کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

1551

پروفسور هورا گف: حالا این صحبت ها رو ولش!!! مومو! فک کنم تو معما دوس داری، نه؟! نظرت راجه به حل یه معما چیه؟! مومو گف: عالیه!!! من خیلی معما دوس دارم!!!
پروفسور گف: خوب گوش کن! معما اینه!!!

توی اون خونه سه تا برادر می کنن زندگی
وقتی بخوای یکی رو بدی تشخیص از اون یکی
می بینی که هر سه تاشون به هم دیگه هستن شبیه
طوری که نمیشه تشخیص داد هیشکی رو از هیشکی
اولی تو خونه نیس، گرچه میاد بی شک و شبهه ای
دومی تازه رفته، پس دنبالش نگرد بی خودی
سومی و کوچولوترین شون همین جا تو خونه س بی هیچ بهونه ای
اما اولی خیلی سریع میاد و سومی میره یهویی
اصن سومی در واقع چیزی نیس اون جوری!
پس هیچوقت انگار نمیشه اون سه تا رو ببینی با هم و نه تکی تکی
حالا بهم بگو بچه جون، آیا اونا هستن یکی؟
یا دو تا؟ یا اصن هیچی؟
گرچه همین که اسماشون رو بگی
میفمی هر کدوم شون شاه یه مملکت ان بی که براش مرز و تَهی
اداره می کُنن اونو با هم سه تایی
حالا بهم بگو زود و تند سریع
کوجا می کنن اونا زندگی؟

پروفسور هورا یه نگاه تشویق کُنانه ای کرد به مومو و گف: خب! جواب؟!
مومو، با اون حافظه معرکه ش، تموم معما رو تونست از حفظ تکرار کنه! اما خب! گف: این یکی خیلی سخته! فک نکنم بتونم حلش کنم!!!
پروفسور نگاهی کرد به کاسیوپیا و گف: می تونه؟! چشای کاسیوپیا برقی زد و روی لاکش نوشت: می تونه!!! مومو خندید!!! گف: خب! من معما خیلی حل کردم اما این یکی خیلی سخته!!! بذار فک کنیم!!! سه تا برادرن! خب توی معماها برادرها واقعن برادر به معنی اصلیش نیستن! ممکنه چن تا دونه شن باشه منظور! یا چن تا دندون! چیزایی که شبیه و مث هم ان!! اما آخه اینا هی به هم تبدیل میشن. ینی چی می تونه باشه؟!

مومو همین طور که فک می کرد دور و بر رو نیگا می کرد مگه ایده ای چیزی بزنه به سرش! شمع ها رو دید با شعله شون! اما خب! اون که نمی تونست جواب باشه! بعدش نگاهش افتاد به سیب!!! فک کرد سیب اولش دونه س، دونه تبدیل میشه به شکوفه، شکوفه به سیب! شاید این باشه! یکی به اون یکی تبدیل میشه! اما خب! اینم نمی تونه باشه! آخه معما میگه وقتی اولی میاد خیلی سریع و سومی میره یهویی! این تبدیل دونه به شکوفه و شکوفه به سیب اونقدرام سریع نیس!!! مومو هیچ سرنخی نداش! اما خب! کاسیوپیا گفته بود می تونه حلش کنه!!! نگاهش افتاد به لاک پشت که دید روی لاکش نوشته: چیزی که من می دونم!!!

پروفسور هورا لبخندی زد و گفت: هی هی! قرار نشد بش کمک کنی! خودش می تونه حلش کنه!!! مومو فک کرد: چیزی که کاسیوپیا می دونه؟! چیه؟! خب آینده!!! یهو چشاش برقی زد و گف: اولی تو خونه نیس! اما میاد بی هیچ شک شبهه ای!! خب اولی آینده س!!! و دومی تازه رفته پس دنبالش نگرد بی خود!!! آها!!! دومی گذشته ش!!! اما سومی، اون که کوچولوترینه و در واقع اصن نیس! اون کیه؟! مومو یه لحظه چشاشو و بست و فک کرد و یهو بلند گف: معلومه دیگه! اونم الانه! زمان حال! همین لحظه!!!

مومو نگاهی کرد به پروفسور هورا!!! پروفسور گف: آفرین!!! درسته! این سه تا برادر آینده و گذشته و حال هستن!!! و همون طور که فهمیدی، حال فقط وجود داره چون آینده تبدیل میشه به گذشته! و الا حال چیزی نیس! الان چیزی نیس! همین آن، همین لحظه آینده ای بود که شد گذشته و ما بهش میگیم حال!!! مث پُل می مونه!! هر چی هس آینده س و گذشته...

اما دخترکم!! معما هنوز تموم نشده!!! اون سرزمینی که اینا بهش فرمانروایی می کنن چیه؟!! مومو یه کم گیجانه نیگا کرد و یهو گف: خب! البته که زمان!!! پروفسور گف احسنت!!! و اون خونه که اینا توش زندگی می کنن؟! مومو گف: به نظرم این دنیا...

پروفسور گف: احسنت!!! عالی!!! حرف نداریا!!! عالی حل کردی معما رو! می دونستم انقد خوب معما حل می کنی!! خیلی خوشالم کردی!!! مومو گف:‌ خودمم خوشحال شدم...

یهو سه تایی شون زدن زیر خنده...





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر