مومو و پرفسور هورا، در حالی که کاسیوپیا دمبالشون راه می رفت وارد اتاقی شدن که مومو باشکوه تر ازون توی عمرش ندیده بود، یه میز بزرگ، با بشقاب و قاشق های طلایی وسط اش بود. مومو این سر میز نشست و پروفسور هورا اون سر...
پروفسور هورا گف: فک کنم با کمی شیرکاکائو موافق باشی!! مومو یهو حس کرد چقدر گشنه ش هس!! با خوشالی سرش رو تکون داد! پروفسور براش یه لیوان کاکائو ریخت و وقتی مومو داشت آروم آروم میخوردش، براش یه ساندویچ با پن کیک و عسل و کره درست کرد. مومو اولین گاز رو که به ساندویچ زد یهو لذت عجیی تموم وجودش رو پُر کرد. خیلی خیلی خوشمزه بود!! خوشمزه تر از تموم صبحونه هایی که توی عمرش خورده بود!!! حتا ازونایی که توی کافه نینو می خورد!!! مومو هی براس خودش ساندویچ می ساخت و می خورد و اون وسطام یه قلپ از کاکائوش می خورد. پروفسور هورا اون طرف نشسته بود و فقط واسه همراهی با مومو، آروم آروم به ساندویچ اش گاز می زد و با لذت غذا خوردن مومو رو، کع انگار هزار سال بود هیچی نخورده بود، نیگا می کرد. و همین طور که نیگا می کرد، آروم آروم پیرتر می شد، طوری که دوباره تموم موهاش سفید شد...
وقتی که مومو حس کرد دیگه حتا یه لقمه دیگه نمی تونه بخوره، باقی مونده کاکائوش رو سر کشید و به میزبان اش نگاه کرد!!! یهو دید دوباره پیر شده!!! با خودش فک کرد: این پیرمرد خیلی عجیب غریبه!!! یهو پرسید: شما چرا لاک پشت رو فرستادین دمبال من که منو بیاره اینجا؟
پیرمرد لبخندی زد و گف: که تو رو نجات بده!! مومو گف: نجات بده؟ از چی؟!! پیرمرد گف: از دست مردای خاکستری!! اونا گوشه به گوشه شهر رو دمبال تو می گشتن!!! می خواستن بگیرنت!!! مومو گف: یعنی می خواستن بلایی سرم بیارن؟!! پروفسور هورا گف: البته!!! به تلافی بلایی که تو سرشون آوردی!!! مومو گف: ولی من که کاری باهاشون نکردم!!! پروفسور هورا گف: فرزندکم!! کردی!!! کردی!!! تو نه تنها باعث شدی یکی از مامورهاشون بهشون خیانت کنه و تو از تموم اسرارشون با خبر بشی، تو در مورد اونا به دوستات گفتی!! و شماها تموم شهر رو خبر کردین!!! به همه در مورد اونا گفتین!!! چی ازین بدتر؟!! چیزی ازین خطرناک تر واسه اونا متصور نیس!!! من باید کاسیوپیا رو میفرستادم که تو رو نجات بده!!! سوراخ سمبه ای توی شهر نبود که اونا نگشته باشن!!
مومو گف: خب! من و لاک پشت از خیابونای شهر رد شدیم و رسیدیم اینجا!!! اگه اونا تموم شهر رو دمبال من می گشتن، باید خیلی ساده گیرم مینداختن! نه؟!
پیرمرد نگاه کرد به لاک پشت که خودش رو به پاش می مالید و لبخندی انگار به لب داشت و گف: خب!!! کاسیوپیا که یه لاک پشت معمولی نیس که!!! نه کاسیو پیا؟!! پیرمرد رو به لاک پشت پرسید: و یهو روی لاکش این حروف درخشیر: آاااره!!!!
پیرمرد لبخندی زد و ادامه داد: در واقع توانایی مخصوص اون اینه که آینده رو می بینه!! البته نه آینده دور رو!! فقط در حد یک ساعت بعد رو!!! یهو روی لاکِ کاسیوپیا این حرف ها درخشید: اصلاح!!! پیرمرد خنده ای کرد و گف: آره آره!!! اگه بخوام دقیق اش رو بگم، نیم ساعت!!! کاسیوپیا از اتفاق های نیم ساعت آینده با خبره!!!
چشای مومو برقی زد و گف: لاقربتا!!!! عجب توانایی معرکه ای!!! پس کاسیوپیا توی آینده رو می دید و منو از مسیرهایی می آورد که هیچ مرد خاکستری ای توی نیم ساعت آینده ازش رد نمی شد، نه؟!!
پروفسور نگاهی به مومو کرد و گف: به نظرم چیزها به این سادگی نیس!! می دونی! کاسیوپیا فقط می دونه آینده رو ببینه، اما نمی تونه چیزی رو توش تغییر بده!! اگه اون می دونست توی نیم ساعت آینده شما با یه مرد خاکستری مواجه می شین!! خب شما با یه مرد خاکستری مواجه می شُدین!!!
مومو شوق و ذوقش یهو ریخت پایین و گف: اِ !!! اینجوری که پس این توانایی بی فایده س که!!! پروفسور گف: خب! اینجوری هام نیس!!! کاسیوپیا می دونست که تو سالم و بدون اینکه به هیچ مرد خاکستری ای بر بخوری، می رسی اینجا!!! می دونم فرزندکم!! توضیح اش یه مقدار سخته...
مومو هیچی نگفت!!! حس می کرد فکرای توی کله ش مث یه کلاف پشم سر در گُمه...
پروفسور هورا گف: فک کنم با کمی شیرکاکائو موافق باشی!! مومو یهو حس کرد چقدر گشنه ش هس!! با خوشالی سرش رو تکون داد! پروفسور براش یه لیوان کاکائو ریخت و وقتی مومو داشت آروم آروم میخوردش، براش یه ساندویچ با پن کیک و عسل و کره درست کرد. مومو اولین گاز رو که به ساندویچ زد یهو لذت عجیی تموم وجودش رو پُر کرد. خیلی خیلی خوشمزه بود!! خوشمزه تر از تموم صبحونه هایی که توی عمرش خورده بود!!! حتا ازونایی که توی کافه نینو می خورد!!! مومو هی براس خودش ساندویچ می ساخت و می خورد و اون وسطام یه قلپ از کاکائوش می خورد. پروفسور هورا اون طرف نشسته بود و فقط واسه همراهی با مومو، آروم آروم به ساندویچ اش گاز می زد و با لذت غذا خوردن مومو رو، کع انگار هزار سال بود هیچی نخورده بود، نیگا می کرد. و همین طور که نیگا می کرد، آروم آروم پیرتر می شد، طوری که دوباره تموم موهاش سفید شد...
وقتی که مومو حس کرد دیگه حتا یه لقمه دیگه نمی تونه بخوره، باقی مونده کاکائوش رو سر کشید و به میزبان اش نگاه کرد!!! یهو دید دوباره پیر شده!!! با خودش فک کرد: این پیرمرد خیلی عجیب غریبه!!! یهو پرسید: شما چرا لاک پشت رو فرستادین دمبال من که منو بیاره اینجا؟
پیرمرد لبخندی زد و گف: که تو رو نجات بده!! مومو گف: نجات بده؟ از چی؟!! پیرمرد گف: از دست مردای خاکستری!! اونا گوشه به گوشه شهر رو دمبال تو می گشتن!!! می خواستن بگیرنت!!! مومو گف: یعنی می خواستن بلایی سرم بیارن؟!! پروفسور هورا گف: البته!!! به تلافی بلایی که تو سرشون آوردی!!! مومو گف: ولی من که کاری باهاشون نکردم!!! پروفسور هورا گف: فرزندکم!! کردی!!! کردی!!! تو نه تنها باعث شدی یکی از مامورهاشون بهشون خیانت کنه و تو از تموم اسرارشون با خبر بشی، تو در مورد اونا به دوستات گفتی!! و شماها تموم شهر رو خبر کردین!!! به همه در مورد اونا گفتین!!! چی ازین بدتر؟!! چیزی ازین خطرناک تر واسه اونا متصور نیس!!! من باید کاسیوپیا رو میفرستادم که تو رو نجات بده!!! سوراخ سمبه ای توی شهر نبود که اونا نگشته باشن!!
مومو گف: خب! من و لاک پشت از خیابونای شهر رد شدیم و رسیدیم اینجا!!! اگه اونا تموم شهر رو دمبال من می گشتن، باید خیلی ساده گیرم مینداختن! نه؟!
پیرمرد نگاه کرد به لاک پشت که خودش رو به پاش می مالید و لبخندی انگار به لب داشت و گف: خب!!! کاسیوپیا که یه لاک پشت معمولی نیس که!!! نه کاسیو پیا؟!! پیرمرد رو به لاک پشت پرسید: و یهو روی لاکش این حروف درخشیر: آاااره!!!!
پیرمرد لبخندی زد و ادامه داد: در واقع توانایی مخصوص اون اینه که آینده رو می بینه!! البته نه آینده دور رو!! فقط در حد یک ساعت بعد رو!!! یهو روی لاکِ کاسیوپیا این حرف ها درخشید: اصلاح!!! پیرمرد خنده ای کرد و گف: آره آره!!! اگه بخوام دقیق اش رو بگم، نیم ساعت!!! کاسیوپیا از اتفاق های نیم ساعت آینده با خبره!!!
چشای مومو برقی زد و گف: لاقربتا!!!! عجب توانایی معرکه ای!!! پس کاسیوپیا توی آینده رو می دید و منو از مسیرهایی می آورد که هیچ مرد خاکستری ای توی نیم ساعت آینده ازش رد نمی شد، نه؟!!
پروفسور نگاهی به مومو کرد و گف: به نظرم چیزها به این سادگی نیس!! می دونی! کاسیوپیا فقط می دونه آینده رو ببینه، اما نمی تونه چیزی رو توش تغییر بده!! اگه اون می دونست توی نیم ساعت آینده شما با یه مرد خاکستری مواجه می شین!! خب شما با یه مرد خاکستری مواجه می شُدین!!!
مومو شوق و ذوقش یهو ریخت پایین و گف: اِ !!! اینجوری که پس این توانایی بی فایده س که!!! پروفسور گف: خب! اینجوری هام نیس!!! کاسیوپیا می دونست که تو سالم و بدون اینکه به هیچ مرد خاکستری ای بر بخوری، می رسی اینجا!!! می دونم فرزندکم!! توضیح اش یه مقدار سخته...
مومو هیچی نگفت!!! حس می کرد فکرای توی کله ش مث یه کلاف پشم سر در گُمه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر