهی داری برای ادامهی کار راهآهن؟! من که دورم رو یه مشت مهندس بیخاصیت گرفته!
پیرمرد تعظیمی کرد و گفت: قبلهی عالم، ما که درس و مشق نخوندیم، اما هزار ساله توی این کوهها زندگی کردیم و توی همین سنگها و صخرهها خونه ساختیم. هیچی هم نشده! اونم فقط با تیشه! اعلیحضرت تیشهی محکم و تیز مرحمت کنند، بنده از تمام جوانان اطراف میخوام بیان و خیلی زود راه رو برای قطار قبلهی عالم هموار کنن. شاه فکری کرد و گفت: وقت نداریم ها! زود باید کار انجام بشه، میتونید؟! پیرمرد گفت: درین صورت از تمام جوونای این کوه و کوههای اطراف کمک میگیریم! شاه گفت: بسیار خب پیرمرد! بهتون بهترین تیشههای دنیا رو میدم، اما اگر کار انجام نشد، بدون که سرت رو به باد دادی.
همان روز عصر، موقع نماز مغرب و عشا که تمام مردم از سر کارها برگشته بودند خانه یا توی قهوهخانهها قلیان میکشیدند، موذنهای تمام روستاها خبر را رساندند به مردم، که شاه کارگر میخواهد برای راه آهن و هر کس که دستی به تیشه دارد باید برود خدمت اعلیحضرت. کمکم حوالی محل ریلها پر شد از جوانان پرشوری که هی هم زیادتر میشدند، میخندیدند و شوخی میکردند و منتظر بودند کار شروع شود. دو روز بعد چند جیپ نظامی تعداد زیادی تیشهی ساخت بریتانیای کبیر آوردند برای ملت کوهکنِ ایرانی. تیشهها که بین افراد توزیع شد شاه رفت بالای یک صخرهای و گفت: این هم تیشه! ببینم چه میکنین! بعد اشاره کرد به پنچ گونی سیبزمینی و یکی از سربازها یکی از گونیها را آورد پیش شاه. دست کرد توش و یک مشت اسکناس کشید بیرون و گفت: خوب کار کنید و این هم دستمزد شماست. توی فریاد جاوید شاه جاوید شاهِ مردم پرید توی جیپش و رفت سراغی باقی رویاهاش.
به محض دریافت تلگراف، رضاشاه که طاقت هیچ تاخیری در واقعی کردن رویاهاش را نداشت پرید توی جیپ نظامی و راهی کوه زعفران شد. پای کوه که رسید، آنجا که جیپ دیگر به کار نمیآمد، براش قاطر آوردند که برود بالا. نگاهی به افسری که افسار قاطر توی مشتش بود انداخت و داد زد: پدرسوخته! شاه مملکت با قاطر بره؟! پیاده میرم! شاه باتوم نظامیش را زد زیر بغلش و شروع کرد به بالا رفتن از کوهها و صخرهها. آن بالا که رسید سر و رختش را تکاند و یکراست رفت پیش سرمهندس.
- چی شده پدرسوخته؟!
+ قربببان، کار خوابیده
- خوابیده؟! پس تو چیکارهای؟! چیکار باید کرد؟!
+ سسسنگنوشته قررربان، سنگوشته! اگه سنگها رو منننفجر کنیم، خب، ممکنه خراب بشه، غار بررریزه پپپپایین
- مرتیکهی احمق! نگفتم بگو مشکل چیه! راهحلت چیه؟!
+ خخخب، میمیشه جاش رو عوض کرد
- عوض کرد؟! احمقِ عوضی!! یه راه دیگه بگو
+ قرررربان، خخخب، میشه یه دور قمممری زد دور کوه
- چقد طول میکشه؟!
+ حددود شیش تا هههفت ماه ااااضافه
- احمق! واسه ما یه ساعتم یه ساعته! این مملکت هزارساله یه قدم نرفته جلو! شیش ماه؟! هفت ماه؟! زود یه راه دیگه بگو!
+ قربان! رااااهی نیس
- یه مشت مهندس! بیسوادا! تنها کاری که بر میاد ازتون همینه، که هی بگین نمیشه! نمیشه! راهی نیس! راهی نیس!! برو گمشو از جلوی چشمم!!
رضاشاه رفت روی یک صخرهای ایستاد، با باتومش زیر بغل و یونیوفورم نظامی به تن یک ابهت خاصی داشت. مردم از اطراف و اکناف آمده بودند دیدن شاه! اطراف پر شده بود از جمعیتی که دوست داشتند حتا اگر شده یک نظر هم شاه جدید را ببیند. توی روستاها و شهرهای کوچک شاه را یک نجاتدهنده میدانستند، یکی که از روستا برآمده و برخلاف شاهان قاچار جد اندر جد اشرافزاده نبوده و توانسته برو آن بالا بالاها و حالا هم دارد کشور را آباد میکند و خدمت میکند به خلق خدا. توی شهرهای بزرگتر اما او را یک دیکتاتور میدانستند که دهان شاعران را میدوخته و قلم روزنامهنگاران رو توی مشتشان میشکسته. وقتی کلاه پهلوی را مُد کرد و عمامه پوشیدن را منوط به داشتن مجوز کرد و بزرگان مذهب را یک مشت موش سیاهپوش خواند توی قم شورش شد. پاسخ شاه اما تیر بود و گلوله. با حجاب زنها هم همین را کرده بود. از کشتن تعدادی برای مطیع کردن بقیه ابایی نداشت. جان چند نفر در مقابل رویاهای توی سرش انگار بیارزش بود. توی این کوهها اما مردمان همه صف کشیده بودند برای یک نظر دیدن روی شاهنشاه جدید. صف جلویی مردم ریشسفیدها و پیرمردها بودند که انگار اجازهی شرفیابی میخواستند.
شاه اجازه داد که پیرمردها بیایند جلوتر. یکیشان که انگار کدخدایی چیزی بود بلند فریاد زد: اعلیحضرتا! ضلالله! یکهو کرور کرور مردم پشت سر فریاد زدند: جاوید شاه! جاوید شاه! شاه اما باتومش را برد بالا و گفت: ساکت! بعد به پیرمردها رو کرد و گفت: پدرجان! این تعارف و صحبتها رو کوتاه کن! اعلیحضرت گفتن تو چه فایده داره؟! بهم بگو! راهی داری برای ادامهی کار راهآهن؟! من که دورم رو یه مشت مهندس بیخاصیت گرفته!
پیرمرد تعظیمی کرد و گفت: قبلهی عالم، ما که درس و مشق نخوندیم، اما هزار ساله توی این کوهها زندگی کردیم و توی همین سنگها و صخرهها خونه ساختیم. هیچی هم نشده! اونم فقط با تیشه! اعلیحضرت تیشهی محکم و تیز مرحمت کنند، بنده از تمام جوانان اطراف میخوام بیان و خیلی زود راه رو برای قطار قبلهی عالم هموار کنن. شاه فکری کرد و گفت: وقت نداریم ها! زود باید کار انجام بشه، میتونید؟! پیرمرد گفت: درین صورت از تمام جوونای این کوه و کوههای اطراف کمک میگیریم! شاه گفت: بسیار خب پیرمرد! بهتون بهترین تیشههای دنیا رو میدم، اما اگر کار انجام نشد، بدون که سرت رو به باد دادی.
همان روز عصر، موقع نماز مغرب و عشا که تمام مردم از سر کارها برگشته بودند خانه یا توی قهوهخانهها قلیان میکشیدند، موذنهای تمام روستاها خبر را رساندند به مردم، که شاه کارگر میخواهد برای راه آهن و هر کس که دستی به تیشه دارد باید برود خدمت اعلیحضرت. کمکم حوالی محل ریلها پر شد از جوانان پرشوری که هی هم زیادتر میشدند، میخندیدند و شوخی میکردند و منتظر بودند کار شروع شود. دو روز بعد چند جیپ نظامی تعداد زیادی تیشهی ساخت بریتانیای کبیر آوردند برای ملت کوهکنِ ایرانی. تیشهها که بین افراد توزیع شد شاه رفت بالای یک صخرهای و گفت: این هم تیشه! ببینم چه میکنین! بعد اشاره کرد به پنچ گونی سیبزمینی و یکی از سربازها یکی از گونیها را آورد پیش شاه. دست کرد توش و یک مشت اسکناس کشید بیرون و گفت: خوب کار کنید و این هم دستمزد شماست. توی فریاد جاوید شاه جاوید شاهِ مردم پرید توی جیپش و رفت سراغی باقی رویاهاش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر