سخنران چهارم که نشست، همهمه ای شروع شد، همه داشتن با هم حرف می زدن! به نظر اسم پروفسور هورا و این اون مومو رو نجات داده ترس انداخته بود به جون همه...
تا اینکه نفر پنجمی روی صندلیش ایستاد و گفت: ساکت!!! گوش کنید! حرفای نفر قبل کاملن درست و صحیح بود! اینکه توجه ما رو معطوف کرد به نامبرده، و اینکه احتمال یه خطر بزرگ رو بمون گوشزد کرد، اما دوستان، من حتم دارد حتا خود اون هم نمی دونه ما باید در برابر این خطر چه بکنیم! کسی نمی دونه نامبرده چطور می خواد این دخترک رو تجهیز و مسلح کنه! با چه سلاحی؟ و چه جوری! در واقع، ما باید برای مقابله با خطری آماده بشیم که هیچ اطلاعی از شکل و فرمش نداریم. به نظر من مشکل اصلی اینه. اینکه چطور باید با این خطر روبرو شد، این اون سوالیه که باید جواب داد...
مرد خاکستری از صندلیش اومد پایین و روش نشست. همهمه به اوج خودش رسیده بود! بضی فحش می دادن، بضی صورتشون رو با دستاشون پوشونده بودن! بضی پا شده بودن هی راه می رفتن! روسا حتا مضطرب به نظر می رسیدن. ترس غریبی همه جا رو گرفته بود...
نفر پنجمی ایستاد و آروم و شمره شمرده گفت: دوستان! همکاران، روسای محترم! به نظر من، این حقیقتیه که این دخترک مومو فرار کرده، با کمک نامبرده و به احتمال زیاد به زودی در حالی کاملن تجهیز شده و مسلح شده، میاد به جنگ با ما. و ناگفته معلومه که ما توان کافی رو برای مبارزه باهاش نداریم، همه تون سرگذشت مامور بی ال دبلیو/533/سی رو به خاطر دارین. تازه اون موقه مومو هنوز نامبرده رو ندیده بود. قطعن توان ما برای مبارزه با اون کافی نیست. اما دوستان! می خوام توجه شما رو به چیزی جلب کنم که ما داریم و به نظر ازش غافلیم!!! و اون تموم این مردمی هستن که ما هر روز زمان هاشون رو جمع می کنیم! به نظرم ما باید از اون ها برای مبارزه با مومو استفاده کنیم. و این هم به صرفه تره، هم سریع و مطمئن...
همه توجه شون جلب شده بود، که نفر شیشمی شروع کرد به صحبت: آقایان! ما همه توجه مون رو معطوف کردیم به جنگ و نبرد با این دخترک مومو! چرا؟ چون ازش می ترسیم! اما رفقا! ترس مشاور خوبی نیست! میگن: اگه نمی تونی شکست اش بدی، بهش ملحق شو!!! به جای جنگ باید کاری کنیم که این دخترک هم در خدمت اهداف ما حرکت کنه...
نفر هفتمی ادامه داد: آقایان! توجه کنید! این دخترک مومو، تونست راه خودش رو به سمت نامبرده پیدا کنه! اونم از مسیرهایی توی شهر که تا حالا از دید ما پنهون موندن! تصور کنین که اون برگرده به شهر، که به نظرم حتمن بر می گرده! و راه هایی که ازشون رو رفته و دوباره پیدا کنه! که به نظرم پیدا می کنه! بعدش چی؟! ما از طریق اون می تونیم راه رسیدن به نامبرده رو پیدا کنیم! و ازون به بعد رو در رو باهاش طرف می شیم! می فهمید این یعنی چی؟ یعنی دیگه لازم نیس ثانیه به ثانیه و دقیقه به دقیقه مثل گداها زمان جمع کنیم، ما به منبع زمان تموم تاریخ دست پیدا می کنیم! به هدف بزرگمون!! می فهمید؟!!؟! و همه اینا ممکن نیست، مگر با کمک همین دخترکی که شما همه پی راهی برای نابود کردنش هستین...
تا اینکه نفر پنجمی روی صندلیش ایستاد و گفت: ساکت!!! گوش کنید! حرفای نفر قبل کاملن درست و صحیح بود! اینکه توجه ما رو معطوف کرد به نامبرده، و اینکه احتمال یه خطر بزرگ رو بمون گوشزد کرد، اما دوستان، من حتم دارد حتا خود اون هم نمی دونه ما باید در برابر این خطر چه بکنیم! کسی نمی دونه نامبرده چطور می خواد این دخترک رو تجهیز و مسلح کنه! با چه سلاحی؟ و چه جوری! در واقع، ما باید برای مقابله با خطری آماده بشیم که هیچ اطلاعی از شکل و فرمش نداریم. به نظر من مشکل اصلی اینه. اینکه چطور باید با این خطر روبرو شد، این اون سوالیه که باید جواب داد...
مرد خاکستری از صندلیش اومد پایین و روش نشست. همهمه به اوج خودش رسیده بود! بضی فحش می دادن، بضی صورتشون رو با دستاشون پوشونده بودن! بضی پا شده بودن هی راه می رفتن! روسا حتا مضطرب به نظر می رسیدن. ترس غریبی همه جا رو گرفته بود...
نفر پنجمی ایستاد و آروم و شمره شمرده گفت: دوستان! همکاران، روسای محترم! به نظر من، این حقیقتیه که این دخترک مومو فرار کرده، با کمک نامبرده و به احتمال زیاد به زودی در حالی کاملن تجهیز شده و مسلح شده، میاد به جنگ با ما. و ناگفته معلومه که ما توان کافی رو برای مبارزه باهاش نداریم، همه تون سرگذشت مامور بی ال دبلیو/533/سی رو به خاطر دارین. تازه اون موقه مومو هنوز نامبرده رو ندیده بود. قطعن توان ما برای مبارزه با اون کافی نیست. اما دوستان! می خوام توجه شما رو به چیزی جلب کنم که ما داریم و به نظر ازش غافلیم!!! و اون تموم این مردمی هستن که ما هر روز زمان هاشون رو جمع می کنیم! به نظرم ما باید از اون ها برای مبارزه با مومو استفاده کنیم. و این هم به صرفه تره، هم سریع و مطمئن...
همه توجه شون جلب شده بود، که نفر شیشمی شروع کرد به صحبت: آقایان! ما همه توجه مون رو معطوف کردیم به جنگ و نبرد با این دخترک مومو! چرا؟ چون ازش می ترسیم! اما رفقا! ترس مشاور خوبی نیست! میگن: اگه نمی تونی شکست اش بدی، بهش ملحق شو!!! به جای جنگ باید کاری کنیم که این دخترک هم در خدمت اهداف ما حرکت کنه...
نفر هفتمی ادامه داد: آقایان! توجه کنید! این دخترک مومو، تونست راه خودش رو به سمت نامبرده پیدا کنه! اونم از مسیرهایی توی شهر که تا حالا از دید ما پنهون موندن! تصور کنین که اون برگرده به شهر، که به نظرم حتمن بر می گرده! و راه هایی که ازشون رو رفته و دوباره پیدا کنه! که به نظرم پیدا می کنه! بعدش چی؟! ما از طریق اون می تونیم راه رسیدن به نامبرده رو پیدا کنیم! و ازون به بعد رو در رو باهاش طرف می شیم! می فهمید این یعنی چی؟ یعنی دیگه لازم نیس ثانیه به ثانیه و دقیقه به دقیقه مثل گداها زمان جمع کنیم، ما به منبع زمان تموم تاریخ دست پیدا می کنیم! به هدف بزرگمون!! می فهمید؟!!؟! و همه اینا ممکن نیست، مگر با کمک همین دخترکی که شما همه پی راهی برای نابود کردنش هستین...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر