کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

1456

مومو با دهن باز به لاک پشت نیگا کرد و پرسید منو میگی؟! اما لاک پشت حرکت کرده بود! مومو با خودش گف: حتمن منو میگه! آروم دمبال لاک پشت راه افتاد و زمزمه کرد: دارم پشت سرت میام. درست پشت سرت...

اطراف آمفی تئاتر محله خلوت وفقیرنشینی بود، سال به سال حتا روزهام ماشین های زیادی نمی اومدن اون اطراف، چه برسه به نصفه شب! اما مردم اون اطراف اون شب رو هرگز فراموش نمی کنن، کرور کرور لیموزینای خاکستری بودن که با صدای جیغ ترمزهاشون تموم شب رو پر می کرده ن. مردای خاکستری یکی بعد اون یکی داشتن اطراف آمفی تئاتر می گشتن، اما مومو انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. اول از همه توی آمفی تئاتر و اتاق کوچیک مومو رو گشتن. تموم اتاق مومو رو به هم ریختن. زیر تخت، توی کمد کوچیکش، حتا توی اجاق گاز. پشت دیوارا، تموم سوراخ سمبه ها. همه جا رو گشتن. اما هیچ اثری نبود از مومو. بعدش تموم درختای اطراف و هر چی پستی بلندی بود رو گشتن، اما بازم مومویی در کار نبود. حدودن نیم ساعت می شد که بی هدف می گشتن و نتیجه ای نمی گرفتن! یکی شون به بقیه گف: ما داریم فقط وقت تلف می کنیم. باید الان در رفته باشه این بچه. به نظرم باید به روسا خبر بدیم. با این همه مامور نمی تونه خیلی دور بشه. از همه این حرفا گذشته یه دختربچه پابرهنه س! چقد می تونه دور شده باشه؟! صبح نشده توی چنگمونه...

مردای خاکستری تازه رفته بودن که دستور بگیرن که بپوی پیر با دوچرخه ابوقراضه ش از راه رسید. رد اون همه لاستیک ماشین وحشت زده ش کرد. آروم و آهسته صدا زد: مومو ! مومو ! هیچ صدایی نبود! این دفعه یه کم بلن تر داد: مومو ! مومو !!! بازم هیچی! دیگه داشت داد می زد و می دویید این ور اون ور! مومو ! مومو!!! زیر درختا! اطراف سنگا! انگار زمینو شخم زده بوده ن! رفت توی اتاق مومو! انگار که گوشه اتاق رو بگیری بتکونیش! همه چی به هم ریخته! قاطی پاطی. زبون بپو بند اومده بود، نشست گوشه دیوار و نمی دونست باید چیکار کنه...

بلخره به این نتیجه رسید که ازون جا نشستن چیز عاید کسی نمیشه! پاشد و پرید پشت دوچرخه ش و رکاب زد سمت محل کار جدید گایدو. وقتی رسید گایدو تازه داشت روی صندلیش خوابش می برد که یه سایه ای رو دید که میاد سمت در! بلند داد زد: هر کسی هستی دستتو بذار رو سرت! من هفتیرم آماده س!!! بپو ملتمسانه داد زد: گایدو! منم! مومو ! مومو!!! درو وا کن....

گایدو صدای پیرمرد رو شناخت، دوید سمت در و بپو اومد تو. گایدو گف: چی شده؟ مومو چی شده؟ بپو نفس اش در نمی اومد. اون همه پا زدن و هیجان و خستگی نفس اش رو بند آورده بود. گایدو یه لیوان چایی داد دست بپو و اونم آروم آروم، در حالی که لب به لب از چاییش می خورد، تموم ماجرای دادگاه و مردای خاکستری و خونه در هم بر هم مومو رو تعریف کرد. هر یه کلمه ای که از دهنش خارج می شد، رنگ گایدو بیشتر می پرید. مث گچ تر می شد. حرفای بپو که تموم شد، چن دیقه هر دو ساکت بودن. در واقع نمی دونستن چی باید بگن!

تا اینکه بپو گف: دیدی گفتم! می دونستم! نباید اونقد بی فکر اون بازی رو در می آوردیم! تظاهرات! ترانه هم ساخته بودی!! حالا اونا فهمیدن ما رازشون رو می دونیم و انتقام گرفتن! مومو رو گروگان گرفتن! می فهمی؟! گروگان. چن بار گفتم بیشتر فک کنیم...

گایدو در حالی که همچنان رنگ گچ بود گف: هی هی! تند نرو بپو!! از کجا ملوم مومو رو گرفته باشن! مگه نمیگی تموم جاها به هم ریخته بود، از اتاق مومو بگیر برو تا زیر درختا و اطراف سنگا! اگه گرفته بودنش که دیگه انقد گشتن نداشت. حتمن مومو  رفته بود قدم بزنه، وقتی اینا رسیدن. من مطمئنم صبح خبرای خوب میشنویم. مطمئنم...

بپو به شیوه خودش، یه چن دیقه فک کرد و بعد گف: شایدم حق با تو باشه، اما مام نمی تونیم بی کار اینجا بشینیم، بیا بریم به پلیس خبر بدیم!!! گایدو یهو پا شد و گف: بچه شدی مگه پیرمرد!!! پلیس؟! اولن که مومو از نوانخونه در رفته، اگه پلیس بگیردش حتمن برش می گردونه به اون زندون! اگه اینجوری بشه، مومو هرگز تو رو نخواهید بخشید. در ثانی، کی حرف من و تو رو باور می کنه در مورد مردای خاکستری. هیچکس. با این سر و قیافه، بدتر مارم زندانی می کنن...

گایدو مکثی کرد و ادامه داد:‌ باید یکی دو روز صبر کنیم، ببینیم چی میشه. حالام دراز بکش روی تخت سفری من. یه کم استراحت کن. بپو دراز کشید. گایدو پوتینای سنگین بپو رو در آورد و یه پارچه خیس روی زانوی های زخمیش گذاشت. طولی نکشید که بپو خوابش برد. گایدو هم بی خوای روی صندلیش نشسته بود و به تاریکی خیره شده بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر