مومو فرار کرد!!! اتفاق کمی بود! اجلاس فوری فوتی بانک اندوختن زمان تشکیل شد. یه میز کنفرانس دراز که انگار تا ابدیت می رفت جلو، روسا اون بالاش نشسته بودن و دور تا دورش تا تهش که ملوم نبود پر بود از مردای خاکستری با کیفای فلزی خاکستری که بی وقفه به سیگارهای نازک خاکستری شون پک می زدن...
یکی از مردای خاکستری پا شد و شروع کرد به صحبت: تمام مامورها رو فرستادیم به یه ماموریت بی فایده، برای گرفتن دخترکی به اسم مومو که اصن معلوم نیس خطرش برای ما چی هس! تموم مامورها رو، دقت می کنین؟ کل عملیات شش ساعت و سیزده دقیقه و هشت ثانیه طول کشید، و توی تموم این مدت، همه مامورهای ما از وظیفه اصلی شون که جمع آوری زمان هست دست کشیده بودن، اگر این زمان رو ضربدر تعداد مامورها بکنیم عدد سه میلیارد و هفتصد و سی و هشت و دویست و پنجاه و نه و صد و چهاده ثانیه بدست میاد. دقت دارین؟ چیزی بیشتر از عمر متوسط یه آدم. به نظر من این اشتباه نابخشودنیه. چطور می شه این زیان رو جبران کرد؟ از نظر من باید تکرار همچین عملیات هایی به کل ممنوع بشه...
نفر دومی بلند شد و گفت: به نظر من، عملیات ما موفق آمیز بود. من کاملا با نفر قبل موافقم، همچین عملیات هایی نباید دیگه تکرار بشه. در واقع این یه مورد نادر بود که تا حالا سابقه نداشت، و به نظر هم نمیاد بخواد دوباره تکرار بشه. این عملیات ما رو از وظیفه اصلی مون که ذخیره زمان هست دور کرد، درست. اما دوستان، این رو در نظر بگیرید که هدف ازین عملیات نه دستگیری اون بچه، که خنثی کردن اثرش بود، و الان چه اتفاق افتاده؟ اون بچه توی مرزهای زمان ناپدید شده. نیست و نابود شده! به نظر من، جا داره حتا به خودمون تبریک بگیم...
نفر دوم با لبخندی به لب نشست. نفر سوم بلند شد و گفت: سعی می کنم خلاصه کنم! به نظرم حرف های نفر قبل تسکین دهنده بود، اما اصلن مسئولانه نبود. اینکه این موضوع تا حالا سابقه نداشته چیزی از اهمیت اش کم نمی کنه. این بچه، مومو، یه بچه عادی نیس. اصلن یه بچه عادی نیس. و همه شما به خطری که اون برای ما ایجاد می کنه کاملن واقف هستین. درسته که اون فعلن از مرزهای زمان خارج شده، اما خب، همون طور که خارج شده می تونه برگرده. به نظر من تا نتونستیم اونو زیر سیطره خودمون بیاریم، باید ازش بترسیم. امیدوارم حرف های منو جدی بگیرید...
سومی نشست و روسا سرشون رو تکون دادن، معلوم نبود از تاسف یا تایید. نفر چهارم ایستاد و گفت: دوستان، من می خوام توجه شما رو به موضوع دیگه ای جلب کنم، باقی مامورها گفتن: این دخترک مومو، از مرزهای زمان رد شده، اما شما خوب می دونین، این تقریبن غیر ممکنه که یه نفر زنده و بدون هیچ جور کمکی بتونه از مرزهای زمان رد بشه. در واقع شانس اش یه به چهل و دو میلیون هست، برای اینکه بدونید منظورم از تقریبن غیرممکن چیه. بینابراین به احتمل زیاد کسی بهش کمک کرده، اما کی؟
نفر چهارم گلوش رو صاف کرد و گفت: همه شما خوب می دونید، فقط یک نفر هست که می تونه به کسی کمک کنه که از مرزهای زمان رد بشه: پروفسور هورا...
همین که نفر چهارم این اسم رو به زبون آورد، همهمه ای شروع شد، بضیا پا شدن واستادن، بضیا داد میزدن، اعتراض می کرن، دستاشون رو توی هوا تکون میدادن. همه چی داشت می ریخت به هم...
ماموری که داشت صحبت می کرد گفت: دوستان! همکاران! لطفن! کمی خودتون رو کنترل کنین! می دونم که نباید اسم اون شخص رو به زبون می آوردم، اما خب، می خواستم کاملن تلخی این حقیقت رو حس کنین و به مسائل حاشیه ای نپردازین. بی شک نامبرده به مومو کمک کرده، و اگر اون این کار رو کرده، حتمن دلیل داشته، و من به شما هشدار می دم، وقتی نامبرده مومو رو نجات داده و از مرزهای زمان رد کرده، بی شک اون رو مسلح به مرزهای زمان بر می گردونه که با ما بجنگه. من شکی ندارم درین موضوع. بنابراین به نظرم، طور عمر یه آدم یا حتا چن تا آدم، ارزش گیر انداختن این بچه رو داره. بی شک اون دشمن مرگباری برای ما خواهد شد...
یکی از مردای خاکستری پا شد و شروع کرد به صحبت: تمام مامورها رو فرستادیم به یه ماموریت بی فایده، برای گرفتن دخترکی به اسم مومو که اصن معلوم نیس خطرش برای ما چی هس! تموم مامورها رو، دقت می کنین؟ کل عملیات شش ساعت و سیزده دقیقه و هشت ثانیه طول کشید، و توی تموم این مدت، همه مامورهای ما از وظیفه اصلی شون که جمع آوری زمان هست دست کشیده بودن، اگر این زمان رو ضربدر تعداد مامورها بکنیم عدد سه میلیارد و هفتصد و سی و هشت و دویست و پنجاه و نه و صد و چهاده ثانیه بدست میاد. دقت دارین؟ چیزی بیشتر از عمر متوسط یه آدم. به نظر من این اشتباه نابخشودنیه. چطور می شه این زیان رو جبران کرد؟ از نظر من باید تکرار همچین عملیات هایی به کل ممنوع بشه...
نفر دومی بلند شد و گفت: به نظر من، عملیات ما موفق آمیز بود. من کاملا با نفر قبل موافقم، همچین عملیات هایی نباید دیگه تکرار بشه. در واقع این یه مورد نادر بود که تا حالا سابقه نداشت، و به نظر هم نمیاد بخواد دوباره تکرار بشه. این عملیات ما رو از وظیفه اصلی مون که ذخیره زمان هست دور کرد، درست. اما دوستان، این رو در نظر بگیرید که هدف ازین عملیات نه دستگیری اون بچه، که خنثی کردن اثرش بود، و الان چه اتفاق افتاده؟ اون بچه توی مرزهای زمان ناپدید شده. نیست و نابود شده! به نظر من، جا داره حتا به خودمون تبریک بگیم...
نفر دوم با لبخندی به لب نشست. نفر سوم بلند شد و گفت: سعی می کنم خلاصه کنم! به نظرم حرف های نفر قبل تسکین دهنده بود، اما اصلن مسئولانه نبود. اینکه این موضوع تا حالا سابقه نداشته چیزی از اهمیت اش کم نمی کنه. این بچه، مومو، یه بچه عادی نیس. اصلن یه بچه عادی نیس. و همه شما به خطری که اون برای ما ایجاد می کنه کاملن واقف هستین. درسته که اون فعلن از مرزهای زمان خارج شده، اما خب، همون طور که خارج شده می تونه برگرده. به نظر من تا نتونستیم اونو زیر سیطره خودمون بیاریم، باید ازش بترسیم. امیدوارم حرف های منو جدی بگیرید...
سومی نشست و روسا سرشون رو تکون دادن، معلوم نبود از تاسف یا تایید. نفر چهارم ایستاد و گفت: دوستان، من می خوام توجه شما رو به موضوع دیگه ای جلب کنم، باقی مامورها گفتن: این دخترک مومو، از مرزهای زمان رد شده، اما شما خوب می دونین، این تقریبن غیر ممکنه که یه نفر زنده و بدون هیچ جور کمکی بتونه از مرزهای زمان رد بشه. در واقع شانس اش یه به چهل و دو میلیون هست، برای اینکه بدونید منظورم از تقریبن غیرممکن چیه. بینابراین به احتمل زیاد کسی بهش کمک کرده، اما کی؟
نفر چهارم گلوش رو صاف کرد و گفت: همه شما خوب می دونید، فقط یک نفر هست که می تونه به کسی کمک کنه که از مرزهای زمان رد بشه: پروفسور هورا...
همین که نفر چهارم این اسم رو به زبون آورد، همهمه ای شروع شد، بضیا پا شدن واستادن، بضیا داد میزدن، اعتراض می کرن، دستاشون رو توی هوا تکون میدادن. همه چی داشت می ریخت به هم...
ماموری که داشت صحبت می کرد گفت: دوستان! همکاران! لطفن! کمی خودتون رو کنترل کنین! می دونم که نباید اسم اون شخص رو به زبون می آوردم، اما خب، می خواستم کاملن تلخی این حقیقت رو حس کنین و به مسائل حاشیه ای نپردازین. بی شک نامبرده به مومو کمک کرده، و اگر اون این کار رو کرده، حتمن دلیل داشته، و من به شما هشدار می دم، وقتی نامبرده مومو رو نجات داده و از مرزهای زمان رد کرده، بی شک اون رو مسلح به مرزهای زمان بر می گردونه که با ما بجنگه. من شکی ندارم درین موضوع. بنابراین به نظرم، طور عمر یه آدم یا حتا چن تا آدم، ارزش گیر انداختن این بچه رو داره. بی شک اون دشمن مرگباری برای ما خواهد شد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر