کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

1795

مومو چشم هاش رو باز کرد و خودش رو روی چمن های جلوی آمفی تئاتر یافت!!! عجب!!! همین طور روی چشن ها نشست و چشماش رو مالید!!! پروفسور هورا رو یادش اومد و زنبقساعت ها رو. و اون موسیق عجیب رو!!! و ترانه هایی که ستاره ها می خوندن براش!!! عجیب بود! نه تنها موسیقی رو یادش بود، بلکه تک تک کلمه های ترانه ها رو هم به خاطر داشت!!! یعنی منظور پروفسور هورا از ریشه دار شدن کلمه ها این بود؟!

مومو با خودش گفت: اما هی! من چطور انقدر سریع برگشتم به آمفی تئاتر؟! نکنه همه ش یه خواب بود؟! با همین فکرا پا شد که بره یه قدمی اون دور و بر بزنه که یهو چشمش به یه لاک پشت افتاد! توی دلش گفت: اُه! کاسیوپیا!!! بلند گفت: صبح بخیر!!!! هیچی روی لاکِ‌ لاک پشت روشن نشد! مومو با ناراحتی گفت!! بیا! توام که یه لاک پشت معمولی هستی که!!!

یهو چن تا کلمه روی لاک ظاهر شد: معمولی نه!!! کاسیوپیا!!! مومو یهو ذوق کرد و پرید بالا و دستاش رو زد به هم و با خنده گف: آره آره! کاسیوپیا!!! کاسیوپیا!!! پس همه ش یه خواب نبود!!! به به و به بهینا!!!! یهو مومو ایستاد و گفت: ولی پس چرا من اینجام؟! چرا توی هیچ جا سَرا نیستم؟!

روی لاک کاسیوپیا روشن شد: به انتخاب خودت!!! مومو گفت: به انتخاب خودم؟! من اصن یادم نمیاد کی اومدم اینجا!!! اصن بگو بهم! تو چرا اینجایی؟! چیکار می کنی؟! روی لاک کاسیوپیا روشن شد: به انتخاب خودم!!! بعد یه مکث دوباره نوشت:‌ صبحانه می خورم!!!

مومو گفت: آخ! مذرت می خوام مزاحم صبونه خوردن ات شدم دوست خوبم! ممنون که برای راهنماییم اومدی اینجا. خیلی خیلی ممنون. حالا بهتره برم یه گشتی این اطراف بزنم و توام صبحونه بخوری...

مومو رفت یه قدمی بزنه و منتظر رفقاش بپو و گایدو و بچه ها بشه که بیان، تا براشون قصه زنبقساعت ها و اون موسیقی عجیب و پروفسور هورا رو بگه! غافل از اینکه ازون روزی که اون رفته بود تا حالا نه چن ساعت، که یکسال گذشته! و توی این یه سال خیلی چیزا عوض شده ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر