کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1918

مومو- چلُ یک

در نهایت استیصال مومو دستاش رو گذاشت جلوی دهنش و داد زد: هی!!! آهای!!! مردای خاکستری! من اینجام!!! من! مومو!!! اینجااااااام...

هنوز صداش توی هوا بود که سر و صدای کلی ماشین از اطراف بلند شد. مردای خاکستری توی لیموزین های خاکستری شون تموم میدون رو احاطه کردن، دور دایره ای ایستاده بودن که مومو توی مرکزش بود. مومو زبونش بند اومده بود، نمی دونست چی باید بگه. حتا نمی تونست درست ببینه مردای خاکستری رو. نور چراغ های ماشین ها خیلی زیاد بود و دیدن چیزهایی که پشت اش بودن رو سخت می کرد.

یه صدایی گفت: خب خب! ببین کی اینجاس!! دخترک قهرمان بلخره تسلیم شد!!! یکی دیگه گفت: ملومه!!! هیچ آدمی نمی تونه تنهایی رو تحمل کنه!!! ولی خب، همه شون انقد خوش شانس نیستن که دوستای خوبی مث ما داشته باشن که بهشون کمک کنیم. بعدش یهو هم خندیدن!! یه خنده سرد که انگار از ته چاه در می اومد.

مومو سردش شده بود. پالتوش رو دور خودش پیچیده بود و نشسته بود، پاهای لختش رو زیر پالتر قایم کرده بود و هیچی نمی گفت. یکی از مردای خاکستری گفت: خب! خوشحالم که اومدی سر قرار!!! وقت رو تلف نمی کنیم و میریم سر اصل مطلب! مومو!!! می خوای دوست هات رو نجات بدی یا نه؟

مومو سرش رو تکون داد...

مرد خاکستری گفت: خب! پس بگو ببینم، پروفسور هورا رو میشناسی؟

مومو باز هم سرش رو تکون داد...

مرد خاکستری گفت: پس حدس مون درست بود، تو این مدت پیش اون بودی. پس اصل مطلب: شرط ساده س. ما رو می بری خونه پروفسور هورا و ما دوستات رو نجات میدیم. قبول؟

مومو برای اولین بال لباش تکون خورد و گفت: با پروفسور هورا چیکار دارین؟ چه بلایی می خوان بیارین سرش؟

یکی دیگه از مردای خاکستری گفت: هی هی!! اگه پیرمرد خوبی باشه، کاریش نداریم!! ما حسن نیت مون ثابت شده س. تنها مساله اینه که ما ازینکه بخوایم زمان رو اینطوری ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه جمع کنیم خسته شدیم، می خوایم نامبرده تموم زمان آدما رو یکجا بده بهمون. همین!!!

مومو گفت: پس چطور می خواین دوستام رو نجات بدین؟ 

مرد خاکستری گفت: ما قول دادیم، دوباره تکرار می کنیم، به زمان تو و دوستات کاری نداریم. میذاریم برگردین به زندگی پوچ و بیهوده تون و از تلف کردن زمان لذت ببرین! قول میدیم!! می تونی رو قول ما حساب کنی. خب نظرت چیه؟

مومو پاشد ایستاد!! دست هاش رو مشت کرد و گف: آقایون!!! اگرم بلد بودم برم خونه پروفسور هورا، بازم شما رو نمی بردم اونجا.

یکی از مردای خاکستری گفت: منظورت چیه اگه بلد بودم!!! مگه تو نرفتی اونجا؟! باید بلد باشی دیگه...

مومو گفت: ولی کاسیوپیا منو برد اونجا. لاک پشت پروفسور هورا، من خودم راه رو بلد نیستم که...

یهو ولوله ای افتاده بین مردای خاکستری!!! لاک پشت!! باید دنبال اون لاک پشت بگردمی!! بجنبین!! تند باشین!! زود !!! زود!!! توی چند ثانیه تموم مردای خاکستری ناپدید شدن.

مومو یهو نشست، احساس درموندگی می کرد!!! نباید اسم کاسیوپیا رو می آورد!!! اگه بگیرنش چی؟!! اما به خودش دلگرمی داد که: نه بابا! کاسیوپیا چن روزه گم شده!! حتمن تا حالا برگشته به ناکجاسرا پیش پروفسور هورا. باید حالش خوب باشه. 

توی همین فکرا بود که یهو حس کرد چیزی می خوره به پاش. نگاه کرد، باورش نمی شد!!! کاسیوپیا بود!!! مومو چشاش برقی زد و یهو سریع لاک پشت رو قایم کرد زیر پالتوی بزرگش. بهش گفت: هی!! سلام!!! تو اینجا چیکار می کنی؟!! روی لاک کاسیوپیا این کلمه ها روشن شد: از دیدن ام خوشحال نیستی؟

مومو گفت: چرا! چرا!!! نمی دونی چقد خوشحالم! نمی دونی چقد دنبالت گشتم!!! اما الان تموم این مردای خاکستری دمبالت هستن!! باید فرار کنیم!!! روی لاک کاسیوپیا نوشته شد: بریم پیش پروفسور هورا. مومو گفت: ولی من خیلی خسته م! نمی تونم راه برم!!! روی لاک ظاهر شد: نزدیکه!!!

و مومو دنبال کاسیوپیا راه افتاد سمت ناکجا سرا. غافل ازینکه مردای خاکستری دنبالشن. و این بار دیدن شون به سادگی دفعه قبل نبود، چون این بار اونا دقیقا می دونستن چیکار دارن می کنن. خیلی آروم و بی صدا، داشتن دنبال دخترک و لاک پشت به خونه پروفسور هورا هدایت می شدن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر