کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

1557

هرچه داستان مرگ پدر آقا اکبر یک مقدار زیادی قاطی شده بود با افسانه و تخیل و قصه‌پردازی، مرگ مادرش واقعی بود. اسماعیل یک بار از پدرش پرسید: مادرت کی مُرد؟! اکبر فکری کرد و گفت: وقتی یه گروه پرنده‌‌ی سیاه ناشناس روی درختای بادوم نشسته بودن.

- ناشناس ؟!
+ من تا اون موقه مثلشون رو ندیده بودم
- خب، من منظورم اینه که، کی بود؟! چن سالت بود؟!
+ دستام سرد بود، روی درختا هیچ برگی نبود، هاجر دیگه بام حرف نمی‌زد
- نه! نه! منظورم اینه سنت چقدر بود؟!
+ من، اکبر، دستام روی سینه‌ی هاجر بود

آقا اکبر تصوری از زمان نداشت. سال‌ها و ماه‌ها براش بی‌مفهموم بودند. بعدها کاظم‌خان به اسماعیل گفته بود، وقتی هاجر مرد، اکبر نه ساله بود. هاجر آن روزها مریض بود، شب‌ها زود می‌خوابید و اکبر هم باهاش می‌رفت زیر لاحاف و تا صبح بغلش می‌کرد، حتا همان شب که هاجر مرد. وقتی کاظم‌خان صبح از راه رسیده بود، مجبور شد به زور تنِ بی‌جاني هاجر را از دست‌های بچگانه ولی قویِ اکبر خارج کند. اسماعیل یک بار از آقااکبر پرسیده بود:‌ واقعا مادرت توی دستات مرد؟! آقا اکبر گفته بود: شب‌ها توی تاریکی باهام حرف می‌زد. دست‌هاش روی تنم تکون می‌خورد و منم جوابش را می‌دادم و سرمو به سینه‌ی گرمش فشار می‌دادم. اون شب اما نه سینه‌ش گرم بود، نه دستاش تکون می‌خورد، هیچ جاش تکون نمی‌خورد. بام حرف نمی‌زد. می‌ترسیدم دستام رو از دورش باز کنم. خیلی می‌ترسیدم.

کاظم‌خان که هاجر را از زنجیر دست‌های اکبر بیرون آورد پیرزن‌های فامیل آمدند و تنِ بی‌جانِ هاجر را غسل دادند و کفن پیچیدند و بعد مردها بردند توی قبرستان و دفنش کردند. هاجر مرد، اما اکبر نمی‌فهمید. یعنی چه هاجر مرد؟! کاظم‌خان که گیجی خواهرزاده‌ش را می‌دید از همان قبرستان بلندش کرد و نشاندش پشت اسب و با هم رفتند به کوه. می‌خواست بهش مرگ را توضیح دهد. بهش بگوید وقتی کسی می‌میرد یعنی چه. امید داشت مثلا پرنده‌ی مرده‌ای ببیند، یا یک گل‌ِ له‌شده‌ای. یا هر چیزی که نماینده‌ی مرگ باشد. اما هیچ چیز نبود. توی آن روز سرد اما آفتابی زمستان، پرنده‌ها تندتر و سریع‌تر از همیشه پرواز می‌کردند. اینجا و آنجا کمی برف بود. گل‌ها بعضی از زیر خاک سرشان را کم و بیش بیرون آورده بودند. کاظم‌خان گیج شده بود، دلش مثلا می‌خواست یکهو یک پرنده‌ای وسط آسمان خشک شود و بیفتد جلوی پایشان، شاید مثالی باشد برای مرگ، که خب البته اتفاق نیفناد. همین‌طور بی‌هدف در پی مرگ پشت اسب توی کوه‌ها می‌رفتند که کاظم‌خان دید رسیده‌اند حوالی عمارت پدر اسماعیل.

کاظم‌خان از اسب پرید پایین و اکبر را هم گذاشت روی زمین. دستش را گرفت لبه‌ی دیوار و رفت بالا، بعد به اکبر اشاره کرد که تو هم بیا! اکبر گفت: چرا؟! کاظم‌خان گفت: خانه‌ی پدرت است، مال تو هم هست، بیا! بیا! اکبر دست داییش را گرفت و رفت بالای دیوار و کاظم‌خان اکبر به بغل پرید توی حیاط. برخلاف انتظار درها هیچکدام قفل نبودند، حتا باد در ورودی را باز کرده بود انگار. خانه‌ پس از مرگ آقاهادی فراهانی متروکه رها شده بود. کاظم خان دست اکبر را گرفت و رفتند تو. انگار هیچ چیز دست نخورده بود. تابلوها رو دیوارها بود، فرش‌های گران‌قیمت ایرانی این طرف و آن طرف پهن بود. و دیوارها همه پر از کتاب بود. روی همه چیز را لایه‌ای از غبار پوشانده بود. همین‌طور که کاظم خان و اکبر از این اتاق به آن اتاق راه می‌رفتند جای پای یک مرد و یک پسربچه روی غبارهای نشسته روی زمین و قالی‌ها باقی می‌ماند. کاظم‌خان ایستاد، به اکبر گفت: می‌بینی! جای پای ماست! جامونده روی این غبارها که بعد از مرگ پدرت همه جا نشسته. غبار نشسته چون دیگه هاجر نمی‌اومد اینجا تا گردگیری کنه از همه چیز. حالا ما اومدیم و جای پاهامون مونده روی تمام غبارهایی که مادرت پاک نکرده. مرگ هم باید یک همچین چیزی باشه. جای پاهایی که روی غبارهای حاصل از نبودن بقیه می‌مونه. جای پاهایی که روشون رو غبارهای جدید و جای پاهای جدید می‌گیره.

اکبر اما انگار زیاد گوش نمی‌داد، حتا در آن لحظه مرگ مادر شاید رفته بود پَسِ ذهنش. مفتونِ کتاب‌ها و تصاویر و قالی‌ها شده بود. کاظم‌خان گفت: این عکس‌ها را خوب نگاه کن. همه‌شان اجداد تو هستند، پدرت، پدر بزرگت، پدرِ پدر بزرگت! هر کدامشان حداقل یک کتاب نوشته اند! روی دیوار یک تصویر از شجره‌ی خانوادگی بود، کاظم خان روش انگشت گذاشت و گفت: می‌بینی اکبر! جای تو اینجاست! تو هم شاید یک روز کتابی بنویسی! کتاب خودت! کسی چه می‌دونه. بعد کاظم‌خان دست کشید به قفسه‌ی کتاب‌ها و با تعجب گفت: نمی‌دونستم توی این کوهستان این همه کتاب باشه! عجب! یک کتاب را برداشت و بازش کرد، خواند:

خدایا راست گویم، فتنه از توست
ولی از ترس نتوانم چخیدن
لب و دندان ترکان ختا را
بدین خوبی نبایست آفریدن

لای کتاب‌ها چشمش خورد به یه دفترچه، شبیه کتابی بود، اما همه سفید! شاید آقا هادی فراهانی می‌خواست توش بنویسد، اما خب حالا مرده بود. ازش هیچ ارثی به آقا اکبر نرسیده بود. این دفتر هم که اینجا افتاده! کاظم خان دفترچه را گرفت و داد به اکبر، گفت: این رو بذار توی جیبت! مال تو! حالا بدو بریم! رفتند توی حیاط و از دیوار پریدند بیرون و سوار اسب شدند. وقتی رسیدند خانه دیگر عصر شده بود و وقت تریاک‌کشیدن کاظم خان رسیده بود. رو کرد به اکبر و گفت: خب پسر جان! می‌بینی! این تریاک هیچ چیز خوبی نیس! منو که می‌بینی دیگه چاره نداره! دو روز نکشم تموم تنم می‌افته به رعشه! تو اما باید ازش دوری کنی! ولی خب! وقتی که می‌کشم خیالات نوشتن بهترین شعرهای دنیا میاد توی سرم! هعی بابا! خب خب! حالام نشین پیش من دودش هواییت کنه! برو بالا! برو! برو بشین توی دفترت یه چیزی بنویس! اصن شروع کن! روزی یه صفحه! یا نه! دو خط! ولی بنویس! باشه؟! اکبر گفت: من؟! نوشتن بلد نیستم که! خوندن هم حتا بلد نیستم! کاظم خان گفت: لازم نیس بلد باشی! هر چی توی سرت هس نقاشی کن! هر چی! حالام برو! بدو.

کاظم خان کمی که تریاک کشید و کیفش کوک شد رفت طبقه‌ی بالا پیش اکبر و با لبخند شیرینی گفت: خب! خب! چی نوشتی پسرجان؟! اما اکبر هیچی ننوشته بود! دفتر سفید جلوش باز بود! کاظم‌خان گفت: عجب! البته خب حق داری! بیرون رو نیگا کن! آدم این چیزا رو ببینه نوشتنش نمیاد که! دوس داره بره وافور رو برداره با یه استکان چایی پررنگ، غرق شه توی منظره‌ی محو شده توی دودی که از ته سینه‌ش در میاد!

بیرون آفتاب داشت کم کم می‌رفت پایین. از پنجره که نگاه می‌کردی اول چند ردیف درخت‌های تناور گردو بود، جلوتر درخت‌های کوچک اما مستحکم انار و بعد دامنه‌ی پوشیده از گل‌هایی رنگ تریاک و در انتها قله‌های سر به فلک کشیده. اگر هوا ابری نبود و با یک دوربین دوچشمی خوب نگاه می‌کردی می‌توانستی سربازهای مرزبان را ببینی. آن طرف کوه‌ها سرزمین‌ِ همیشه‌ی برفی روسیه بود، که حالا بش می‌گفتند اتحاد جماهیر شوروی. کمی آن طرف‌تر از مرز یک قله‌ی بلند می‌دیدید که غیرقابل دسترس می‌نمود. کوه زعفران و این قله‌ش در ایران و دنیا مشهور بود. البته نه به خاطر قله‌ی بلند و همیشه سپید و غیر قابل دسترسش، بلکه به خاطر یک غار. توی کوه یک غار بود که زمستان‌ها محل زندگی گرگ‌های کوه‌ زعفران بود و این طرف و آن طرفش می‌توانستید استخوان‌های بزهای کوهی که خوراک گرگ‌ها شده بودند را پیدا کنید. بهارها دهانه‌ی غار محل بازی توله گرگ‌های تازه به دنیا آمده می‌شد. داخل غار که می‌رفتید، روی دیواره‌ی جنوبیش، کورش، نخستین شاه سرزمین ایران، روی دیوار، دور از دسترس باد و باران و زمان، چیزی نوشته بود که تا به امروز بر همه ناشناخته مانده بود. در ماه‌هایی از سال که عبور و مرور ساده‌تر بود همیشه چند تا باستان شناس فرانسوی، یا انگلیسی یا آمریکایی را سوار بر قاطر در حال رفتن به سمت غار می‌دیدید، یک نفر دیگر که سعی در خواندن کتیبه‌ی شاهِ باستان داشت.

کاظم‌خان رو به اکبر گفت: پسرجان! این تخت ازین به بعد تخت توئه. و این کمد! ببین! می‌تونی چیزهات رو بذاری توش! اینم کلیدش! بذارش توی جیبت! گمش نکنی‌ها! این پنجره با تموم منظره ش هم مال توست. و اینجا ازین به بعد اتاق توئه. دیگه برنگرد خونه‌ی هاجر. بمون همین‌جا پیشم. البته من که نیستم بیشتر موقه ‌ها. اما به هر حال! حالام زود برو بخواب که صبح بیاد بریم جایی! اکبر پرسید: کجا؟! کاظم‌خان گفت:‌به غار! اکبر گفت: غار؟! چرا؟! کاظم خان گفت: می‌خوام بهت نوشتن یاد بدم پسرم! حالا بخواب، بخواب اکبر.

صبح زود، کاظم‌خان و آقااکبر لباس‌های گرم پوشیدند و سوار دو قاطر قوی راه افتادند سمت غار. اسب‌ها برای رفتن به غار مناسب نبودند. قاطر‌ها قوی‌تر بودند و راه را بهتر پیدا می‌کردند. مسیری که برسد به غار وجود نداشت، قاطرها اما خوب بو می‌کردند و پا جای پای بزهای کوهی می‌گذاشتند. سه چهار ساعت بعد کاظم خان و آقا اکبر رسیده بودند به غار. کاظم‌خان سه تا تیر هوایی شلیک کرد که گرگ‌ها را فراری دهد از توی غار و بعد دو تایی رفتند تو. کاظم‌خان فانوسی روشن کرد و به اکبر گفت: روی دیوار رو می‌بینی؟! اکبر گفت: چی؟! چیزی نیس که؟! کاظم‌خان نور را برد نزدیک‌تر و اکبر با دقت به دیوار خیره شد. روش یک چیزهایی کنده بودند. کاظم‌خان گفت: این یه نامه‌س، که یه شاه نوشته! یه شاه بزرگ! اون زمون قدیم، که مردم همه مثل تو آقااکبر، خوندن و نوشتن بلد نبودن، شاه دستور داد حرفاش رو حک کنن روی این دیوار. اون روزا کاغذ هم هنوز آخه اختراع نشده بود! شاه حرفای توی قلبش رو نوشت روی این دیوار، گرچه کسی نمی‌تونست بخونه، و هنوز هم کسی نمی‌تونه بخونه، اما خب این حرفا حتما یک معنی‌ای داره. حالا آقااکبر، توام بشین و هر چیزی روی دیوار می‌بینی رو بنویس توی دفترت! همه‌ش رو عینا حرف به حرف بنویس!

اکبر منظور کاظم‌خان را نمی‌فهمید، اما دو ساعت تمام نشست و با دقت تمام کتیبه را با علائم عجیب و غریبش کپی کرد توی دفترچه‌ش. وقتی تمام شد، کاظم‌خان دستش را گرفت و برگشتند پایین. عصر که کاظم‌خان بساط تریاکش را براه انداخته بود به اکبر گفت باید روز به روز چیزهایی که توی سرش هست را توی دفترش بنویسد! از همان علامت‌ها استفاده کند! گفت که همان‌طور که حرف شاه بزرگ باستان را هنوز کسی نمی‌فهمد، حرف او را هم شاید کسی نفهمد، اما خب، چه اهمیت دارد؟! مهم نوشتن است، نوشتن آن چه توی قلبش، توی سرش می‌گذرد. هر روز، هر روز باید بنویسد.

سال‌ها بعد اسماعیل، پسر آقا اکبر که شانزده سالش شده بود و دیگر توی شهر زندگی می‌کردند، یک تابستان که برای دیدن اقوام آمده بودند روستا، از کاظم‌خان پرسید: چرا پس به آقااکبر همین الفبای خودمون رو یاد ندادید؟! همین که همه‌ی مردم ازش استفاده می‌کنن؟! اون خط میخی آخه چه فایده داره؟! کاظم‌خان گفت: الفبای عادی همه‌ی مردم؟! پسرجان! الان رو نبین که میری توی مدرسه و خوندن و نوشتن یاد می‌گیری، اون زمان حتا ملای ده به زور می‌نونست اسمش را بنویسه! کسی خوندن و نوشتن بلد نبود توی این کوه‌ها. در ثانی، یاد دادن این چیزا به یه بچه‌ی کر و لال، صبر می‌خواست که من نداشتم! یه پدر صبور و دانا می‌خواست و یه مادر قوی! که من هرگز نمی‌تونستم جای اون دو تا رو پر کنم برای اکبر! من اصن خونه نبودم! ولی خب! به نظرم این خط میخی مفید بود! می‌دونی، میگن حرف نشخوار آدمیزاده! نشخوار که نتونی بکنی مریض میشی. دلت سنگین میشه، سرت سنگین میشه! من می‌فهمیدم اکبر توی سرش، توی دلش هی جمله می‌سازه، خیلی چیزا داره واسه گفتن، اما هیچی نمی‌تونست بگه! گاهی سردردهای طولانی داشت که هیچکس نمی‌فهمید دلیلش چیه! من اما می‌دونستم! می‌دونستم اینا همه به خاطر اینه که نمی‌تونه حرف بزنه! خب یه مشکلی بود، منم یه راه حلی براش پیدا کردم! می‌بینی که راه حلم کار هم کرد! حتا تا امروز اکبر هر روز توی دفترش می‌نویسه! بعدم، خط میخی یک چیز رازآلود قشنگی هم هست! کتیبه‌ی اون شاه رو هم هنوز کسی نتونسته بخونه! هیچکس نمی‌دونه چی نوشته شده روی اون دیوار، ولی شاه حرفش رو زده! هزاران سال پیش!

کاظم خان مکثی کرد و رو به اسماعیل گفت: تا حالا دفتر اکبر رو دیدی؟! اسماعیل گفت:‌ راستش! می‌بینمش هر روز که توش می‌نویسه، اما تا حالا ندیدم که چی می‌نویسه! کاظم‌خان گفت: باید ازش بخوای بهت نشون بده! و بهت یاد بده چطور بخونی نوشته‌هاش رو. ازش بخواه! من خودم یادمه یه بار که داشت توی دفترش می‌نوشت، پشت میزش ها، توی همین اتاق بالا، سن همین الان توام بود، البته چارشونه تر و قوی‌تر، با موهای سیاه و چشم‌های روشن. رفتم پیشش! بش گفتم: چی می‌نویسی؟! برام خوند: من اکبر، پسر نجیب‌زاده، نجیب‌زاده‌ی توی عمارت توی کوه لاله‌زار، اینجا می‌نویسم. با علامت‌های توی غار. غارِ بالای کوه...

آقااکبر زیاد می‌رفت به غاری که توش کتیبه بود و کم‌کم شده بود یکی از راهنماهای اصلی برای بردن باستان‌شناسان تا غار. قاطر‌ها را با مهارت از پرتگاه‌ها و راه‌های صعب‌العبور می‌برد بالا تا غار و گرگ‌ها را فرار می‌داد و فانوس را نگه می‌داشت تا باستان‌شناسان خارجی که می‌خواستند ببیند شاه بزرگ ایران هزاران سال پیش چه گفته، نگاهی بیندازند به کتیبه ی نوشته شده به خط میخی. شما هم اگر به خط میخی علاقمند باشید و نگاهی انداخته باشید به کتاب‌های مربوط بهش، حتما یک فصلی را در مورد کوه زعفران و غارش و کتیبه‌ی توش دیده‌اید. وقتی نگاه کنید توی تصاویر مربوط به آن صفحات عکس جوان چهارشانه‌ی لبخند به لبی را خواهید دید که فانوس بدست رو به دوربین ایستاده، او همان اکبرآقاست که روزانه حرف‌های توی دلش و توی سرش را به خط میخی، خط شاهِ بزرگ ایران، توی دفترش می‌نویسد.








هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر