کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

1555

مومو از پروفسور پرسید: اما زمان چیه؟
پروفسور گف: تو خودت الان بهش جواب دادی که!!!
مومو گف: خب! من الان فهمیدم زمان وجود داره، اما خب وقتی وجود داره، باید به چیزی باشه دیگه، نه؟
پروفسور گف: اگه خودت بتونی به سوالت جواب بدی بهتره آ!
مومو فک کرد: خب زمان وجود داره! انقدرشو می دونم! اما نمیشه نگهش داشت، نمیشه بهش دست زد! شاید زمان یه چیزی مث یه عطر باشه؟! اما خب! زمان همه ش جریان داره! پس باید از یه جایی بیاد، مث باد!! اما نه! بهتر!! مث یه موسیقی که چون همیشه هست، هیچکس اونو نمیشنوه! گرچه! من چن باری شنیدم اش! خیلی گنگ البته...

پروفسور گف: می دونم دخترکم! واسه همینم هس که من آوردمت اینجا...

مومو که هنوز دنبال قطار فکرهاش می دوید گف: خب! انقد این موسیقی رو گنگ شنیدم که انگار باید از یه جای دور بیاد! اما در عین حال من حس می کنم از یه جایی درون خودم میشنوم اش! یه جای عمیقی توی خودم! می دونی؟! مث باد که روی آب موج درست می کنه!!! آه! فک کنم دارم چرت و پرت می گم!!!

پروفسور هورا لبخندی زد و گف: نه دخترم! به هیچ وجه!!! در واقع تو خیلی خوب و قشنگ و تمیز بیان اش کردی!! بذار یه رازی رو بهت بگم! تموم زمان دنیا ازین جا میاد! از ناکجاسَرا...

مومو کله ش رو تکون داد و گف: هوووم! یعنی شما همه ش رو خودتون می سازید؟

پروفسور باز هم لبخند زد و گف: نه مومو! هر آدمی سهم خودش از زمان رو داره! من فقط حواسم هس که اون سهم بهش برسه!!!

مومو گف: خب درین صورت چرا ترتیبی نمیدین که مردای خاکستری نتونن هیچی ازون زمان رو بدزدن؟!

پروفسور گف: خب! نمی تونم!!! اینکه مردم با زمان شون چیکار می کنن، به خودشون مربوطه! من فقط می تونم زمان رو بین شون تقسیم کنم! محافظت و مراقبت از زمان بر عهده خودشونه...

مومو گف:‌پس واسه همینه که این همه ساعت نگه می دارین؟ هر یکی واسه یه آدم؟! که سهم اش از زمان رو به دستش برسونین؟

پروفسور خندید و گف: نه دخترم! این فقط سرگرمیه منه! این ساعت ها یه کپی ناشیانه از چیزی هستن که هر آدمی توی خودش داره! واسه درک زمان!!! می دونی! آدما با چشم شون نور رو می بینن، با گوش شون صداها رو میشنون، با قلب شون هم زمان رو درک می کنن. همون طور که یه نابینا زیبایی رنگ ها رنگین کمان رو از دست میده! یا یه ناشنوا صدای بی نظیر بلبل ها رو، خیلی از آدم ها هم قلب شون زمان رو درک نمی کنه! و من واقعن نمی دونم همچین قلب هایی واقعن چرا می زنن...

مومو پرسید: وقتی قلب من وایسته، چی میشه؟

پروفسور نگاهی به مومو کرد و گفت: وقتی اون لحظه برسه و قلبت از حرکت بایسته، گذر زمان برات متوقف میشه، اون موقه س که ازون در نقره ای که ازش رد شدی، رد میشی...

مومو پرسید: و اون طرف در چی منتظر منه؟

پروفسور گف: بعدش، بعد از اینکه قلبت ایستاد، تو وارد اون خونه ای میشی که اون موسیقی، که گاهی صدای گنگ اش رو می شنیدی، توش نواخته میشه، در واقع تو خودت میشی بخشی ازون موسیقی، یه نوت توی همه ی اون نوت ها، یه بخش از اون سمفونی با شکوه...

مومو نگاهی به پروفسور انداخت و گف: شما مرگ هستین؟

پروفسور لبخندی زد و گف: اگه مردم طبیعت مرگ رو بشناسن، دیگه ازش نمی ترسن، و اگه ازش نترسن، دیگه کسی نمی تونه زمان شون رو بدزده...

مومو گف: چرا شما بهشون نمیگین؟

پروفسور گف: من میگم! با هر ساعت از زمان که براشون میفرستم بهشون می گم، اما خب، اونا گوش نمیدن! پشت این ساعت ها قایم میشن و گوش نمیدن...

مومو گف: ترسناکه...

پروفسور گف: می خوای اون جایی که زمان ازش میاد رو بهت نشون بدم؟
مومو گف: آره...
پروفسور گف: به شرطی که قول بدی هر اتفاقی افتاد و هر چیزی که دیدی، یه کلمه هم نگی...
مومو سرشو تکون داد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر