کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1919

مومو- چلُ دو

مومو دنبال کاسیوپیا راه می رفت و مردای خاکستری که هر لحظه به تعدادشون اضافه می شد یواشکی دنبال اون دو تا حرکت می کردن. تا رسیدن به جایی که برای جلو رفتن باید عقب می رفتن. مومو از دفعه قبل یادش بود باید اینکارو بکنه، پس برگشت که عقب عقب بره که سر جاش خشک اش زد.

پشت سرش یک لشکر از مردای خاکستردی دید که بالای سرشون رو دود خاکستری سیگارهاشون پر کرده بود. تا چشم کار می کرد مرد خاکستری بود و مرد خاکستری!!! مومو نمی دونست چیکار کنه! به کاسیوپیا نگاه کرد!!! روی لاکش نوشته بود: بیا...

مومو دنبالش راه افتاد تا رسیدن به ناکجاسرا و رفتن تو. پروفسور هورا نشسته بود روی صندلی و وقتی مومو و کاسیوپیا رو دید لبخندی زد و گفت: بلخره رسیدین!!! اون بیرون رو دیدین، نه؟! مومو سرش رو تکون داد!! گفت: من واقعا متاسفم!! همه شون رو آوردم اینجا!! کاسیوپیا خودشو زد به پای مومو و روی لاکش نوشته شد: تقصیر من بود.

مومو گفت: یعنی الان می رسن اینجا؟ پروفسور گفت: نه! اونا نمی تونن وارد اینجا بشن! بهت گفته بودم، زمان توی این خونه برعکس حرکت می کنه. در واقع توی دنیای شما، زمین که میگذره چیزها میرن جلو، آدم پیر میشن. اینجا زمان که میگذره چیزها میرن عقب، آدما جوون میشن. در واقع برای همینه که روی مرز باید برای جلو رفتن عقب عقب رفت.

اما این مردا خاکستری گذشته ای ندارن که بخوان بهش برگردن. زمانی بر اینها نرفته. اینا مردار می خورن. از زمان مرده بقیه استفاده می کنن، برای همین تا پاشون رو بذارین روی مرز، نابود میشن. همون لحظه ای که رفتن به عقب توی زمان شروع بشه، کارشون تمومه، چون اینا گذشته ای ندارن.

اما به نظر میرسه این نکته رو فهمیدن، چون دیگه حرکت نمی کنن، واستادن و سیگار می کشن فقط. مومو گفت: خب! پس چی میشه؟! ما این تو می مونیم و اونا تا همیشه اون بیرون؟ تهش چی؟! پروفسور لبخندی زد و رو به کاسیوپیا گفت: خب دوست قدیمی! وقت یه لشکر مرد خاکستری سیگار دودکن اون بیرونه، بهترین کار واسه انجام توی این لحظه چیه؟ روی لاک ظاهر شد: خوردن صبحونه!!!

پروفسور گفت:‌ احسنت!! نشستن و صبحونه خوردن، پن کیک و عسل و شیرکاکائو. صبحونه که تموم شد، پروفسور رو به مومو گفت: دخترم! بهت گفته بودم، من زمان همه مردم رو ازین جا براشون می فرستم. مردای خاکستری کاری نمی تونن بکنن. توی این خونه هم نمی تونن بیان. به دلیلی که گفتم، اما خب، مساله به این سادگی هام نیس. کاری که اونا می تونن بکنن و به نظر میرسه همین الان در حال انجامش هستن، مسموم کردن زمانی هست که من میفرستم.

مومو گفت:‌ یعنی چی؟! 

پروفسور گفت: این سیگارهایی که اینا دود می کنن رو می بینی؟‌ اینا در واقع زنبق ساعت هایی هستن که تو توی قلبت دیدی. هر ساعتی که مردم برای این موجودات ذخیره می کنن، یه زنبق ساعت به ذخیره اینا اضافه می شه. این سیگارهایی که اینا همیشه دارن می کشن گلبرگ های اون زنبق ساعت هاست که اینا فریز کردن و ذخیره کردن. براشون مث غذا می مونه. کافیه یه لحظه به سیگار پُک نزنن تا نابود بشن. اما، دود این سیگارها، چون دود زمان مرده هست، می تونه زمانی که من میفرستم رو مسموم کنه.

پروفسور مکثی کرد و ادامه داد: و این کاریه که دارن انجام میدن. مومو نگاه کرد. تموم آسمون و فضا اطراف ناکجاسرا رو یه دود خاکستری داشت پر می کرد. پروفسور گفت:‌ اینجوری زمانی که ازین جا فرستاده میشه مسموم میشه و کم کم همه مردم رو مریض می کنه.

مومو گفت: ولی این مریضی چه جور مریضی هست؟‌ کشنده س؟ پروفسور گفت:‌ بدتر دخترم!! بدتر!!! و از همه بدتر اینکه کسی متوجه این مریضی نمیشه. وقتی آدما دچار این مریضی می شن کم کم به همه چی بی تفاوت می شن. از هیچی لذت نمی برن. کارهاشون به نظرشون تکراری میاد و پوچ. از هیچ کدوم از کارهایی که تا حالا از انجامش لذت می بردن، کیفی نمی کنن. انگیزه شون رو برای زندگی از دست میدن. لبخندهاشون گم میشه و قلب شون که جای زمان بود و شادی، پُر میشه از یاس و بیهودگی، یه مرگ تدریجی...

۲ نظر:

  1. و ما همچنان منتظر ادامه ی داستان میمانیم . . .

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ذوق می کنیما :)
      چشم...
      قسمت آخر...
      باس بنویسم براتون...
      قول...
      به زودی :)

      حذف