بانک اندوختن زمان یه جستجوی همه جانبه رو توی تموم شهر راه انداخت، ده ها مشین و صدها مأمور همه جا رو پوشش دادن، از خیابون ها و اتوبوس ها بگیر، تا مترو و تراموا و حتا فرودگاه. هیچ گوشه و کناری نبود که مردای خاکستری توش مستقر نشده باشن. حتا بالای ساختمون ها و زیرزمین ها رو هم تحت نظر داشتن، به نظر می رسید هیچ راهی نباشه که یه دختربچه کوچیک پابرهنه بتونه از دست شون در بره، فقط باید صبر می کردن تا یکی مومو رو ببینه...
در همین حین، مومو همراه لاک پشت اسرارآمیز در حال راه رفتن توی خیابون های شهر بود، به نظرش همه چیز اطرافش عجیب می اومد، انگار وارد قسمت هایی از شهر شده بوده ن که تا حالا ندیده بود. آروم از لاک پشت پرسید: کجا داریم میریم؟ روی لاکِ لاک پشت ظاهر شد: نترس!!! مومو گفت: نمی ترسم که. در واقع مومو بیشتر شگفت زده بود تا اینکه ترسیده باشه. البته اگه می دونست همین حالا یه ارتش از مردای خاکستری دارن سانت به سانت شهر رو دنبالش می گردن شاید کمی می ترسید! همین طور آروم آروم داشتن راه می رفتن! واسه مومو عجیب بود با این سرعت مورچه ای واقعن اینا چقد راه رفتن! گرچه با اینکه خیلی آهسته راه می رفتن، مناظر اطراف زود به زود عوض می شد! انگار که خیلی سریع حرکت می کردن. توی همین حین مومو آهسته به لاک پشت گف: چه خوب شد گایدو بهم خوندن یاد داد یه کمی! و الا چطور می تونستم بفهمم چی میگی!!! یهو روی لاکش ظاهر شد: هـــــــــیس!!! مومو تعجب کرد! اما ساکت شد!!! همین که ساکت شد، یهو سایه ای از سه تا مرد خاکستری رو دید که از بغل دستش رد شدن...
مردای خاکستری از تعجب داشتن شاخ رد می آوردن! چطور ممکن بود! یه آن مومو رو دیدن و بعدش غیب شد! انگار دود شد رفت هوا! یا آب شد رفت توی زمین!!! یکی شون پرسید: چی شد؟! اون یک گفت: لعنت! کجا رفت؟! یکی دیگه گفت: حالا جواب روسا رو چی بدیم! از زیر دستمون در رفتا!!! طولی نکشید که خبر به روسا رسید! دستور صریح بود: یک سانتیمتر رو هم جا نذارین! همه مامورها کارشون رو ول کنن و به جستجو بپیوندن...
مومو و لاک پشت همین طور پیش می رفتن! به نظر مومو رسید صبح داره از راه می رسه! یه نور درخشانی رو ته خیابون ها می دید!!! خیابونا کم کم شکل شون داشت عوض می شد! باریک تر می شدن! و خونه ها!!! تموم خیابون ها پُر بود از خونه های سفید، سفید مث برف! با پنجره هایی همه بسته، انقدر تاریک بودن و بسته که مشکل می شد گفت اصن آیا کسی توشون زندگی می کنه یا نه! به نظر مومو اومد این خونه واسه اینکه آدما توش زندگی کنن ساخته نشدن! حتمن برای یه مشت موجود عجیب غریب بودن. خیابون ها به طرز عجیبی خالی بودن. نه تنها آدم و ماشین توشون نبود، مومو حتا یه دونه سگ یا گربه یا پرنده هم ندید. همه چیز خیلی عجیب بود...
بیرون اون منطقه عجیب و پر از خونه های سفید و خیابونای خلوت، هنوز شب بور. همون لحظه ای که مومو دنبال لاک پشت اسرارآمیز پیچید توی خیابونی که خونه های سفید توش بودن، یکی از مردای خاکستری سایه ش رو دید. تموم شون با سرعت رفتن سمت جایی که سایه مومو رو دیده بودن! اما یه چیز عجیب واسه شون اتفاق افتاد، هر چی جلوتر می رفتن، انگار ازون خیابون دورتر می شدن! هر چی تند می رفتن انگار یه نیرویی دورترشون می کرد از خیابون. یکی شون گف: فک کنم فرار کرد! دیگه نمیشه گرفتش!! یکی دیگه گف: یعنی دست خالی برگردیم پیش روسا؟ یعنی واسمون دادگاه تشکیل میدن؟ اون یکی گف: دادگاه رو نمی دونم! اما قطعن بهمون مدال افتخار نمیدن...
مومو همین طور دنبال لاک پشت داشت می رفت که یهو یه چیز عجیب دید! وسط یه میدون مانندی، یه سنگ مکعب شکل سیاه بود، بغل اش یه تخم مرغ بزرگ سفید. کنار اون بنای یادبود مانند یه تابلو بود! روش نوشته بود: ناکجاراه ...
درسته مومو خوندن بلد بود، اما هنوز خیلی سریع نبود توش!! تا کلمه رو بخونه مدتی طول کشید، کله ش رو که بلند کرد دید لاک پشته کلی دور شده! داد زد! آهای واستا منم بیام!!! خیلی عجیب بود! اما خودش صدای خودش رو نشنید! اما به نظر می اومد لاک پشته صداش رو شنیده، چون ایستاد و منتظرش موند. مومو شروع کرد به سمتش حرکت کردن! اما هر چی جلوتر می رفت، ازش دورتر می شد! انگار یه جریان عجیبی هی می بردش عقب! هر چی می رفت جلوتر، عقب تر می رفت. هرچی می خواست نزدیک تر بشه، دورتر می شد. با چشای کُمَکخواه نگاه به لاک پشت کرد! که یهو روی لاکش ظاهر شد: عقب عقب راه برو!!! مومو شروع کرد عثب عثب راه رفتن! و یهو!!! به طور عجیبی خیلی ساده و راحت داشت به لاک پشت نزدیک می شد!!! همین طور که عقب عقب راه می رفت، مومو حس کرد داره حتا عقب عقب نفس می کشه، و حتا عقب عقب فکر می کنه و عقب عقب حس می کنه!! اصن انگار داشت عقب عقب زندگی می کرد. همین طور که دنبال لاک پشت می رفت رسید به یه در برنزی بزرگ، روش نوشته بود: هیچ جا سَرا ...
تا مومو نوشته روی در رو بخونه، در خود به خود باز شد و لام پشت رفت تو، مومو هم دمبالش. همین که رفتن توی خونه، در با صدای رعد و برق مانندی پشت سرشون بسته شد!! مومو یه راهروی طولانی رو روبروی خودش دید! لاک پشت داشت همین طور می رفت جلو و مومو دمبالش راه افتاد!!! رفتن و رفتن تا اینکه لاک پشت ایستاد. روی لاکش نوشته شد: رسیدیم!!!
مومو نگاه کرد! یه در کوچیک روبروشون بود که روش نوشته بود: پروفسور سکوندوس مینوتوس هورا ...
در همین حین، مومو همراه لاک پشت اسرارآمیز در حال راه رفتن توی خیابون های شهر بود، به نظرش همه چیز اطرافش عجیب می اومد، انگار وارد قسمت هایی از شهر شده بوده ن که تا حالا ندیده بود. آروم از لاک پشت پرسید: کجا داریم میریم؟ روی لاکِ لاک پشت ظاهر شد: نترس!!! مومو گفت: نمی ترسم که. در واقع مومو بیشتر شگفت زده بود تا اینکه ترسیده باشه. البته اگه می دونست همین حالا یه ارتش از مردای خاکستری دارن سانت به سانت شهر رو دنبالش می گردن شاید کمی می ترسید! همین طور آروم آروم داشتن راه می رفتن! واسه مومو عجیب بود با این سرعت مورچه ای واقعن اینا چقد راه رفتن! گرچه با اینکه خیلی آهسته راه می رفتن، مناظر اطراف زود به زود عوض می شد! انگار که خیلی سریع حرکت می کردن. توی همین حین مومو آهسته به لاک پشت گف: چه خوب شد گایدو بهم خوندن یاد داد یه کمی! و الا چطور می تونستم بفهمم چی میگی!!! یهو روی لاکش ظاهر شد: هـــــــــیس!!! مومو تعجب کرد! اما ساکت شد!!! همین که ساکت شد، یهو سایه ای از سه تا مرد خاکستری رو دید که از بغل دستش رد شدن...
مردای خاکستری از تعجب داشتن شاخ رد می آوردن! چطور ممکن بود! یه آن مومو رو دیدن و بعدش غیب شد! انگار دود شد رفت هوا! یا آب شد رفت توی زمین!!! یکی شون پرسید: چی شد؟! اون یک گفت: لعنت! کجا رفت؟! یکی دیگه گفت: حالا جواب روسا رو چی بدیم! از زیر دستمون در رفتا!!! طولی نکشید که خبر به روسا رسید! دستور صریح بود: یک سانتیمتر رو هم جا نذارین! همه مامورها کارشون رو ول کنن و به جستجو بپیوندن...
مومو و لاک پشت همین طور پیش می رفتن! به نظر مومو رسید صبح داره از راه می رسه! یه نور درخشانی رو ته خیابون ها می دید!!! خیابونا کم کم شکل شون داشت عوض می شد! باریک تر می شدن! و خونه ها!!! تموم خیابون ها پُر بود از خونه های سفید، سفید مث برف! با پنجره هایی همه بسته، انقدر تاریک بودن و بسته که مشکل می شد گفت اصن آیا کسی توشون زندگی می کنه یا نه! به نظر مومو اومد این خونه واسه اینکه آدما توش زندگی کنن ساخته نشدن! حتمن برای یه مشت موجود عجیب غریب بودن. خیابون ها به طرز عجیبی خالی بودن. نه تنها آدم و ماشین توشون نبود، مومو حتا یه دونه سگ یا گربه یا پرنده هم ندید. همه چیز خیلی عجیب بود...
بیرون اون منطقه عجیب و پر از خونه های سفید و خیابونای خلوت، هنوز شب بور. همون لحظه ای که مومو دنبال لاک پشت اسرارآمیز پیچید توی خیابونی که خونه های سفید توش بودن، یکی از مردای خاکستری سایه ش رو دید. تموم شون با سرعت رفتن سمت جایی که سایه مومو رو دیده بودن! اما یه چیز عجیب واسه شون اتفاق افتاد، هر چی جلوتر می رفتن، انگار ازون خیابون دورتر می شدن! هر چی تند می رفتن انگار یه نیرویی دورترشون می کرد از خیابون. یکی شون گف: فک کنم فرار کرد! دیگه نمیشه گرفتش!! یکی دیگه گف: یعنی دست خالی برگردیم پیش روسا؟ یعنی واسمون دادگاه تشکیل میدن؟ اون یکی گف: دادگاه رو نمی دونم! اما قطعن بهمون مدال افتخار نمیدن...
مومو همین طور دنبال لاک پشت داشت می رفت که یهو یه چیز عجیب دید! وسط یه میدون مانندی، یه سنگ مکعب شکل سیاه بود، بغل اش یه تخم مرغ بزرگ سفید. کنار اون بنای یادبود مانند یه تابلو بود! روش نوشته بود: ناکجاراه ...
درسته مومو خوندن بلد بود، اما هنوز خیلی سریع نبود توش!! تا کلمه رو بخونه مدتی طول کشید، کله ش رو که بلند کرد دید لاک پشته کلی دور شده! داد زد! آهای واستا منم بیام!!! خیلی عجیب بود! اما خودش صدای خودش رو نشنید! اما به نظر می اومد لاک پشته صداش رو شنیده، چون ایستاد و منتظرش موند. مومو شروع کرد به سمتش حرکت کردن! اما هر چی جلوتر می رفت، ازش دورتر می شد! انگار یه جریان عجیبی هی می بردش عقب! هر چی می رفت جلوتر، عقب تر می رفت. هرچی می خواست نزدیک تر بشه، دورتر می شد. با چشای کُمَکخواه نگاه به لاک پشت کرد! که یهو روی لاکش ظاهر شد: عقب عقب راه برو!!! مومو شروع کرد عثب عثب راه رفتن! و یهو!!! به طور عجیبی خیلی ساده و راحت داشت به لاک پشت نزدیک می شد!!! همین طور که عقب عقب راه می رفت، مومو حس کرد داره حتا عقب عقب نفس می کشه، و حتا عقب عقب فکر می کنه و عقب عقب حس می کنه!! اصن انگار داشت عقب عقب زندگی می کرد. همین طور که دنبال لاک پشت می رفت رسید به یه در برنزی بزرگ، روش نوشته بود: هیچ جا سَرا ...
تا مومو نوشته روی در رو بخونه، در خود به خود باز شد و لام پشت رفت تو، مومو هم دمبالش. همین که رفتن توی خونه، در با صدای رعد و برق مانندی پشت سرشون بسته شد!! مومو یه راهروی طولانی رو روبروی خودش دید! لاک پشت داشت همین طور می رفت جلو و مومو دمبالش راه افتاد!!! رفتن و رفتن تا اینکه لاک پشت ایستاد. روی لاکش نوشته شد: رسیدیم!!!
مومو نگاه کرد! یه در کوچیک روبروشون بود که روش نوشته بود: پروفسور سکوندوس مینوتوس هورا ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر