کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

1793

پروفسور به مومو گفت: آماده ای؟! مومو سرشو تکون داد! یهو پروفسور مومو رو دستش بلند کرد و در حالی که دستش رو جلوی چشمای مومو گرفته بود، به نظر می اومد با سرعت زیاد یه مسیری رو طی کردن. تا اینکه پروفسور دستش رو از روش چشم های مومو برداشت و اونو گذاشت زمین. در حالی که انگشت اشاره ش رو روی لبش قرار داده بود، که یادآوری کنه به مومو که حرف زدن ممنوعه.

مومو به روبروش نگاه کرد و با عجیب ترین چیزی که تا اون روز توی عمرش دیده بود، مواجه شد. یه دریاچه بی نظیر که آب توش مث کریستال بود، زیر یک گنبد خیلی بلند که انگار از طلای ناب ساخته شده بود و یک ستون نور ازش می پاشید همه جا. یه پاندول عظیم به وسط گنبد وصل بود و تهش به دریاچه می رسید.

مومو رفت نزدیک دریاچه که آب توش مث کریستال شفاف بود و براق. یهو چشم اش افتاد به یه گل توی آب. زیباترین گلی که توی عمرش دیده بود. انقدر اون گل زیبا بود که مومو حس کرد می تونه تا آخر عمرش بشینه و فقط به اون گل نیگا کنه. همین طور که مومو محو گل شده بود پاندول که داشت می چرخید، رسید به گل. یهو گل شروع کرد به پرپر شدن، گلبرگ به گلبرگ پرپر می شد. مومو دلش میخواست داد بزنه. انگار که یکی از عزیزترین کسانش رو از داده. نمی فهمید چرا گل به این قشنگی باید اینجوری از بین بره.

همین طور مومو نگاه می کرد و گل کاملا از بین رفت. اما همین که پاندول به اون طرف دریاچه رسید، یه غنچه دیگه ظاهر شد و رفته رفته شکفت. این دفعه یه گل قشنگ تر از قبلی شروع کرد به شکوفا شدن! مومو دقیق نگاه کرد! همه اجزای این گل با قبلی فرق داشت و در کل، می تونست بگه صدبار از گل قبلی قشنگ تر بود. هنوز مومو در حال مزه مزه کردن زیبایی گل بود که پاندول سر رسید و گل پرپر شد. اما دوباره یه غنچه دیگه و یه گلی که با دوتای دیگه کاملا متفاوت بود، و از هر دوشون زیباتر. انگار هر یه گل جدید، زیباترین گل عالم بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر