قصه های پریان برای پیش از خواب :)
یکی بود، یکی نبود. یه روز یه قورباغه ای بود که توی یه برکه نه چندان تمیز زندگی می کرد. توی اون برکه فقط اون بود و یه مشت قوطی خالی تُن ماهی که توی آبِ همرنگ لجن غوطه می خوردن. غورباقه کارش این بود که روزا می نشست و به عکس ماهی های روی قوطی کنسروا نگاه می کرد. عکسا اما روز به روز کمرنگ تر و پاره پاره تر می شدن، تا اینکه یه روز دیگه هیچ اثری ازشون نموند. تنها دلخوشی قورباغه توی برکه از بین رفته بود. قورباغه که دیگه هیچی نداشت که دلش رو بش خوش کنه، تصمیم گرفت راه بیفته دنبال یه دلخوشی دیگه. این شد که پاشو از برکه ای که از اول عمر توش بود گذاشت بیرون و رفت پی دلخوشی جدید.
توی راهش اول از همه رسید به یه گاو!! ازش پرسید آقا گاوه! دلخوشی من تو زندگی چی می تونه باشه؟! گاوه همین طور که داشت علف می جوید گفت: علف قورباغه! مث خودت سبزم هست! هیچ دلخوشی از علف بالاتر نیس. قورباغه یه کم به علفا گاز زد، اما خب، نه از مزه ش خوشش اومد، نه چیزی دل خوش کُنی توش دید. این شد که از گاوه تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
نفر بعدی که دید یه قورباغه دیگه بود! بهش گفت: سلام قورباغه! توام مث منی که! چه باحال!! حالا اگه راس میگی، بهم بگو چی دل یه قورباغه رو خوش می کنه؟! اون یکی قورباغه گفت: ملومه پسر!! پشه!! پشه تُرد و خوندار!!! قورباغه قصه ما با تعجب گفت: پشه که دل رو سیر می کنه!! خوش نمی کنه!! نمی شه که یه چیز همزمان دو تا کار رو انجام بده که!! هم دلو سیر کنه! هم خوش کنه!! اینارو البته توی دلش گفت! توی دل ناخوشش!! بیرون دلش اما از قورباغه تشکر کرد و بش خدافظ گفت و به راهش ادامه داد.
گرچه شب شده بود، قورباغه قصه ما از رفتن دست نکشید. همین طور می رفت و می رفت تا رسید به یه جغد پیر. از جغد پیر پرسید: جغد جان!!! یه سوال دارم! بهم کمک می کنی؟! جغد نگاهی به قورباغه کرد و گفت: می دونستی قورباغه ها غذای جغدا هستن؟! البته وقتی که سوالی نداشته باشن! هیچ جغدی قورباغه ای که سوال داره رو نمی خوره. آخه از جغد داناتر توی عالم نداریم. اونی که داناس ناچاره جواب سوال ها رو بده. چاره ای نداره!! اونایی که سوالی ندارن خورده یشن!! حالا بگو ببینم!! سوالت چیه؟!
قورباغه گفت: چی می تونه دل یه قورباغه رو خوش کنه؟! جغد گفت: خب بستگی داره اون قورباغه کی باشه! همه قورباغه ها که یه جور دلشون خوش نمیشه!! قورباغه به خودش اشاره کرد و گفت: من! خودِ من!!
جغد دوباره نگاهی به قورباغه انداخت، این بار با دقت بیشتر، بعد سرشو بالا کرد و آسمون رو دید. شب پرستاره و بدون ابری بود. بعد از اینکه مدت زیادی به ستاره ها نگاه کرد، رو به قورباغه گفت: می دونی! تو باید بری و یه کتاب پیدا کنی که عکست رو توش کشیده باشه یه نفر! همین که عکست رو توی اون کتاب ببینی، دلخوشیت رو پیدا می کنی. چغده همین که اینو گفت، پر کشید و هوهوکنان دور شد.
قورباغه قصه ما همین طور به راهش ادامه داد، روزها و شب ها همین طور می گذشت و قورباغه می رفت و می رفت. از سه تا جنگل و دو تا رودخونه گذشت. تا اینکه به شهر رسید. توی شهر همین طور که می پرید و جلو می رفت چشمش افتاد به یه جای سرسبز که یه حوض بزرگ داشت. می مُرد واسه یه کم آبتنی!! تنش خشک شده بود توی هوای آلوده شهر! رفت و شیرجه زد توی حوض!! همین طور که توی آب شنا می کرد چشمش افتاد به یه دخترکی که کنار حوض رو صندلی نشسته بود و داشت کتاب می خوند.
قورباغه قصه ما ازآب اومد بیرون و دخترک رو، که حالا کتابش رو گذاشته بود کنارش روی صندلی و داشت به ساندویچش گاز می زد، نگاه کرد! یهو یه باد نسبتا شدیدی وزید و کتابی رو که کنار دخترک بود ورق زد!! قورباغه قصه ما یهو توی کتاب یه نقاشی از خودش دید! یه قورباغه سبز خندون!! با یه دل خوش!! انگار نقاشی رو با گچ کشیده باشن! همه جزئیات توش رعایت شده بود. قلب قورباغه داشت تند تند می زد. خیلی تند. دوس داشت قورباغه نبود و می تونست بره دست دخترک رو بگیره و ازش به خاطر نقاشی قشنگ توی کتابش تشکر کنه!! اما خب! قورباغه ها که نمی تونن دست آدما رو بگیرن! یه نگاه به دست اش انداخت!! باورش نمیشد!! دستش دیگه دست یه قورباغه نبود، دست یه آدم بود! نه فقط دستش! همه جاش!! دیگه قورباغه نبود!! آدم شده بود!!
رفت جلو، دست دخترک رو گرفت و ازش به خاطر کتابش، نه!! به خاطر قورباغه توی کتابش! نه!!! به خاطر خودش!! ازش به خاطر خودش تشکر کرد. دخترک بهش لبخندی زد که دلخوشی همه دلخوشی های عالم بود.
قصه ما به سر رسید، هیچ کلاغی هم، حتا اون کلاغی که آخر هیچ قصه ای به خونه ش نمیرسه، هرگز قورباغه ای که دلش خوشه رو نمی خوره.
یکی بود، یکی نبود. یه روز یه قورباغه ای بود که توی یه برکه نه چندان تمیز زندگی می کرد. توی اون برکه فقط اون بود و یه مشت قوطی خالی تُن ماهی که توی آبِ همرنگ لجن غوطه می خوردن. غورباقه کارش این بود که روزا می نشست و به عکس ماهی های روی قوطی کنسروا نگاه می کرد. عکسا اما روز به روز کمرنگ تر و پاره پاره تر می شدن، تا اینکه یه روز دیگه هیچ اثری ازشون نموند. تنها دلخوشی قورباغه توی برکه از بین رفته بود. قورباغه که دیگه هیچی نداشت که دلش رو بش خوش کنه، تصمیم گرفت راه بیفته دنبال یه دلخوشی دیگه. این شد که پاشو از برکه ای که از اول عمر توش بود گذاشت بیرون و رفت پی دلخوشی جدید.
توی راهش اول از همه رسید به یه گاو!! ازش پرسید آقا گاوه! دلخوشی من تو زندگی چی می تونه باشه؟! گاوه همین طور که داشت علف می جوید گفت: علف قورباغه! مث خودت سبزم هست! هیچ دلخوشی از علف بالاتر نیس. قورباغه یه کم به علفا گاز زد، اما خب، نه از مزه ش خوشش اومد، نه چیزی دل خوش کُنی توش دید. این شد که از گاوه تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
نفر بعدی که دید یه قورباغه دیگه بود! بهش گفت: سلام قورباغه! توام مث منی که! چه باحال!! حالا اگه راس میگی، بهم بگو چی دل یه قورباغه رو خوش می کنه؟! اون یکی قورباغه گفت: ملومه پسر!! پشه!! پشه تُرد و خوندار!!! قورباغه قصه ما با تعجب گفت: پشه که دل رو سیر می کنه!! خوش نمی کنه!! نمی شه که یه چیز همزمان دو تا کار رو انجام بده که!! هم دلو سیر کنه! هم خوش کنه!! اینارو البته توی دلش گفت! توی دل ناخوشش!! بیرون دلش اما از قورباغه تشکر کرد و بش خدافظ گفت و به راهش ادامه داد.
گرچه شب شده بود، قورباغه قصه ما از رفتن دست نکشید. همین طور می رفت و می رفت تا رسید به یه جغد پیر. از جغد پیر پرسید: جغد جان!!! یه سوال دارم! بهم کمک می کنی؟! جغد نگاهی به قورباغه کرد و گفت: می دونستی قورباغه ها غذای جغدا هستن؟! البته وقتی که سوالی نداشته باشن! هیچ جغدی قورباغه ای که سوال داره رو نمی خوره. آخه از جغد داناتر توی عالم نداریم. اونی که داناس ناچاره جواب سوال ها رو بده. چاره ای نداره!! اونایی که سوالی ندارن خورده یشن!! حالا بگو ببینم!! سوالت چیه؟!
قورباغه گفت: چی می تونه دل یه قورباغه رو خوش کنه؟! جغد گفت: خب بستگی داره اون قورباغه کی باشه! همه قورباغه ها که یه جور دلشون خوش نمیشه!! قورباغه به خودش اشاره کرد و گفت: من! خودِ من!!
جغد دوباره نگاهی به قورباغه انداخت، این بار با دقت بیشتر، بعد سرشو بالا کرد و آسمون رو دید. شب پرستاره و بدون ابری بود. بعد از اینکه مدت زیادی به ستاره ها نگاه کرد، رو به قورباغه گفت: می دونی! تو باید بری و یه کتاب پیدا کنی که عکست رو توش کشیده باشه یه نفر! همین که عکست رو توی اون کتاب ببینی، دلخوشیت رو پیدا می کنی. چغده همین که اینو گفت، پر کشید و هوهوکنان دور شد.
قورباغه قصه ما همین طور به راهش ادامه داد، روزها و شب ها همین طور می گذشت و قورباغه می رفت و می رفت. از سه تا جنگل و دو تا رودخونه گذشت. تا اینکه به شهر رسید. توی شهر همین طور که می پرید و جلو می رفت چشمش افتاد به یه جای سرسبز که یه حوض بزرگ داشت. می مُرد واسه یه کم آبتنی!! تنش خشک شده بود توی هوای آلوده شهر! رفت و شیرجه زد توی حوض!! همین طور که توی آب شنا می کرد چشمش افتاد به یه دخترکی که کنار حوض رو صندلی نشسته بود و داشت کتاب می خوند.
قورباغه قصه ما ازآب اومد بیرون و دخترک رو، که حالا کتابش رو گذاشته بود کنارش روی صندلی و داشت به ساندویچش گاز می زد، نگاه کرد! یهو یه باد نسبتا شدیدی وزید و کتابی رو که کنار دخترک بود ورق زد!! قورباغه قصه ما یهو توی کتاب یه نقاشی از خودش دید! یه قورباغه سبز خندون!! با یه دل خوش!! انگار نقاشی رو با گچ کشیده باشن! همه جزئیات توش رعایت شده بود. قلب قورباغه داشت تند تند می زد. خیلی تند. دوس داشت قورباغه نبود و می تونست بره دست دخترک رو بگیره و ازش به خاطر نقاشی قشنگ توی کتابش تشکر کنه!! اما خب! قورباغه ها که نمی تونن دست آدما رو بگیرن! یه نگاه به دست اش انداخت!! باورش نمیشد!! دستش دیگه دست یه قورباغه نبود، دست یه آدم بود! نه فقط دستش! همه جاش!! دیگه قورباغه نبود!! آدم شده بود!!
رفت جلو، دست دخترک رو گرفت و ازش به خاطر کتابش، نه!! به خاطر قورباغه توی کتابش! نه!!! به خاطر خودش!! ازش به خاطر خودش تشکر کرد. دخترک بهش لبخندی زد که دلخوشی همه دلخوشی های عالم بود.
قصه ما به سر رسید، هیچ کلاغی هم، حتا اون کلاغی که آخر هیچ قصه ای به خونه ش نمیرسه، هرگز قورباغه ای که دلش خوشه رو نمی خوره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر